eitaa logo
سیمای مزرعه‌ امام
1.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
83 فایل
" سیمای مزرعه‌امام " کانال رسمی و بروزترین رسانه خبری روستای مزرعه‌امام ✅ 💠 ارتباط با مدیر @maz_313 💠 درج تبلیغات https://eitaa.com/simayemazraemam
مشاهده در ایتا
دانلود
... در میان مستان، هشیار بودن معنایی ندارد. در میان میخانه، جستن معنا عین دیوانگیست، ماوایی ندارد. در میان این دیوانگی ها، با عصای عقل ره پیمودن به چاه ویل افتادن است. در میان این دلدادگی ها، عشق بازی ها؛ در پی چون و چرا بودن بیهوده ره پیمودن است. ما بسیاری بی سر و پاهای این روزگار به کید زمانه از این واقعه دست به سر شده ایم! گویی در دل این ماجرا در تمام طول تاریخ این فریاد چون شعاع های شمس موج می پراند که؛ ".... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو ... ." افسوس که در تکرار تمام این سال های سیاه روزهای حزن الود پر از ماتم و پرهیاهو، حتی به اندازه یزید هم حافظ عشق و معنا نشدیم و نفهمیدیم که ؛ " الا یا ايها الساقی ادرکاسا و ناولها که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها " . . به امید لایق شدن و دمیدن روحی تازه برای برداشتن قدم، در قدم های جابر.
... یک موتور سوزوکی ۸۰ آبی رنگ داشتیم. عصرهای تابستان که می شد حوالی ساعت ۵، آن را بر می‌داشتم و تنهایی با ان از شهر خارج شده و به سمت صحرای مزرعه شاه می رفتم. بعد صحرا بیابان بود و نیمچه کوهی که به آن سیاه کوه می گفتند. چون سنگ های کوه سیاه بود. پای آن کوه پاتوق انواع آدم ها نه چندان در صراط مستقیم از سلایق مختلف برای گذران اوقات بود. من هیچ وقت پای آن کوه نمی رفتم و تا اکنون نیز هنور نرفته ام. موتور سوزکی ۸۰ را روی جک دوپا می گذاشتم و روی تپه ای خاکی در بیابان، زیر آسمان آبی که خورشید آخرین زور خود را برای گرم نگه داشتن هوا داشت می نشستم و به افق خیره می شدم. واقعا به این جمله کلیشه ای طنز آلود شده ی( به افق خیره شدن)، محتوا میدادم. هر روز اتفاقات جالبی از طبیعت بکر بیابان با جانوران ریز و درشت می افتاد.از بازی جمله مارمولک های کنار تیغ ها، تیر ماهی، نگاه کوتاه روباه ها، صدای شوم شغال ها از دور و نزدیک، صدای عر عر خران کشاورزان، پارس سگ ها و انعکاس ان در فضای بیابان، صدای پرندگان از جمله پرستوها، چل چله ها و ...تصویر رو به افق را رنگی و معنا دار می کرد. هر روز تا تاریکی محض بیابان، آنجا بودم. گذر زمان معلوم نبود و نسبی بودن زمان انیشتن دقیقا تجربه میشد. رنگ فیروزه ای، آبی تیره و زیبایی درخشش ستارگان، رخ نمایی ماه به طنازی های مختلف، بسیار شعف اور و لذت بخش بود. هنوز هیچ وسیله ای دست ساز بشر به آن رنگ ها ندیده ام. در هیچ یک از شهر و استان هایی که سفر کرده ام. باید زمان خاص نزدیک غروب کویر را با حوصله مداقه و تجربه کنی تا آن رنگ های زیبای آسمان صحرای کویر، چشم هایت را همواره دلتنگ خودش کند. آرام آرام در جریان تکرار عصرهای جذاب و داغ آن بیابان یاد گرفتم که نیازی نیست به افق خیره شد و در دوردست ها ارزوهای نیافتنی بافت و آنها را جستجو کرد. مدام بُرد نگاهم کوتاه و کوتاه‌تر شد. از آسمان، زمین، صدای چل چله هایی که ناگهان در طاق اسمان قطع می شدند، مساحت کوچک زمینی که انباشته از گیاهان و جانوران سرسخت کویری بودند، به خود رسیدم. دقیقا به واکاوی خود رسیدم. به دست هایم، به پاهایم، به چشم ها، دهان، زبان، ناخن، پوست، مو. بی آنکه کتابی مقدس یا غیر مقدس، علمی یا غیر علمی خوانده باشم فهمیدم در قبال هریک از این اعضا و اجزاء، مسئولم و باید نهایت قدر را بدانم. هر یک در نهایت شگفت آورند و حیرت آور و عجیب. به قول امروز ها اِند موضوع اند. متاسفانه در تکرار و عادت روزمره و خطای بزرگ چشم هایمان که همیشه به بیرون نگاه دارد، خود و هر یک از اجزای خود را نمی بینیم. سخت از آنها غافیلم تا روزی که یکی از آنها به مریضی دچار شود و چقدر نسبت به خود بی رحم هستیم. فهمیدم، هر کلمه ارزش جاری شدن بر زبان را ندارد. زبان شایسته برترین و بهترین جملات و کلماتی است که عطر، وجود، بار، معنا و ارزش داشته باشند. هر تصویری ارزش نگاه ندارد. چشم لایق برترین و زیباترین تصاویر است. هر صدایی ارزش شنیدن ندارد. گوش لایق شنیدن بهترین آوازها، آواها و صداها است. متاسفانه در جامعه که قدم می زنیم ضد تمام این مقولات مثل نقل و نبات در بین افراد جامعه رواج یافته و بوی متعفن وضع موجود به لحاظ تکرار و ازدیاد عادی شده است. اگر فردی اعتراض کند برچسب سوسول، عقب افتاده، خیلی مثبت و .. می خورد. شاید می خواهند او را با ورطه آلوده خود هم کیش کنند. منبر وانهم و کلام را بوته کنم؛ داشتم در ان بیابان یاد می گرفتم که کمی بیشتر به درون خود بروم. مثلا به قلب برسم و چگونگی تولید عشق، نفرت، خشم و مهر و ... و به ان بیاندیشم. به نفس های پی در پی بی اختیار برسم، به مویرگ ها و جریان جاری پیوسته در آنها برسم. به صدای ضربان نبض ها در رگ گردن، مچ دست و جاهای دیگر برسم و خوشه کلام این که برسم به چگونگی کوکِ سازِ درون تا شاید در بیرون در دستگاه با سازی کوک شده بنوازم. اما متاسفانه تابستان تمام شد. باید مدرسه می رفتم تا جغرافیا، حساب، علوم، دینی و زبان و ادبیات می آموختم. تا مهندس شوم، دکتر شوم معلم شوم، چه میدانم یک فرد تحصیل کرده و نان آور خوب برای جامعه کوچک خود شوم. اما حالا که بسیار گذشته است و خوب دقت می کنم، می بینم؛ تمام آموخته ها، اندوخته ها و داشته های اندکم از هر لحاظی از سه ماه تابستان هایی است که کنار ان سوزوکی، روی آن تپه خاکی از خیلی دور به خیلی نزدیک می رسیدم و بعد از خیلی نزدیک، نزدیک بوده است که به معنای واقعی کلمه در افق محو شوم! کاش میشد به طبیعت خود برگردیم، شاید که به رستگاری نزدیک شویم. @simayemazraemam
💚 یکی بیاد آدما رو مزه مزه کنه برامون! 🔸سر سفره مادر بزرگ، همه چیز پیدا می‌شد. سبزی، سالاد، ماست، ترشی، پیاز و فلفل. ولی دل ما بچه‌ها تاپ تاپ می‌کرد برای خوردن فلفل‌های نازک و بلندی که آقاجون از سبزی‌فروشی پایین دکان مش غلامرضا، به اسم فلفل شیرین خریده بود. بالاخره، همه ما برای خودمان مردی شده بودیم و به قول عمه پری، شاش‌مان کف کرده بود. 🔸باید ثابت می‌کردیم که دیگر از هیچ فلفلی نمی‌ترسیم. این وسط فلفل‌های تندی هم بودند که خودشان را لای فلفل‌های شیرین جاساز می‌کردند و بدبخت کسی بود که گاز گنده‌ای به این فلفل می‌زد. ما هم که بچه ننه. اشکمان در مشکمان بود. کافی بود یک بار دهانمان بسوزد که آن وقت، باید از ترس پس‌گردنی‌های بابا، با چشمان خیس از اشک، قاشق قاشق برنج می‌ریختیم در حلقمان و دم نمی‌زدیم تا بلکه سوزشش کمتر بشود. 🔸بعدها، مادر بزرگ می‌نشست سر سفره، فلفل‌ها را دانه دانه برمی‌داشت و نوکش را گاز می‌زد. اگر تند نبود و ما بچه‌ها می‌توانستیم بخوریمش، می‌گذاشت کنار کاسه‌مان و آن وقت بود که با خیال راحت، تا ته فلفل را گاز می‌زدیم. قبل جمع شدن سفره هم، تعداد دم فلفل‌های خورده‌مان را می‌شمردیم و کیف می‌کردیم. ❤️ مادر بزرگ عزیزم 🔸آدم‌ها تند شده‌اند. آدم‌ها به جای دهان، دل می‌سوزانند. پوست گردن‌مان هم که از پس‌گردنی‌های روزگار، به سرخی می‌زند. این روزها حتی قاشق قاشق بی‌خیالی هم افاقه نمی‌کند. یک بار دیگر بیا و به‌جایمان، این بار آدم‌ها را مزه کن. لطفا یک دانه خوبش را در کاسه‌مان بگذار! لطفا ... #ر.ک