eitaa logo
کانال سیاسی کوثریه🇮🇷
103 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
207 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 کانال تبادل اخبار انقلابی ✍ارسال مطالب برای گروه هاومخاطبین بلامانع است. لینک کانال سیاسی کوثریه 👇 @siasikosarieh
مشاهده در ایتا
دانلود
8توصیه رهبر معظم انقلاب در مورد انتخابات @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 رهبر انقلاب چهار خصوصیت الزامی برای انتخابات پیش‌رو را برشمردند؛ مشارکت قوی، رقابت واقعی، سلامت و امنیت ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای صبح امروز در دیدار مردم خوزستان و کرمان: ✏️ بنده چهار خصوصیت را در اول امسال راجع به این انتخابات به ملت ایران عرض کردم. ✏️ اولاً مشارکت قوی، ثانیاً رقابت واقعی، ثالثاً سلامت به معنای حقیقی کلمه و رابعاً امنیت انتخابات. ✏️ این چهار خصوصیت باید انجام بگیرد. ۱۴۰۲/۱۰/۲ @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی از روی زمین ریشه‌کن خواهد شد @siasikosarieh
تو مصطفاست قسمت نودودو شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند، شمع که خاموش شد و کیک بریده شد. فاطمه بهانه گرفت.:" تولد من بابا نبود، تولد سارا باباش بود!" - عوضش بابا جان تو رو برده پارک! - من بابای خودم رو می خوام! به خانه که آمدیم تلفن زدم وتو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:" عزیز این تویی که باید بچه را آروم کنی!" دو روز بعد محمد علی بغلم بود. جلوی آینه شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم، در حالی که با تو تلفنی حرف می زدم، فاطمه شکلک در می آورد محمد علی غش غش می خندید. بغض کردی:" سمیه تو رو به خدادیگه این کار رو نکن اذیت می شم وقتی صداش هست وخودش نیست!" چی شده بود که انقدر حساس شده بودی؟ خیلی حرف ها آمد به زبانم، اما نوک زبانم رو گاز گرفتم وگفتم. آن روز تلفن را قطع کردم. چیزی داشت اتفاق می افتاد نمی دانستم چیست، اما مثل شب پره ای دور سرمن و بچه هامی گشت. تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی. راجع به این موضوع چیزی نگفتم، می خواستم سورپرایز بشی. البته اجازه شو خیلی پیش ترها گرفته بودم. رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاد وتمرینم راشروع کنم.: " به من زنگ بزن!" زدم. - پرسیدی:" کجایی"؟ خواستم نگویم، ولی نمی توانستم دروغ بگویم:" بیرون !" - کجاوچه می کنی؟ - آمدم آموزشگاه رانندگی! - جدا؟ آفرین! الان چه مرحله ای هستی؟ - آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،می رم فنی. - دستت درد نکنه خانمم! - از دست تو مجبور شدم! - چند وقت بود به تو می گفتم برو، ولی گوش نکردی! - من راننده شخصی داشتم. حالا هم دلم می خواد بیشتر باتو باشم! - جدااز شوخی،لازمت میشه! - حالا توکجایی؟ - تو پادگان، بچه ها رو آموزش میدم. نگران نباش، جای من امنه! می خواستم موضوعی رابهت بگم، یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهراعلیه السلام بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید، مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم. از این حرف خیلی انرژی گرفتیم. - حالا مرحله اول راگذروندید؟ - بله تموم شده، از این به بعد کارخود بی بی یه. - توکه می گفتی سر شصت روز میای، حالا که شده هفتاد روز! - باید این" فوعه وکفر یا" روآزاد کنیم بعدبیام هردو محله شیعه نشینه! صحبت هامون به درازا کشید، طوری که دو بارگوشی ام روشارژ کردم. از همین فاصله ازحرف هایت انرژی می گرفتم. بالاخره دل کندم تابعد. شب دوباره زنگ زدم گوشی ام دوسه هزارتومان شارژ داشت. با بی سیم صحبت می کردی. از من خواسته بودی پیام تصویری داشته باشیم با اصرار این برنامه راروی گوشی نصب‌ شده بودم. از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود. حالاپول تلفنی که برای این مدت داده بودم، عجیب وغریب بود. فقط یه آدم مجنون این کار را می کرد. پرسیدی:" کار پایگاه چی شد؟" قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که ازمن پرسیدی چه کردم. برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم. و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آنها مطالبی بنویسم. آن شب درباره این کبوترها گفتم، کبوتران که باقیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم. همون شب عمو جعفر زنگ زد منزلمان:" برای تاسوعا نذری پزون داریم،بابچه ها بیاین اینجا." - چشم ولی باید زود برگردم! این زود برگردم هر وقت که با من درمهمانی ها نبودی می گفتم. بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم. شب تاسوعا با محمدعلی وفاطمه منزل عمو جعفر بودم. مامان و بقیه هم بودند. از بیرون صدای سینه زنی می آمد. همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردابودند. که یکی از دوستانم زنگ زد وشروع کرد به صحبت. حرف کشیده شد به همسران شهدا نمی دانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد، با این همه گفتم :" از شهادت نگو!: - فکرمی کنی برای آقامصطفی اتفاقی نمی افته؟ کسی که میره اونجا صد درصد نگم، یک درصد احتمالش هست که شهیدبشه! ادامه دارد....✅ @siasikosarieh
تو مصطفاست - خب باشه، ولی توچطور دلت میاد بگی؟ - فکر می کنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی می‌افته ؟ -همیشه از خدا می‌خواستم برگرده ،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه، همین که چشماش باز باشه و گوشه خونه ام باشه برام کافیه ! - خیلی بی‌انصافی که براش چنین آرزویی داری فکر نمی‌کنی چقدر اذیت میشه؟ - به اذیتش فکر نمی‌کنم و به این فکر می‌کنم که هست! - بگذریم ،به قول تو از این حرفا نزنیم ! - صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود. احساس می‌کردم دارم از حال می‌روم، و به دیوار تکیه دادم . - چطور بگذرم وقتی احساس می‌کنم چنین روزی برای منم هست. خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده . با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم .صدایت می‌آمد که آن طرف خط با بیسیم صحبت می‌کردی. هرچه منتظر ماندم صحبت تمام شود نشد. تلفن را قطع کردم، در حالی که صدایت در گوشم می‌پیچید .بی آنکه کلماتت یادم بیاید آن شب برگشتم خانه. در حالی که محمدعلی را می‌خواباندم، شروع کردم به خواندن دعای حصار. فاطمه اعتراض کرد :"بازم این دعارا برای محمدعلی می‌خونی و برای من نمی‌خونی ؟: خندیدم:" برای محمدعلی نمی‌خونم، برای بابا می‌خونم!: همیشه وقتی خواندن دعا در آرامش فرو می‌رفتم ،ولی آن شب نشد به آیت الکرسی که می‌رسیدم یا اشتباه می‌خواندم یا یادم می‌رفت. محمدعلی روی پایم بود و تکانش می‌دادم که وسط دعا خوابم برد. بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم. دوباره شروع کردم، اما باز یا یادم می‌رفت یا خوابم می‌برد . فهمیدم که کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم .صبح که برای نماز صبح بیدار شدم، یادم آمد که نتوانستم حصار را کامل بخوانم. سعی کردم بعد نماز بخوانم، اما باز هم نشد. ترس وجودم را گرفته بود. بچه‌ها که بیدار شدند صبحانه‌شان را دادم ، آماده‌شان کردم و رفتیم پارک شهدای گمنام. قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانم‌ها برگزار شود. محمدعلی گریه می‌کرد. نمی‌توانستم او را آرام کنم و خانم‌ها به نوبت او را می‌گرفتند. مامان نبود تا به دادم برسد ،خانه عمو جعفر بود .آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه. لباس‌هایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم. به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر علیه السلام محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر علیه السلام به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده بودم و برده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود. بچه‌های پایگاه هم بودند. همه می‌شناختند که او پسر توست می‌آمدند وبغلش می‌کردند و می‌بردند. بعد هم دادند بغل مداح. او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت :" بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده، براش دعا کنید سالم برگرده." رفتم مسجد همانجا. روحانی مسجد دعای علقمه را می‌خواند، آن هم با ترجمه فارسی می‌دانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی زمزمه لب‌ها شود، حاجتم تو خواهی بود. اینکه سالم برگردی، اینکه بیای و بیشتر پیش ما بمانی، اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم دیدم نمی‌توانم، و شرمی وجودم را گرفت :"خجالت نمی‌کشی سمیه؟ حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید. ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین علیه السلام افتاد . اون وقت تو می‌خواهی برای مصطفی دعا کنیم؟ خدایا هر طور که صلاح می‌دونی، خدای من هر طور که صلاح می‌دونی!" تمام مدتی که نبودی می‌دانستم تا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمی‌شوی .فکر شهادتت جانم را پر از استرس می‌کرد. نه، تو شهید نمی‌شوی تا من نمی‌خواستم مگر شهید مرد مدق به همسرش نگفته بود این همه سختی‌های مرا می‌بینی، پس رضایت بده به شهادتم. پس من تا راضی نمی‌شدم نباید تو شهید می‌شدی .مراسم مسجد که تمام شد بچه‌ها را برداشتم وآمدم خانه. از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم. بهانه گیری‌هایش خسته و بی طاقتم می کرد دلم می‌خواست ساکت باشد ،هیچ نگوید و هیچ نپرسد. خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است، هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت. فاطمه باز پیچید به پر و پایم. شاید چون حال خرابم را می‌دید دعوایش که کردم شروع کرد به گریه:" مامان چرا اینجوری می‌کنی؟" گفتم :"اصلا حوصله ندارم .با من صحبت نکن. به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشد !" گوشی دستم بود و فکر می‌کردم به دوستت پیام بدهم یا نه ؟ساعت ۴ بعد از ظهر بود که مامان از خانه عمو جعفر برایم نذری آورد. در خانه را که باز کردم ،بعد از ظهر بود نگاهی به هال انداخت :"سمیه چرا اینجا انقدر به هم ریخته اس ؟"باز نگاهی به صورتم کرد. می‌دانست حال من بی‌ارتباط به نبودن تو نیست - ازمصطفی خبر داری؟ ادامه دارد..... @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دردناک زندگی هر انسانی اونجاست که به هر کسی حتی دشمنش برای حل مشکلش رو میندازه اما رو فراموش میکنه.... شاید اگر به همون اندازه که روی مشکلاتمون تمرکز کردیم به قدرت خداوند توجه میکردیم، سهممون این‌همه نگرانی و استرس و غم نبود. واقعا بزرگترین مشکل ما انسانها در مقابل توانایی و قدرت خداوند چقدر میتونه بزرگ باشه؟؟ 🌺🌿 إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ 🍃مسلماً خدا بر هر کاری تواناست. 📖سوره مبارکه نور ، آیه ۴۵ @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 متفاوتی به دیدار مردم کرمان و خوزستان با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۱۰/۲ 💠 و سخنان رهبر معظم درباره استان خوزستان؛ 📌در تاریخ ۱۲۰ ساله‌ اخیر، خوزستان یکی از اصلی‌ترین مراکز مقاومت ملّت ایران بوده 💎از یک جهت دیگر هم خوزستان یک استان ممتاز است ✨خونِ شهیدانِ همه‌ی استانهای کشور بر روی خاک خوزستان ریخته شده؛ 🤝این یعنی خوزستان نماد همدلی و همبستگی همه‌ی ملّت ایران است. و 👌مهم‌ترین ویژگی‌های کرمان و کرمانی‌ها: 🔶هویّت عمیق فرهنگی 🔷نخبه‌پروری 🔶نجابت اخلاقی و ایمان صادقانه 🔷پیشگامی در پیوستن به نهضت اسلامی و انقلابی ☝️زمینه‌ی بُروز شخصیّت بزرگی مثل حاج قاسم سلیمانی اینها است. و در اخر؛ 🍀تردیدی نداشته باشید که پیروزی با جبهه‌ی حق است. تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی یک روز از روی زمین ریشه‌کن خواهد شد و این ان‌شاءاللّه جزو آینده‌های حتمی است. @siasikosarieh
✋ سه شخصیت خاص دی‌ماه 🔹دوازدهم، سیزدهم و چهاردم دی‌ماه، یادآور نام سه شخصیتی است که رهبر معظم انقلاب به‌صورت ویژه و‌ پرتکرار از ایشان تجلیل کردند. 🔸 دوازدهم دی‌ماه، سالروز ارتحال دانشمندی است که حتی مخالفان سیاسی او، از سفره گسترده علمی او بهره می بردند. ✅ عظمت شخصیت چندبعدی آیت‌الله به‌خاطر ضعف مفرط دوستان در معرفی و بغض بی‌پایان دشمنانش هنوز برای بخش بزرگی از جامعه پوشیده است. 🔹 سیزدهم دی‌ماه، سالروز شهادت شاگرد اول مکتب امام خامنه‌ای و فرمانده سپاه انسانیت بدون مرز است. 🔸 رفتار او مکتب بود چون حقیقتا نابغه عملکرد جهادی و جذاب در جامعه و جبهه بود. ✅ چهاردهم دی‌ماه، سالروز شهادت کسی بود که رهبر انقلاب او‌ را «دانشمند مؤمن و جهادگر»، «شخصیت ارزشمند»، «کانون امید و ابتکار و نوآوری»، «یکی از فرزندان صالح انقلاب» نامیدند و‌ بارها از او تجلیل کردند. 💢 دکتر سعید به‌ عنوان یکی از تاثیرگذارترین دانشمندان غرب آسیا که با توسعه دانش سلول‌های بنیادی دست برتر علمی را برای ایران ایجاد کرده بود، در فهرست ترور موساد قرار گرفته بود. @siasikosarieh
🔶 سخنان اسیر آزادشده اسرائیلی که صهیونیست‌ها را آزار می‌دهد! 🔺 چِن آلموگ گولدستِین، اسیر اسرائیلی که توسط حماس مبادله شد می‌گوید: نگهبانان قسام از ما در برابر آتش ارتش (اسرائیل) حمایت می‌کردند و ما برایشان مهم بودیم. از نگهبانان می‌پرسیدیم آیا می‌خواهید ما را بکشید؟ آنها پاسخ می‌دادند اگر بنا به مرگ باشد ما پیش از شما خواهیم مرد. نگهبانان حماس با بدن‌هایشان از ما در برابر بمباران حفاظت می کردند. @siasikosarieh
اعتراف نتانیاهو به تلفات سنگین ارتش اسرا‌ئیل 🔹نخست وزیر رژیم صهیونیستی: امروز، صبح سختی پس از یک روز نبرد سخت و دشوار در نوار غزه بود. 🔹ارتش رژیم صهیونیستی امروز به هلاکت ۱۴ نظامی تنها طی ۲۴ ساعت اخیر در نبرد با رزمندگان مقاومت فلسطین در نوار غزه اعتراف کرد، هر چند آمار غیر رسمی به سبب سانسور شدید نظامی از سوی اشغالگران، بسیار بیشتر از این آمار رسمی است @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 پیکر مطهر پاسدار شهید «سید کمال خالقی» اولین طلبه شهید مدرسه عالی شهید مطهری، تفحص و شناسایی شد. شهید سیدکمال خالقی از شهدای عملیات خیبر است که پیکرش از ۴۰ سال پیش تا کنون در جزیره مجنون جنوبی مانده بود که پیکرش در عمق بیش از ۳ متری از سطح زمین پیدا شد. 🔴 روحش حمد و سوره و صلوات سوره زیبای تبارک دعای شهدا همراه شما بزرگواران @siasikosarieh
تو مصطفاست قسمت نودوسه پدرم که آمد حیرت کردم:" باباچرا دولا دولا راه میر ی؟" - همین جوری! مامان بی تابی می کرد ،می گفت:" جواب فاطمه رو چی بدیم؟: گفتم:" خودم با فاطمه حرف می زنم!" اورا بردم داخل اتاق ،بغلش کردم:" مامان تواین مدت که بابا نبود،اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش می گفتی؟" - زنگ می زدم بهش! - حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم.ازاین به بعدنیازی نیست به بابا زنگ بزنی،هراتفاقی که برای توبیفته، قبل از آنکه کسی متوجه بشه،بابات متوجه میشه،هرجا بخوای بری همراهته،هیچ وقت از تو دور نمی شه! کمی منو نگاه کرد، بغض کرد در حالی که بغلم کرد گفت:" یعنی بابا شهید شده؟" - آره ولی نمرده! سرش را روی سینه ام گذاشت وهق هق کرد. محمدعلی رو آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم تابرسد به شیر. هشت روز بعد پیکرت را آوردند. از مسئولت خواسته بودی برای تو و من درمعراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم باخودم فکر می کردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف می زد یا می خواست تسلیت بگوید می گفتم:" مصطفی زنده س. هروقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین هر چه خواستین بگین،ولی حالا زنده س!" کنار تابوتت که رسیدم،دیدم که چهره‌ات پراز آرامش هست نشستم وآرام گرفتم:" تومصطفای منی؟ " مصداق آیه ی ما زن ومرد را برای آرامش همدیگر خلق کردیم رااحساس می کردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان وبینی ات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند می خواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و می خواست روضه بخواند. داد زدم: " اینجا جای روضه خوندن نیست.من تحملش را ندارم!" می دانستم اگر روضه بخواند حالم بد می شود. دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم وحرف هایی که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:" خودش خواسته با همسرش تنها باشد." وقتی رفتم مامانم وبرادرنم هم آمدند. مامان بی قراری کرد، حالش بد شد او را بردند بیرون. من ماندم و تو ومادر شهید قاسمی دانا که نمی خواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت وگفتم:" مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردونه زندگی رو گذاشتی رو شونه های من، پس تربیت بچه ها باخودت . من کارای مردونه رو می کنم و تو هم بچه ها روتربیت کن. اگر فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه. یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. می دونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی می کنم انجام بدم و بشم مرد خونه به شرطی که توبچه ها رو تربیت بکنی." بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهارصبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت راجع به من صحبت کردی وگفته ای :" بگویید خانم من از من راضی باشد. موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند. تا روی صورتم بریزد جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هراتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت وسکوت کرد. باز هم سکوت کند. به او بگویید از من راضی باشد. در معراج دمی با من تنها بماند." از معراج که آمدیم فاطمه ناراحت بود و مدام می گفت: " من نمی تونم بخوابم،اون بابا ،بابای من نبود!" بعدا پیکرت را بردند دانشگاه. چون مدت زیادی بیرون مانده بودی، دوباره خونریزی کرده بودی ومجبور شدند بار دیگر غسل وکفنت کنند. شستشوی این بار با آب گرم بودو پنبه ها را بر داشته ولب ها را به هم نزدیک کرده بودند. برای همین سجاد آمد دنبالمان:" بابای فاطمه، برای فاطمه ومادرفاطمه دعوت نامه خصوصی داده !" وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمی دانا وخانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت:" می خوام برای بابام گل بخرم. " سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. وفاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا. پیکرت را گذاشتم زمین. رویت را که باز کردند، پنبه داخل دهان وبینی ات را برداشته بودند. فاطمه نگاهی به صورتت کرد وگفت:"من این را هم قبول ندارم!" گفتم :" وقتی بابا عمیق می خوابید چطوری میخوابید؟ "کمی فکر و گفت:" آهان همین طوری می خوابید!" شب آمدیم خانه . دسته های عزاداری می آمدند در خانه ما. دنبال فاطمه بودم، دیدم سجاد اورا برده بیرون وبرایش لباس سرمه ای وکت سفید وچادر وروسری خریده. و بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به اوداده. وهمان جا نگهش داشت . واورابغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان! یعنی دخترمان بی پدر شده بود ؟! ادامه دارد.... @siasikosarieh
تو مصطفاست روزهای بعد ازشهادت سخت تر ازخود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد علیه السلام می پرسند:" کجا از همه جا سخت تر بود؟" می فرماید:" الشام،الشام!" شهادت آن قدر اذیت نمی کندکه حواشی آن. دیگرمی دانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم، حتی خریدها را. این را از همان زمان که به سوریه رفتی یاد گرفتم وحالا بیشتر. از کارهای روزمره، ازخرید و بچه داری و کارهای خانه ناراحت نمی شوم، آنچه ناراحتم می کند حرف ها وحرکات مردم است واینکه دیگر نمی توانم با تو مشورت کنم و در تصمیم گیری ها از تو کمک بگیرم. آن روزها هر وقت می آمدی چند دقیقه اول فقط نگاهت می کردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را می بینم فقط نگاهت می کنم باز هم بدون حرف. در یادواره ای از کسی پرسیدم:" اگه مصطفی یه جا کم بگذاره وحواسش نباشه، بازخواست میشه؟ " جوابش ناراحتم کرد:" بعداز شهادت پرونده اعمال بسته می شه ودیگه باز خواستی نداره." خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که ردشدم برای همه شهدا صلوات فرستادم. برای همه به جز تو.گفتم:" مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی!" برف شدیدی می آمد. رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آن ها که خوابیدن نشستم و با عکست صحبت کردم مثل همین حالا. گفتم:"که من سرم نمی شه،باید امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یانه؟ من رو که می شناسی،شاید نتونی بیای تو خوابم ولی به خواب هرکی رفتی ، همین امشب باید این مسئله را روشن کنی!" شب خوابیدم. صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده. وزنگ زدم به آقا ناصر وگفتم:" اون خواب چی بوده؟"درجوابم گفت:" خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشسته ام وجلسه داریم وآقامصطفی یک سری نکات را گفت. جلسه که تمام‌شد خونه شلوغ وآشفته. به من گفت: ناصر بلند شو اینا رو جمع کن،الان خانمم میاد ناراحت می شه. درهمان حال محمد علی می خواست بره دستشویی. آقامصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد. گفتم: مگه باباش نیستی؟ خوب ببرش دست شویی:.گفت الان یک سری کارا هست که من نمی تونم انجام بدم،فقط خانمم بایدانجام بده. پرسیدم: پس شماچه می کنی؟ گفت: بایدحواسم به خانمم وبچه ها باشه وبا اون بیشتر بازی کنم. بعد حس کردم وقت اذانه. گفت بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نمازخواندن گفتم: تو که همیشه مسجد نماز می خوندی؟ گفت: چند وقته نمازم رو تو خونه خودم می خونم.." همان روز گلدان شمعدانی گرفتم وغامدم اینجا سر مزارت وتشکر کردم. چند روز بعد مادرت از سفر خوزستان آمدو تلفن زد: " نمی دونم چرا چهارشنبه شب خواب مصطفی را دیدم. خواب دیدم اورکت خاکی سپاه تنشه وکنارم‌ دراز کشیده من هی توی ذهنم می گم خدا رو شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف می شوره واین طرف وآن طرف میبردش،دیگه خیالم راحته. " دو روز بعدخواهر شوهرم خوابی را که دیده بودتعریف کرد:" شماو داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودید و بقیه پایین سفره، مدام به حلقه ای که تو دستش بود، نگاه می کردو می پرسید: آبجی حلقه م قشنگه؟ می گفتم: خیلی! گفت: عزیز برام خریده. همون رو به مامان نشون دادو گفت : ببین حلقه م قشنگه؟ مامانم گفت زیاد! دادش گفت: عزیز برام خریده.." دیدن این خوابها به یقینم رساند..که حواست به من وبچه ها هست. چند شب که داداش سجادم که می دید که خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانه اش. آن وقتها که تو بودی همیشه ماهی یکی دوبار می رفتیم خانه شان یا هر پنچ شنبه جمع می شدیم خانه مادرم. خانم ها یه اتاق آقایون یه اتاق، صدای تو و داداش ها خانه را لبریز از انرژی مثبت می کرد. شوهر خواهرم هاج و واج شما را نگاه می کرد. و پدرم به اتاق دیگری می رفت تا به خیال خودش جوان ها راحت باشند. گاه تا چهار پنچ صبح بیدار می ماندیم. صبح هم هشت صبح بلند می شدیم وکله پاچه و یاحلیم. اما این بار که رفتم،سجاد گوشه ای نشسته بود و سبحان هم گوشه ای .کسی با کسی کاری نداشت. صدا از کسی در نمی آمد. خیلی دلم گرفت . رفتم پای ظرف شویی،اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد:" کجایی؟" - چطور؟: خونه داداشم. - خواب آقا مصطفی رادیدم. - کی؟ - همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقامصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند وآقامصطفی روی همه آب می پاشه ودر گوش تو پچ پچ می کنه:" حالا کدوم خیس کنیم؟" گریه ام شدید شد. - چراگریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ ادامه دارد ... @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از حسینم چه خبر آورده‌ای؟!... 🏴 🏴 🏴 ✍️حضرت ام‌ّالبنین علیهاسلام گفتند: « بشیر، از حسین برایم بگو؟» بشیر گفت: «در سوگ چهار فرزند شجاعت به تو تسلیت می‌گویم.» نگاه ام‌البنین علیهاسلام به بشیر خیره شد و دوباره تکرار کردند: «بشیر، گفتم از حسینم چه خبر آورده‌ای؟ حسینم چه شد؟ همه فرزندانم فدای حسین.» 🏴⃟🕊🕯჻ᭂ࿐✰ ◾️وفات غمبار سوگ‌نشین نهر علقمه، بانوی ادب و وفاداری، همسر امیرالمومنین و مادر قمر بنی هاشم علیهماالسلام، فاطمه ثانی حضرت ام‌البنین سلام الله علیها را به ساحت مقدس حضرت مهدی موعود ارواحنا فداه و مسلمانان جهان تسلیت و تعزیت عرض می‌‌نماییم. 🏴⃟🕊🕯჻ᭂ࿐✰ @siasikosarieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا