#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_یک
چند پله دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد.
_ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟شهدا رو تهدید میکنی؟
گریه میکردی:((کاری به من نداشته باش. خودم می دونم و شهدا!))
_ بیا بریم بالا!
_ نه بچه رو بذار پیش من و خودت برو!
فاطمه را دادم بغلت و از پله ها رفتم بالا.
سر مزار پنج شهید پنج فاتحه خواندم و آمدم پایین .
روی سکوی کنار باغچه نشسته بودی. کمی آن سوتر سن درست کرده بودند و مراسمی برای نیازمندان برگزار می کردند.
_ میای بریم مراسم؟
_شما برین.من اینجا نشستهم.
با فاطمه رفتیم.ربع ساعتی بعد برگشتم.
دیگر به حرف افتاده بودیم: ((هرطور شده باید برم، مطمئن باش که می رم!))
_ اما اگه بری ما خیلی اذیت می شیم،من و فاطمه!
امیدوار بودم تحت تاثیرت قرار بدهم، اما رو برگرداندی و چیزی نگفتی. دلم شاد شد، اما در پایان ماه رمضان وقتی به اصرار، من را همراه مامان فرستادی شمال، تازه فهمیدم وقتی تصمیم به کاری بگیری کسی جلو دارت نیست.
حالا هم خسته شدم مصطفی،باید بروم بخوابم. بقیه حرف ها بماند برای بعد.
امروز آمده ام کنار مزار پنج شهید گمنام و می خواهم بخشی از صحبت هایم را هم اینجا بگویم، درحالی که هوا باز هم ابری است.
بالای این بلندی خلوت، در حاشیه مزارها، گل های کوچکی روییده؛ زرد و قرمز و بنفش که نامشان را هم نمی دانم.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_دو
اصلا نمی دانم نامی دارند یا نه. اما آنچه مهم است شکستن فضای خاکستری اطراف مزار است.
اینجا نیمکتی فلزی است. رویش می نشینم. ضبط را در می آورم و انگار رو به رویم آینه ای گرفته باشم، دارم دیروزها را با تو مرور می کنم.
انگار می خواهم ژاکتی سر بیندازم از گلوله نخی که دیروز است.
رشته ای می گیرم و ژاکت را سر می اندازم و امیدوارم در نهایت برازنده قامت تو در آید و مجبور به شکافتنش نشوم.
مرا همراه خانواده ام راهی شمال کرده بودی و خودت در تهران مانده بودی.
حال خوشی نداشتم. مدام زنگ می زدم. دوست داشتم تو هم بیایی.
هر بار می پرسیدم: ((کجایی؟ چه می کنی؟ نمیای؟)) و تو هم به این اخلاقم عادت داشتی.
اینکه مدام زنگ بزنم و دل شوره ام را به جانت بریزم.
گاه عصبی می شدی، گاه جواب پیامکم را نمی دادی و گاه جوابم را می دادی و غر می زدی که ((سمیه دست بکش!))
می دانستی اگر جوابم را ندهی سر درد می گیرم، طوری که از کرده ات پشیمان شوی. برای همین اگر در مراسمی بودی یا داخل پایگاه، گوشی را روشن می کردی تا متوجه شوم در چه موقعیتی هستی.
همین که صدای نفس هایت را می شنیدم آرام می شدم و تلفن را قطع می کردم تا فرصتی مناسب.
آن روز هم در حال برگشت به تهران بودم. کاموای قهوه ای و زردی هم گرفته بودم تا برایت شال گردن ببافم. آن ها را در دست گرفته و در عالم خیال شال گردنی تصور می کردم که بافته و به گردنت انداخته ام
ادامه دارد ...🌹
@siasikosarieh
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_و_یک
اما هر چه او بیشتر نق میزد من بیشتر و مصمم تر بچه ها را به خواندن کتابهای مذهبی تشویق میکردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتابهای داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه میبردم خانم حاصلی می گفت: کتاب قرآن پر است از داستانهای پند آموز و عبرت آموز گفتم کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت این کتاب راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است کتاب درس زندگی و داستان جداست. گفت دخترم هر کتابی هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد مثلاً جای کفش در جا کفشی است جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس در مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمیشدم قرآن را از حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه ی مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدمهای بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ نقطه ی بیداری من شد.
@siasikosarieh