eitaa logo
سیمای مزرعه‌ امام
984 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
79 فایل
" سیمای مزرعه‌امام " کانال رسمی و بروزترین رسانه خبری روستای مزرعه‌امام ✅ 💠 ارتباط با مدیر @maz_313 💠 درج تبلیغات https://eitaa.com/simayemazraemam
مشاهده در ایتا
دانلود
... به گالری تابلو نقاشی های خدا رفتم. ۱. در بیابان کویر، شبی با حضور هلال ماه، سرشار از سیاهی و تاریکیِ محض تابلو بیکران بود. تابلوی بی بدیلِ آسمانی پر از ستاره بود. کهکشان راه شیری کاملا خوب در دل اثر نشسته بود. دب اکبر، دب اصغر، ستاره زهره و ...  هریک به نوعی با سوسوی آبرنگی درخشان به چشم، چشمک می زدند. در لحظه ای آن قدر کوچک شدم که گویا هیچگاه نبودم. ۲. در صحرایی سرشار از گندمزار، سر ظهری تابستان، تابلوی نان آویخته به نظام هستی بود. موپریشان، کمرباریک و چشم ناز از چشم و جان؛ جانبخشی و دلربایی می کرد. اثر پویا و گویای وجود و سرشار بودن، شدن و زایش بود. خوشه ها و ساقه ها با رنگی طلایی در رقص باد جلوی چشم هر تماشاگری او را به پایکوبی و رقص در می آورد. ساعت ها به تماشا بودی و انگار که دقیقه ای گذشته است. ۳. در دامنه کوه عصرگاهی به تماشای تابلوی رفتن نشستم. خورشید در گوشه آسمان آرام آرام در پرده کوه می رفت. چشمانش خون بود و دلش نیز. گویی اصلا دلش به رفتن نیست اما ناگزیر به آن. شاید غم او راست می گوید، اصلا دیگر فردایی در کار نباشد و برای همیشه خورشیدِ وجود پشت پلک ها برای همیشه در پرده بماند! خوب به تماشای این تابلو نشستم،گویی که برای بار آخر است، لحظه لحظه رفتن را در لابلای تلالوی شبنم های چشم خورشید با نگاهی خیس بدرقه کردم. آه که رفتن همیشه غلیانی در وجود به پا می کند که هرگز آرام نمی شود. ۴. در صبحگاهی در فضایی گرگ و میش، با گوش به تماشای تابلوی صدا نشستم. صدای پرندگان مختلف با بی نظم خاصی، هارمونی بی نظیری داشت؛ آواز گنجشک ها، غرغر یا کریم های جفت، ناگهان رد خطی از صدای چلچله های به میان تابلو، گویی سطلی از رنگ می پاشید. زمزمه زیبای پرنده ای که نمی شناسمش و در این میان صدای غار غار کلاغان نشسته روی سیم تیر چراغ برق خبری از دلهره و زشتی نداشت. وصف تابلو از ابهت، وجاهت و شکوه اثر می کاهد. باید در صبحگاهی به هوش با گوش چندین بار ببینیم. رنگ تک تک صداها شفاف، زلال، جلا داده و کوک بود. هر صدا دقیقا در تابلو در جای خود روی سیم ها نشسته بود. در انتهای این تابلو ناگهان صدای سکوت. و بعد قژ لولای خشک شده درب دستشویی که آغاز قدمی را پیام می داد و پچ و پچ و هیاهویی درهم و برهم از آدم ها و ساخته ها و بافته هایش، اثری اکسپرسیونیستی  یا کوبیسم که ملغمه ای از ارتباط دادن زوری صداهای چیزهای بیربط به با ربط است. بگذریم. ۵. در شبانگاهی به دیدن تابلو ماه رفتم. قرص کامل سفید در زمینه ای کامل سیاه. ساده اما پیچیده و پیچیده اما ساده، بی هیچ نگاره ی دیگری. کمی ترس وجود را می گرفت. چنین مواقعی اثر تکان دهنده است و گویا ناظر را به چالشی عمیق دعوت می کند. سکوتی سرد، سیاهی، قرصی سفید، تو بودی و فنجانی. تابلوهای بسیار زياد دیگری بود، از جمله تابلو چشم که در آیینه هر روز از کنارش می گذرم. باید برای یکبار هم که شده به ایینه اعتماد کرد و به تماشای این تابلو هم رسید. شاید لحظه لحظه را جور دیگر ببینیم. در محو آخرین اثر، با درگیری چنین تصویر سیاه و سفیدی سر را پایان انداخته و از گالری خارج شدم و راهی خیابانی شدم که به مدرسه منتهی می شد. ━═━⊰☘🌹☘🌹🍀🌹⊱━═━ 📸کانال خبری سیمای مزرعه امام 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 https://eitaa.com/simayemazraema
... ده روز است که مراقبت می کنم، در غذا، پندار، گفتار، کردار، نگاه و ... در زندگی روزمره ام، اما خوب سعی در حواس خویشم تا خطا نرود. شب ها را کم خوابیده و اعتکاف گونه و روزها را در سعی به حلال. و حالا بعد از ده شب، به خاک تکانده از چادرش، تیمم گرفتم. کنار پنجره  رفتم. قلم و کاغذ را برداشته تا برایش بنویسم. قلم روی کاغذ رفت، یک کلمه نگاشته شد که ناگهان؛ با یادش دستانم به لرزش آمد. از شرم خط های صورتش، پیشانی ام خیس عرق شد. از یاد عطر وجودش، وجودم بی تاب و تب شد. گویی روح می خواهد جدا شود. بی اختیار سرافکنده، بی صدا، بی قلم در  حالیکه چشم منقلب، قلب آشوب و پاها بی جان شده بود، به احترامش نه به رسم ادب، که به ذات اقدس بزرگی مهربانیش ایستادم. نمی دانم چه مدت در آن حال ماندم. باید می نوشتم. اما نشد که نشد. رنگ آسمان نیلی شد و هنوز جسم ناتوان و نحیفی و روح و روانی که او با دست های مضطرب، چشم های گریان، قلبی از جا کنده شده و قدم هایی لرزان به جریان بالا و پایین  زندگی سپرده بود در خیالی خوش باورانه در آرزوی نیلی شدن سیال، خام و همچنان طفلکی چشم انتظار و نزار بود. به کاغذ نگاه کردم. فقط یک کلمه نوشته شده بود؛ مادر. و شاید همین یک کلمه کافی بود. ━═━⊰☘🌹☘🌹🍀🌹⊱━═━ 📸کانال خبری سیمای مزرعه امام 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 https://eitaa.com/simayemazraemam
... در میان مستان، هشیار بودن معنایی ندارد. در میان میخانه، جستن معنا عین دیوانگیست، ماوایی ندارد. در میان این دیوانگی ها، با عصای عقل ره پیمودن به چاه ویل افتادن است. در میان این دلدادگی ها، عشق بازی ها؛ در پی چون و چرا بودن بیهوده ره پیمودن است. ما بسیاری بی سر و پاهای این روزگار به کید زمانه از این واقعه دست به سر شده ایم! گویی در دل این ماجرا در تمام طول تاریخ این فریاد چون شعاع های شمس موج می پراند که؛ ".... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو ... ." افسوس که در تکرار تمام این سال های سیاه روزهای حزن الود پر از ماتم و پرهیاهو، حتی به اندازه یزید هم حافظ عشق و معنا نشدیم و نفهمیدیم که ؛ " الا یا ايها الساقی ادرکاسا و ناولها که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها " . . به امید لایق شدن و دمیدن روحی تازه برای برداشتن قدم، در قدم های جابر.
... یک موتور سوزوکی ۸۰ آبی رنگ داشتیم. عصرهای تابستان که می شد حوالی ساعت ۵، آن را بر می‌داشتم و تنهایی با ان از شهر خارج شده و به سمت صحرای مزرعه شاه می رفتم. بعد صحرا بیابان بود و نیمچه کوهی که به آن سیاه کوه می گفتند. چون سنگ های کوه سیاه بود. پای آن کوه پاتوق انواع آدم ها نه چندان در صراط مستقیم از سلایق مختلف برای گذران اوقات بود. من هیچ وقت پای آن کوه نمی رفتم و تا اکنون نیز هنور نرفته ام. موتور سوزکی ۸۰ را روی جک دوپا می گذاشتم و روی تپه ای خاکی در بیابان، زیر آسمان آبی که خورشید آخرین زور خود را برای گرم نگه داشتن هوا داشت می نشستم و به افق خیره می شدم. واقعا به این جمله کلیشه ای طنز آلود شده ی( به افق خیره شدن)، محتوا میدادم. هر روز اتفاقات جالبی از طبیعت بکر بیابان با جانوران ریز و درشت می افتاد.از بازی جمله مارمولک های کنار تیغ ها، تیر ماهی، نگاه کوتاه روباه ها، صدای شوم شغال ها از دور و نزدیک، صدای عر عر خران کشاورزان، پارس سگ ها و انعکاس ان در فضای بیابان، صدای پرندگان از جمله پرستوها، چل چله ها و ...تصویر رو به افق را رنگی و معنا دار می کرد. هر روز تا تاریکی محض بیابان، آنجا بودم. گذر زمان معلوم نبود و نسبی بودن زمان انیشتن دقیقا تجربه میشد. رنگ فیروزه ای، آبی تیره و زیبایی درخشش ستارگان، رخ نمایی ماه به طنازی های مختلف، بسیار شعف اور و لذت بخش بود. هنوز هیچ وسیله ای دست ساز بشر به آن رنگ ها ندیده ام. در هیچ یک از شهر و استان هایی که سفر کرده ام. باید زمان خاص نزدیک غروب کویر را با حوصله مداقه و تجربه کنی تا آن رنگ های زیبای آسمان صحرای کویر، چشم هایت را همواره دلتنگ خودش کند. آرام آرام در جریان تکرار عصرهای جذاب و داغ آن بیابان یاد گرفتم که نیازی نیست به افق خیره شد و در دوردست ها ارزوهای نیافتنی بافت و آنها را جستجو کرد. مدام بُرد نگاهم کوتاه و کوتاه‌تر شد. از آسمان، زمین، صدای چل چله هایی که ناگهان در طاق اسمان قطع می شدند، مساحت کوچک زمینی که انباشته از گیاهان و جانوران سرسخت کویری بودند، به خود رسیدم. دقیقا به واکاوی خود رسیدم. به دست هایم، به پاهایم، به چشم ها، دهان، زبان، ناخن، پوست، مو. بی آنکه کتابی مقدس یا غیر مقدس، علمی یا غیر علمی خوانده باشم فهمیدم در قبال هریک از این اعضا و اجزاء، مسئولم و باید نهایت قدر را بدانم. هر یک در نهایت شگفت آورند و حیرت آور و عجیب. به قول امروز ها اِند موضوع اند. متاسفانه در تکرار و عادت روزمره و خطای بزرگ چشم هایمان که همیشه به بیرون نگاه دارد، خود و هر یک از اجزای خود را نمی بینیم. سخت از آنها غافیلم تا روزی که یکی از آنها به مریضی دچار شود و چقدر نسبت به خود بی رحم هستیم. فهمیدم، هر کلمه ارزش جاری شدن بر زبان را ندارد. زبان شایسته برترین و بهترین جملات و کلماتی است که عطر، وجود، بار، معنا و ارزش داشته باشند. هر تصویری ارزش نگاه ندارد. چشم لایق برترین و زیباترین تصاویر است. هر صدایی ارزش شنیدن ندارد. گوش لایق شنیدن بهترین آوازها، آواها و صداها است. متاسفانه در جامعه که قدم می زنیم ضد تمام این مقولات مثل نقل و نبات در بین افراد جامعه رواج یافته و بوی متعفن وضع موجود به لحاظ تکرار و ازدیاد عادی شده است. اگر فردی اعتراض کند برچسب سوسول، عقب افتاده، خیلی مثبت و .. می خورد. شاید می خواهند او را با ورطه آلوده خود هم کیش کنند. منبر وانهم و کلام را بوته کنم؛ داشتم در ان بیابان یاد می گرفتم که کمی بیشتر به درون خود بروم. مثلا به قلب برسم و چگونگی تولید عشق، نفرت، خشم و مهر و ... و به ان بیاندیشم. به نفس های پی در پی بی اختیار برسم، به مویرگ ها و جریان جاری پیوسته در آنها برسم. به صدای ضربان نبض ها در رگ گردن، مچ دست و جاهای دیگر برسم و خوشه کلام این که برسم به چگونگی کوکِ سازِ درون تا شاید در بیرون در دستگاه با سازی کوک شده بنوازم. اما متاسفانه تابستان تمام شد. باید مدرسه می رفتم تا جغرافیا، حساب، علوم، دینی و زبان و ادبیات می آموختم. تا مهندس شوم، دکتر شوم معلم شوم، چه میدانم یک فرد تحصیل کرده و نان آور خوب برای جامعه کوچک خود شوم. اما حالا که بسیار گذشته است و خوب دقت می کنم، می بینم؛ تمام آموخته ها، اندوخته ها و داشته های اندکم از هر لحاظی از سه ماه تابستان هایی است که کنار ان سوزوکی، روی آن تپه خاکی از خیلی دور به خیلی نزدیک می رسیدم و بعد از خیلی نزدیک، نزدیک بوده است که به معنای واقعی کلمه در افق محو شوم! کاش میشد به طبیعت خود برگردیم، شاید که به رستگاری نزدیک شویم. @simayemazraemam
... پدرم سواد نداشت اما به اندازه وارن بافت اقتصاد می دانست زیرا هیچوقت در زندگی از لحاظ اقتصادی کم نیاورد و هم خودش و هم نسل بعد خود زندگی معقول داشتند. پدرم سواد نداشت اما به اندازه پیاژه و فروید و دیگر روانشناسان مطرح در حوزه های مختلف، روانشناسی می دانست و تمام ساختارهای علمی کتاب های آنها را در زندگی به عمل می آورد. زیرا در زندگی که ساخته بود، یک خانواده پرجمعیت در کمال آرامش زندگی کرده و مردم نیز ارتباط معقولی با تک تک اعضای خانواده اش داشتند. پدرم سواد نداشت اما به اندازه اسپینوزا و ایمانوئل کانت و .... فلسفه می دانست، زیرا در جریان تربیت فرزندانش، هر یک از آنها در حوزه های کاملا متفات و گاها متضاد اما مفید انتخاب شغل و کار داشتند. پدرم سواد نداشت اما به اندازه کپلر و ابوریحان بیرونی نجوم می‌دانست، چرا که در کشاورزی و دامداری با چشم به آسمان و رصد ستارگان و وضعیت ماه و خورشید و فصل ها هر سال محصول قابل توجه و مرغوبی برداشت می کرد. پدرم سواد نداشت اما به اندازه حلاج و ابوسعید ابولخیر عرفان می دانست و به اندازه فقیه، فقه و به اندازه خیام شعر می دانست اما بجای کتابت کردن اندیشه ها، افکار و احساسش، آنها را در قالب رفتار و گفتارهای کاربردی به اطرافیان نزدیک خود انتقال می داد. مثلا نمازش ترک نمی شد، علی رغم چهره پر چین و چروک و آفتاب سوخته و پر غضب، بسیار مهربان بود. بسیار سکوت داشت. به هیچ عنوان الفاظ زشت و ناروا بر زبان جاری نمی کرد. نگاهش بسیار نافض بود، اموالش را سه ماه قبل سفر به فضای لایناهی، تقسیم و انتقال قانونی داد، زیاد به آسمان نگاه می کرد. عاشق صدای پرندگان بود و شیفته درختان و گیاهان. از این‌رو باغچه ای بسیار بزرگ، سرسبز، سرشار طروات و زندگی در حیاط خانه جاری بود و همچنان بعد گذشت سالها ساری و جاری است. . . پدران بسیاری از ما دهه ۵۰ و ۶۰ سواد نداشتند اما در جریان زندگی به ما بسیاری مفاهیم و مطالب عمیق کتب علمی را اموختند و فهماندند. مثلا فهماندند که؛ اگر مایل به نگهداری حیوان در خانه اید؛ مرغ، خروس، مرغابی، کبوتر، غاز، گوسفند، بز، گاو پرورش دهید که از هر جهت در راستای زندگی انسانی هستند. مثلا اموختند که؛ درخت بکاریم. یعنی به فکر حال خود و برای حال آیندگان سایه گستر، سر پناه اور و در صورت امکان میوه داشته باشیم. شهریور برای من یادآور خاطرات و یادهای زنده پدر است. شهریور هر سال که می شود، بی اختیار روح نا آرام و جسم را غمی پرچین و چروک غبار گرفته و صورت نمناک می شود. بر آن شدم برای زنده نگهداشتن نام او شاید بهترین اقدام این باشد که درخت بکارم، شاید که رستگار شدم.
... در میان انواع هوش که سرشاخه های اصلی آن، IQ (هوش عقلانی )، EQ (هوش هیجانی) و SQ ( هوش معنوی) و تقسیم بندی های این انواع، به زیر شاخه های انها است، هوش دیگری به عنوان سرشاخه ای جدید به نام هوش شرافت (DQ) تعریف شده است. در هوش شرافت؛ ۱. علاوه بر این که دیگران را درک می کنیم به آنها اهمیت نیز می دهیم. ۲. نه تنها قدرت همدلی نسبت به محیط پیرامون داریم بلکه قدرت مراقبت کردن(پرستارانه) از آنها را نیز داریم‌. ۳. کسی که دارای هوش شرافت است خواستار اتفاقات مثبت برای حاضرین در اطراف خود چه در خانواده یا محیط کار یا هر جای دیگر است. ۴. کسی که هوش شرافت دارد به گونه ای عمل می کند که همه اطرافیان حاضر در پیرامون خود، احساس احترام و ارزشمندی داشته باشند و ان را به آنها منتقل می کند. هوش شرافت به طور خلاصه یعنی؛ تمرکز بر روی برخورد و ارتباط هوشمندانه از جنس تا حدی منطق، و بسیار انصاف و اعتدال با محیط پیرامون خود. به جرات می توان گفت حدود ۹۵ درصد ما کارمندان حداقل در محیط کار فاقد این نوع هوش هستیم! . . نوعی از هوش که بشدت برای پیشرفت جامعه و ایجاد محیطی برای زندگی با کیفیت در این آشفتگی های ایجاد شده توسط رسانه های مختلف و درهم و برهم، نیاز به ایجاد، تمرین و تقویت دارد. خلاصه ای از ترجمه یک مقاله.