از "عبداً شَکوراً "هایی که قرآن روی سن برده و تشویقشان کرده نیستم. غرولند و نکّ و نال هم کم ندارم. اما کلیپی از پناهیان توی حافظهی بلندمدتم گیر کرده است. قبلتر که مجازی خیلی مد و مفت نبود، با کامپیوتر دانلودش کردم و سیم رابط، وسطِ شکم گوشیام پیادهاش کرد. چند سال میشود؟ دستِ کم هفت.هشت سال. اینکه توی همهی این سالها از سه کنجِ تاریکِ دلم جُم نخورده، خوشحالی دارد.
توی همان کلیپِ دو. سه دقیقهای "و قلیلٌ مِن عبادیَ الشّکور" زیر ذرهبین برده شده. توی همین چهار کلمه، خرواری خجالت رویمان آوار میشود. تیزیِ نگاه آیه، روی مردم عادی یا کافر و فاسق نیست، خیلی گلدرشت و تابلو "عباد_بندگان" را وسط کشیده. از همین عبادی که ادعایشان گوش عالم را کر کرده، قلیل و اندکی، تهلیوان و سر سوزنی، شکور هستند. اکثرشان ناسپاس، روز را شب میکنند. پناهیان با همان لحنِ یقهگیرش میگوید اینکه بعد از "السلام علیکم و رحمه الله و برکاته" نماز، دعا کنی و بعد حاجتت را کف دستت بگذارند و بعدش شکر کنی، شکور نیستی! این حساب نیست! وقتی توی صفِ شکورها جای برایت باز میکنند که دادههای تکراری و دمدستی به چشمت بیایند و زبانت برایشان به شکر بچرخد.
مثلا صبح که پلکهایت بیجراحی باز میشوند، کِشوقوس و خمیازهای که بیبرنامهریزی و هُل دادن، کارشان را بلدند، خورشید بالای سرت که بیمزد و مواجب میتابد و بینهایت نعمت دیگر که باید منقاش بگیری و از لای روزمرهها بیرونشان بکشی، برای اینها باید شکر کنی! زیاد هم شکر کنی. کتابهای عربی دبیرستان، یادمان داده که "شکور" صیغهی مبالغه است.
الغرض! خسته از کلاس و گرسنه از روزه، روی تخت، پهن شدم. چشمم به پنکه خورد. جا خوردم. چشمهایم گشاد شدند. تیشرت خردلیِ مغزِ بادام، بجای کمد و کشو و چوبلباسیها روی سیمپیچیِ پنکه، جا خوش کرده بود. همین لباس مچاله، ریلِ حالم را عوض کرد. غشغش خندیدن و خاله گفتنش توی گوشم پیچید. خستگی و ضعف جارو شدند. چینهای پیشانیام باز شدند. لبهایم سبک و کشیده شدند و الحمدلله ریزی از لایشان بیرون آمد.
پ.ن:
یکی میگفت وقتی مثل چایِ کهنه، تلخ و کدرید، اگر چند بچه آن هم از نوع پسر که شیطنتشان تمامی ندارد و به هیچ صراطی مستقیم نیستند، دور و برتان بپلکند، به ساعت نکشیده، حالتان یادتان میرود.
راست میگفت.
#الحمدلله
@siminpourmahmoud