eitaa logo
کانال سیاسی کوثریه🇮🇷
94 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
215 فایل
《بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ》 کانال تبادل اخبار انقلابی ✍ارسال مطالب برای گروه هاومخاطبین بلامانع است. لینک کانال سیاسی کوثریه 👇 @siasikosarieh
مشاهده در ایتا
دانلود
چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. _ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم می دونم و شهدا!)) _ بیا بریم بالا! _ نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو! فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا. سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین . روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند. _ میای بریم مراسم؟ _شما برین.من اینجا نشسته‌م. با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم. دیگر به حرف افتاده بودیم: ((هرطور شده باید برم، مطمئن باش که می رم!)) _ اما اگه بری ما خیلی اذیت می شیم،من و فاطمه! امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست. حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد. امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می خواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم، درحالی که هوا باز هم ابری است. بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم. اصلا نمی دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است. اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می نشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم، دارم دیروزها را با تو مرور می کنم. انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است. رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم. مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی. حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می زدم. دوست داشتم تو هم بیایی. هر بار می پرسیدم: ((کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟)) و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی. اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم. گاه عصبی می شدی، گاه جواب پیامکم را نمی دادی و گاه جوابم را می دادی و غر می زدی که ((سمیه دست بکش!)) می دانستی اگر جوابم را ندهی سر درد می گیرم، طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی. همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام می شدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب. آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آن ها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام ادامه دارد ...🌹 @siasikosarieh
🌹🌹 بعد از پایان سال تحصیلی سوم راهنمایی هر چیزی را که اسمش کتاب بود به سرعت میخواندم و میجویدم و قورت میدادم با زری مسابقه ی کتابخوانی می گذاشتیم. مطالعه ی کتابهای غیر مذهبی، مذهبی، شعر، ادبی و ... تفریح خوبی بود. تابستانها مثل ساعت کوکی هر کس باید برنامه ی خودش را می دانست. اساساً کنترل ده دوازده بچه در یک خانه ی صد متری و سیر کردن شکمشان باید با حساب و کتاب باشد یک روز در میان بساط تیر و تخته و تنور مادر به راه بود. مادرم همه فن و هنری را میدانست. با بوی نان و هیزم و تنور چشمانم را میمالیدم و با صدای قوقولی قوقوی خروس حیاطمان توی رختخواب غلت میزدیم و آفتاب که لب دیوار می رسید مادرم می گفت چه معنی داره دختر تا لنگ ظهر بخوابه و آقا در تکمیل حرف مادرم به پسرها می گفت: مرد، زیر لحاف آفتاب زده تنبل و بی عار میشه. هر کس به کاری مشغول میشد و طبق معمول من کنار مادرم یا خمیر را چانه میزدم یا نان پهن میکردم ظهرها بعد از ناهار، سفره که جمع می شد وقتی برق آفتاب وسط آسمان بود آقا بی چون و چرا همه را به خط می کرد و بالش زیر سرمان و خواب ظهر برقرار بود همیشه در حال کشتی گرفتن با چشم هایم بودم که خواب از حدقه ی چشمم بیرون نپرد. آقا که خسته تر از همه ی ما بود زودتر از ما نشسته به خواب میرفت. همین که صدای خروپف آقا بلند میشد، یکی یکی از دور و برش پراکنده میشدیم و دنبال کار خودمان میرفتیم یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعد از ظهر کلنجار می رفتند با هم یکی میشدیم و زیر درختان بی عار ترکه ای دستمان می گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم. در کنار همه ی شیطنت ها، مسجد رفتنمان برقرار بود. @siasikosarieh