#اسم تو مصطفاست
قسمت نودو یک
- نه بریم جلو آنجا کبابی هست!
رفتیم دیدیم مغازه قصابی است. همان جا گوشت را می برند وکباب می کنند. سر میز باز کباب را برایم لقمه می گرفتی ودر دهانم می گذاشتی ، اما در همان حال یک لحظه مکث کردی وآه کشیدی:" آخرین بار باشهید بادپا اینجا آمدیم،من رو مهمون کرد!"
کباب که تمام شد دوباره سفارش دادی..بعداز ناهار رفتیم حرم زیارت.
گفتم :" امشب شب تولدته، پیشاپیش تولدت مبارک!"
دست دور شانه ام انداختی ومرا به خود فشردی.
- این بهترین هدیه ای که توی عمرم گرفتم.
همین که حضرت زینب علیه السلام شماها رو اینجا آورده تا در کنارم، باشین بزرگترین هدیه س.
در هتل ساعتی به استراحت گذشت. مادر شهید صابری صدایم کرد:" سمیه خانم بیا خریدام رو ببین!"
رفتم ودیدم. دیدن سوغاتی های که دیگران خریده بودند یکی از لذت های من بود. بعد فکری به ذهنم رسید:" حاج خانم میشه فاطمه رو پیش شما بگذاریم وبریم خرید! " چشمانش برق زد:" به شرطی که زود بر گردین وخریدا تونو اول از همه به من نشون بدین."
با خوش حالی قبول کردم. ومحمد علی را آماده وتو را که خواب بودی بیدار کردم.
فاطمه را پیش مادر شهید صابری گذاشتم و رفتیم، اما این بار پیاده رفتیم.
دست هایت را قلاب کرده بودی دور شانه ام .
اگر هم محمدعلی را می گرفتی.باز دستت رادور شانه ام می انداختی، سر راه روسری خریدیم، گفتم :" چون حضرت زینب علیه السلام تو رو رسما تواین شب به من داده و
سالگرد ازدواجمونه، دوست دارم شیرینی بخرم وتوحرم پخش کنم ."
روبروی هتل یک قنادی بود، رفتیم آنجا. نگاهی به شیرینی ها کردی و گفتی :" ما که سلیقه اینا رو نمی دونیم! بهتر پولش رو بدی ایستگاه صلواتی حرم، خودشون هرچی دوست داشتن
بخرن! "
در وقت برگشت گفتی :" می خوام برای بچه ها جوراب بخرم، توجنس جورابا روخوب می شناسی، بیا جنسی را انتخاب کن که پای بچه ها عرق نکنه."
در حال انتخاب جوراب بودیم که کسی از پشت زد به شانه ات .فهمیدم فرمانده ات کارداشته وآن سرباز رو فرستاده دنبالت، ولی چون دیده دست دورگردنم انداختی خجالت کشیده جلو بیاید. پیغامش این بود که بروی حلب،گفتی:" چشم!"
پول جوراب ها را حساب کردیم. شماره فرمانده رو گرفتی وبعد از صحبت با او گوشی رابه من دادی.
- فرمانده می خواد باتو صحبت کنه!
گوشی رو گرفتم و او گفت:" دست شما درد نکنه که دوری را تحمل می کنین واجازه می دین سید ابراهیم بیاد اینجا. او یکی از بهترین نیروهای ماست. به سید گفتم سیصد دلار حساب من براتون خریدکنه."
تشکر کردم. بعد از رفتن سرباز گفتی:" خب حالا با این سیصد دلار چی می خری؟" به نظر من بیا یک گوشی بخر!"
- نه تو گوشیت رو به من بده، من برات گوشی جدید
می خرم. این سیصد دلار رو هم نگه می دارم با پول النگویی که فروختم النگو می خرم.
محمدعلی که بغلت بود شست پایش رابه دهان برده می مکید وتو ذوق کرده بودی.
گوشی ات رادادی به من:" گفتی یه عکس ازمن ومحمدعلی بگیر!" عکس گرفتم وبرگشتم هتل. خریدهایمان را به مادر شهید صابری نشان دادیم و با فاطمه برگشتیم اتاقمان. شب چمدانم را بستم. قرارشد صبح زود به زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برویم.
دردلم با خانم قراری گذاشتم.کافی بود کنار ضریح حرمش قرار بگیرم وهمان را بگویم.
هنوز آفتاب نزده رفتیم حرم ،گفتی:" زود یه سلام بده وبیا بیرون!"
جلوی ضریح ایستادم وقرارم را مرور کردم. باید به خانم
می گفتم که کاری کند که دیگر مصطفی پیش خودم بماند و نتواند بیاید.
آنجا، اما هرکار کردم زبانم نچرخید. شرم وجودم راگرفت.
گفتم :"خانم !مصطفای من امانت برای شما باشه، برای شما دفاع کنه،ولی سالم برگرده!"
سلام دادم وآمدم بیرون . دیدم روبروی کفشداری روی پله کوتاهی محمدعلی به بغل نشسته ای و با فاطمه بازی
می کنی.
- زیارت کردی؟
- بله!
- زیرابم وزدی؟
- نتونستم!
- اگر اتفاقی برام بیافته چی؟
- نه نمی افته!
ادامه دارد...✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
_چه با اطمینان!
_حضرت زینب (س) مادر شیعه ها و پشتیبانشونه، راضی نمیشه برای بچه هاش اتفاقی بیفته. اون خودش از عزیزاش دور شده، راضی نمی شه من از عزیزم دور بشم!
خندیدی:«فیلم داره خیلی هندی می شه، راه بیفت بریم!»
برگشتیم هتل. ساک تو را آوردم. شب اولی که آمدم هتل، بلوزی زرد تند و شلواری مشکی تنت کرده بودی که خیلی بهت می آمد. گفتم:«اینا رو هم بذارم توی ساک؟»
_نه با خودت ببر، گرفته بودم فقط برای تو بپوشم!
مادرت برایت پسته داده بود. آن ها را دو بسته کردم و در جیب های ساک گذاشتم.
خندیدی.
_چرا می خندی؟
_آخرش تو ساکم رو بستی!
_یعنی چی؟ اگه این طور بگی نمی بندم!
_حالا که شروع کردی تمامش کن!
ساک را بستم و دادم دستت. خواستی بیرون بروی، نگاه چرخاندم. قرآن جلوی آینه بود.
_صبر کن!
قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم. نگاهم کردی. ومحکم بغلم کردی
_این سری حتماً با پیروزی بر می گردم. خیلی انرژی گرفتم!
تا جلوی ماشین آمدم. وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی. بعد از صبحانه، بچه ها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم. ساعت دوازده و نیم برگشتیم هتل، ساعت حرکت، سه بعد از ظهر بود. در فرصتی که مانده بود، نشستم و دعا خواندم. بیست دقیقه به سه بچه ها را برداشتم و آمدم لابی هتل، صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت می کردی. تعجب کردم، آمدم جلو.
_اینجا چه می کنی آقا مصطفی؟
_مأموریتمون افتاده شب، اومدم خودم ببرمتون فرودگاه!
وسایلمان را چیدی داخل ماشین. چون دوستت همراهت بود، من و بچه ها نشستیم عقب ماشین. پشت سر ماشین ها راه افتادی. داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل، چمدان را گرفتی. حتی از گیت هم رد شدی، محمدعلی بی قراری
می کرد. احساس می کردم در بغل تو بیشتر گریه می کند، چون او را که می گرفتم ساکت می شد، اما تلاش می کرد دوباره بیاید بغلت، وقتی می گرفتی اش گریه می کرد. این حالم را بد می کرد.
_چقدر این بچه مامانیه. دو دقیقه هم بغل من نمی مونه!
_عوضش این یکی باباییه!
سعی می کردم با گفتن این حرف ها، به خودم دل داری بدهم. در آخرین لحظه عمیقاً نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد! چقدر قدت بلنده شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی.
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم.
_رسیدی؟
_بله.
_خداروشکر.
تازه رسیده بودم ایران. گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساک ها را باز و وسایل را جا به جا کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم:«نمیخواهی بیدار بشوی؟»
_ تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم!
_مگه با شتر مسافرت کردی!
_ با محمدعلی برگشتم که پدرم را در هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت. از ساعت هفت درای هواپیما را بستند و موتور خاموش. نمیدونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ میزد.هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بیحال شده بودم. خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهمان دار ۰فقط بچه رو باد میزدند، چون کل مسیر بیتابی کرد. خونه هم که رسیدیم همینطور! کمی با هم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی میرفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیکتر شوم. نمیتوانستم با تو حرف نزنم. زمان میگذشت و چون زیاد با تو صحبت میکردم، دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه میگرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد، دست به هیچ کاری نمیزدم تا وقتی که صدایت را میشنیدم. آن وقت یک نفس حرف میزدم. گفتی:« فاطمه هم به تو رفته. مو به مو! پله اول، پله دوم!» زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز، به هر کلامی میرنجیدم ودر خودم فرو میرفتم .
ادامه دارد...
@siasikosarieh
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
▫️سلام بر مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست.
سلام بر او که گنجینه علم الهی است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
ای کاش که از قافله اش باز نمانیم
هر روز برای فرجش عهد بخوانیم
تا آنکه بیاید به جهان منجی و سرور
آن عهد که بستیم سر قول بمانیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@siasikosarieh
🎧 #کلیپ_صوتی | انتخابات، پایه تحول
✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز: انتخابات #تحول ایجاد میکند در کشور. بعضیها اسم تحول را میآورند، اظهار طرفداری از تحول میکنند اما عملاً آن چیزی که مقدمه حتمی تحول است، مورد بیاعتناییشان قرار میگیرد؛ یعنی انتخابات. با انتخابات میشود تحول ایجاد کرد در کشور. صاحبان دیدگاههای گوناگون سیاسی و اقتصادی و فرهنگی میخواهند تحول ایجاد کنند به نفع دیدگاه سیاسی یا فرهنگی یا اقتصادی خودشان. خیلی خب! راهش چیست؟
✏️ راهش این است که با انتخابات - حالا چه #انتخابات مجلس، چه انتخابات مجلس خبرگان، چه انتخابات ریاست جمهوری، چه انتخابات شوراها - کسانی را که با آن فکر سیاسی آنها و جهتگیری سیاسی یا اقتصادی یا فرهنگی آنها همراهند آنها را سرکار بیاورند، این میشود تحول. پایه تحول بنابراین انتخابات است. ۱۴۰۲/۱۰/۰۲
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواین بالا برین؟
سه جا خودتونو زمین بزنین
🎙 حجتالاسلاممؤمنی
#سبک_زندگی_اسلامی
@siasikosarieh
📢 رهبر انقلاب چهار خصوصیت الزامی برای انتخابات پیشرو را برشمردند؛
مشارکت قوی، رقابت واقعی، سلامت و امنیت
✏️ حضرت آیتالله خامنهای صبح امروز در دیدار مردم خوزستان و کرمان:
✏️ بنده چهار خصوصیت را در اول امسال راجع به این انتخابات به ملت ایران عرض کردم.
✏️ اولاً مشارکت قوی، ثانیاً رقابت واقعی، ثالثاً سلامت به معنای حقیقی کلمه و رابعاً امنیت انتخابات.
✏️ این چهار خصوصیت باید انجام بگیرد. ۱۴۰۲/۱۰/۲
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی از روی زمین ریشهکن خواهد شد
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
قسمت نودودو
شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند،
شمع که خاموش شد و کیک بریده شد. فاطمه بهانه گرفت.:" تولد من بابا نبود، تولد سارا باباش بود!"
- عوضش بابا جان تو رو برده پارک!
- من بابای خودم رو می خوام!
به خانه که آمدیم تلفن زدم وتو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:" عزیز این تویی که باید بچه را آروم کنی!"
دو روز بعد محمد علی بغلم بود. جلوی آینه شمعدان
سر طاقچه ایستاده بودم، در حالی که با تو تلفنی حرف
می زدم، فاطمه شکلک در می آورد محمد علی غش غش
می خندید. بغض کردی:" سمیه تو رو به خدادیگه این کار رو نکن اذیت می شم وقتی صداش هست وخودش نیست!"
چی شده بود که انقدر حساس شده بودی؟
خیلی حرف ها آمد به زبانم، اما نوک زبانم رو گاز گرفتم وگفتم. آن روز تلفن را قطع کردم.
چیزی داشت اتفاق می افتاد نمی دانستم چیست،
اما مثل شب پره ای دور سرمن و بچه هامی گشت. تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی. راجع به این موضوع
چیزی نگفتم، می خواستم سورپرایز بشی. البته اجازه شو خیلی پیش ترها گرفته بودم. رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاد وتمرینم راشروع کنم.: " به من زنگ بزن!"
زدم.
- پرسیدی:" کجایی"؟
خواستم نگویم، ولی نمی توانستم دروغ بگویم:" بیرون !"
- کجاوچه می کنی؟
- آمدم آموزشگاه رانندگی!
- جدا؟ آفرین! الان چه مرحله ای هستی؟
- آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،می رم
فنی.
- دستت درد نکنه خانمم!
- از دست تو مجبور شدم!
- چند وقت بود به تو می گفتم برو، ولی گوش نکردی!
- من راننده شخصی داشتم. حالا هم دلم می خواد بیشتر باتو باشم!
- جدااز شوخی،لازمت میشه!
- حالا توکجایی؟
- تو پادگان، بچه ها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! می خواستم موضوعی رابهت بگم، یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهراعلیه السلام بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید، مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم.
- حالا مرحله اول راگذروندید؟
- بله تموم شده، از این به بعد کارخود بی بی یه.
- توکه می گفتی سر شصت روز میای، حالا که شده هفتاد روز!
- باید این" فوعه وکفر یا" روآزاد کنیم بعدبیام هردو محله شیعه نشینه!
صحبت هامون به درازا کشید، طوری که دو بارگوشی ام روشارژ کردم. از همین فاصله ازحرف هایت انرژی می گرفتم. بالاخره دل کندم تابعد.
شب دوباره زنگ زدم گوشی ام دوسه هزارتومان شارژ داشت. با بی سیم صحبت می کردی. از من خواسته بودی پیام تصویری داشته باشیم با اصرار این برنامه راروی گوشی نصب شده بودم. از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود. حالاپول تلفنی که برای این مدت داده بودم، عجیب وغریب بود.
فقط یه آدم مجنون این کار را می کرد. پرسیدی:" کار پایگاه چی شد؟"
قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که ازمن پرسیدی چه کردم.
برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم. و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آنها مطالبی بنویسم. آن شب درباره این کبوترها گفتم، کبوتران که باقیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم.
همون شب عمو جعفر زنگ زد منزلمان:" برای تاسوعا نذری پزون داریم،بابچه ها بیاین اینجا."
- چشم ولی باید زود برگردم!
این زود برگردم هر وقت که با من درمهمانی ها نبودی
می گفتم. بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم.
شب تاسوعا با محمدعلی وفاطمه منزل عمو جعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی
می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردابودند. که یکی از دوستانم زنگ زد وشروع کرد به صحبت.
حرف کشیده شد به همسران شهدا نمی دانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم :" از شهادت نگو!:
- فکرمی کنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صد درصد نگم، یک درصد احتمالش هست که شهیدبشه!
ادامه دارد....✅
@siasikosarieh
#اسم تو مصطفاست
- خب باشه، ولی توچطور دلت میاد بگی؟
- فکر می کنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی میافته ؟
-همیشه از خدا میخواستم برگرده ،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونه ام باشه برام کافیه !
- خیلی بیانصافی که براش چنین آرزویی داری فکر نمیکنی چقدر اذیت میشه؟
- به اذیتش فکر نمیکنم و به این فکر میکنم که هست!
- بگذریم ،به قول تو از این حرفا نزنیم !
- صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود.
احساس میکردم دارم از حال میروم، و به دیوار تکیه دادم .
- چطور بگذرم وقتی احساس میکنم چنین روزی برای منم هست. خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده .
با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم .صدایت میآمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت میکردی. هرچه منتظر ماندم صحبت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، در حالی که صدایت در گوشم میپیچید .بی آنکه کلماتت یادم بیاید آن شب برگشتم خانه. در حالی که محمدعلی را میخواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد :"بازم این دعارا برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی ؟:
خندیدم:" برای محمدعلی نمیخونم، برای بابا میخونم!:
همیشه وقتی خواندن دعا در آرامش فرو میرفتم ،ولی آن شب نشد به آیت الکرسی که میرسیدم یا اشتباه میخواندم یا یادم میرفت.
محمدعلی روی پایم بود و تکانش میدادم که وسط دعا خوابم برد. بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم. دوباره شروع کردم، اما باز یا یادم میرفت یا خوابم میبرد . فهمیدم که کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم .صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، یادم آمد که نتوانستم حصار را کامل بخوانم. سعی کردم بعد نماز بخوانم، اما باز هم نشد. ترس وجودم را گرفته بود. بچهها که بیدار شدند صبحانهشان را دادم ، آمادهشان کردم و رفتیم پارک شهدای گمنام. قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانمها برگزار شود. محمدعلی گریه میکرد. نمیتوانستم او را آرام کنم و خانمها به نوبت او را میگرفتند.
مامان نبود تا به دادم برسد ،خانه عمو جعفر بود .آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه. لباسهایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم. به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر علیه السلام محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر علیه السلام به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده بودم و برده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود. بچههای پایگاه هم بودند.
همه میشناختند که او پسر توست میآمدند وبغلش میکردند و میبردند. بعد هم دادند بغل مداح. او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت :" بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده، براش دعا کنید سالم برگرده." رفتم مسجد همانجا. روحانی مسجد دعای علقمه را میخواند، آن هم با ترجمه فارسی میدانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی زمزمه لبها شود، حاجتم تو خواهی بود. اینکه سالم برگردی، اینکه بیای و بیشتر پیش ما بمانی، اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم دیدم نمیتوانم، و شرمی وجودم را گرفت :"خجالت نمیکشی سمیه؟ حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین علیه السلام افتاد . اون وقت تو میخواهی برای مصطفی دعا کنیم؟ خدایا هر طور که صلاح میدونی، خدای من هر طور که صلاح میدونی!"
تمام مدتی که نبودی میدانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی .فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد. نه، تو شهید نمیشوی تا من نمیخواستم مگر شهید مرد مدق به همسرش نگفته بود این همه سختیهای مرا میبینی، پس رضایت بده به شهادتم.
پس من تا راضی نمیشدم نباید تو شهید میشدی .مراسم مسجد که تمام شد بچهها را برداشتم وآمدم خانه. از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم. بهانه گیریهایش خسته و
بی طاقتم می کرد دلم میخواست ساکت باشد ،هیچ نگوید و هیچ نپرسد. خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است، هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت. فاطمه باز پیچید به پر و پایم. شاید چون حال خرابم را میدید دعوایش که کردم شروع کرد به گریه:" مامان چرا اینجوری میکنی؟" گفتم :"اصلا حوصله ندارم .با من صحبت نکن. به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشد !"
گوشی دستم بود و فکر میکردم به دوستت پیام بدهم یا نه ؟ساعت ۴ بعد از ظهر بود که مامان از خانه عمو جعفر برایم نذری آورد. در خانه را که باز کردم ،بعد از ظهر بود نگاهی به هال انداخت :"سمیه چرا اینجا انقدر به هم ریخته اس ؟"باز نگاهی به صورتم کرد. میدانست حال من بیارتباط به نبودن تو نیست
- ازمصطفی خبر داری؟
ادامه دارد.....
@siasikosarieh
قسمت دردناک زندگی هر انسانی
اونجاست که به هر کسی حتی دشمنش برای حل مشکلش رو میندازه
اما #خدا رو فراموش میکنه....
شاید اگر به همون اندازه که روی مشکلاتمون تمرکز کردیم به قدرت خداوند توجه میکردیم، سهممون اینهمه نگرانی و استرس و غم نبود.
واقعا بزرگترین مشکل ما انسانها
در مقابل توانایی و قدرت خداوند چقدر میتونه بزرگ باشه؟؟
🌺🌿 إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
🍃مسلماً خدا بر هر کاری تواناست.
📖سوره مبارکه نور ، آیه ۴۵
@siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 #پنجره متفاوتی به دیدار مردم کرمان و خوزستان با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۱۰/۲
💠 و سخنان رهبر معظم درباره استان خوزستان؛
📌در تاریخ ۱۲۰ ساله اخیر، خوزستان یکی از اصلیترین مراکز مقاومت ملّت ایران بوده
💎از یک جهت دیگر هم خوزستان یک استان ممتاز است
✨خونِ شهیدانِ همهی استانهای کشور بر روی خاک خوزستان ریخته شده؛
🤝این یعنی خوزستان نماد همدلی و همبستگی همهی ملّت ایران است.
و
👌مهمترین ویژگیهای کرمان و کرمانیها:
🔶هویّت عمیق فرهنگی
🔷نخبهپروری
🔶نجابت اخلاقی و ایمان صادقانه
🔷پیشگامی در پیوستن به نهضت اسلامی و انقلابی
☝️زمینهی بُروز شخصیّت بزرگی مثل حاج قاسم سلیمانی اینها است.
و در اخر؛
🍀تردیدی نداشته باشید که پیروزی با جبههی حق است. تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی یک روز از روی زمین ریشهکن خواهد شد و این انشاءاللّه جزو آیندههای حتمی است.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@siasikosarieh
✋
سه شخصیت خاص دیماه
🔹دوازدهم، سیزدهم و چهاردم دیماه، یادآور نام سه شخصیتی است که رهبر معظم انقلاب بهصورت ویژه و پرتکرار از ایشان تجلیل کردند.
🔸 دوازدهم دیماه، سالروز ارتحال دانشمندی است که حتی مخالفان سیاسی او، از سفره گسترده علمی او بهره می بردند.
✅ عظمت شخصیت چندبعدی آیتالله #مصباح_یزدی بهخاطر ضعف مفرط دوستان در معرفی و بغض بیپایان دشمنانش هنوز برای بخش بزرگی از جامعه پوشیده است.
🔹 سیزدهم دیماه، سالروز شهادت شاگرد اول مکتب امام خامنهای و فرمانده سپاه انسانیت بدون مرز است.
🔸 رفتار او مکتب بود چون #حاج_قاسم_سلیمانی حقیقتا نابغه عملکرد جهادی و جذاب در جامعه و جبهه بود.
✅ چهاردهم دیماه، سالروز شهادت کسی بود که رهبر انقلاب او را «دانشمند مؤمن و جهادگر»، «شخصیت ارزشمند»، «کانون امید و ابتکار و نوآوری»، «یکی از فرزندان صالح انقلاب» نامیدند و بارها از او تجلیل کردند.
💢 دکتر سعید #کاظمی_آشتیانی به عنوان یکی از تاثیرگذارترین دانشمندان غرب آسیا که با توسعه دانش سلولهای بنیادی دست برتر علمی را برای ایران ایجاد کرده بود، در فهرست ترور موساد قرار گرفته بود.
@siasikosarieh
🔶 سخنان اسیر آزادشده اسرائیلی که صهیونیستها را آزار میدهد!
🔺 چِن آلموگ گولدستِین، اسیر اسرائیلی که توسط حماس مبادله شد میگوید: نگهبانان قسام از ما در برابر آتش ارتش (اسرائیل) حمایت میکردند و ما برایشان مهم بودیم. از نگهبانان میپرسیدیم آیا میخواهید ما را بکشید؟ آنها پاسخ میدادند اگر بنا به مرگ باشد ما پیش از شما خواهیم مرد. نگهبانان حماس با بدنهایشان از ما در برابر بمباران حفاظت می کردند.
@siasikosarieh