eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
347 دنبال‌کننده
82 عکس
8 ویدیو
1 فایل
از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرام می‌نویسم. @pourmahmoud_114 . اینجا هم هستم: @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
پرده‌ی تور، نورِ چراغ را نازک نکرده است. جان ندارد. بوم نقاشیِ روی طاقچه را جوری تنظیم می‌کنم که دو چشمم را پوشش دهد و مثل لبه‌ی کلاه آفتابگیری، نور را پس بزند. پرده‌ی تور بی‌رمق است مثل امشب من. شامِ امشب، میز میزبان‌مان نبود، سفره را پهن کردیم زمین، روبروی ایکس‌ویژن. کنجِ مانیتور چهل‌وچند اینچ‌ش نوشته شده بود "عید مباهله". و خیالم را پرت کرد به ١۴ سال قبل. از شام تا حالا که بقول حامد عسکری شب از ستاره گذشته، خاطرات خوشش مثل پرزهای شربت آبلیموی تازه، تمام سطح فکرم را پوشانده‌اند. اما مقاومت می‌کنم و نمی‌خوام با خستگی امروزم چفتش کنم. حرامش می‌کنم، حیف است. به روزمره فکر می‌کنم، به کلاس امشبم، به شاگردها و درس، به شوخی‌هایی که با خستگی برایشان رو کردم و... اما ذهنم مثل اسب بدلگامی رو برمی‌گرداند و خاطره‌ی محبوبم درست می‌پرد وسط کلاس. من چموش‌ترم ذهنم را می‌تکانم از افکار آمیخته به آن روزها. موقع‌ش امشب نیست. به گند می‌کشانمش. ویز و نیش پشه‌ای جابجایم می‌کند. دستم را محکم به سطحی می‌کوبم که بکشمش. نمی‌‌توانم. باز فکر مباهله‌ی آن سال سر می‌رسد. نمی‌توانم کنارش بزنم. تسلیم می‌شوم. بی‌حس می‌شوم و خیالم را که تا حالا مهار کرده‌ام، متراکم کرده‌ام، رها می‌کنم که مثل بادکنکی پر از یاد برود به هر کجا که می‌خواهد. بگذار خیال‌هایم هر قدر دل‌شان می‌خواهد تصویر بسازند و من آنقدر با تصویرها حرف بزنم که ذهنم خسته و کرخت بشود و پلک‌هایم سنگین. خودم را تسلیم خیال‌ها می‌کنم و می‌روم دورها. دورترها به اندازه ١۴ سال و ١۴ مباهله و توده‌ای خاطره. اولین از موسسه و حتی شهر بودم برای سخت‌ترین ماراتنی که سراغ داشتیم. بی‌اندازه سوال از کیفیت و کمیت و ریز و درشت‌ش، رفت وآمد داشتند. در عوض ترس و اضطرابم در پایین‌ترین حد ممکن بودند. امداد الهی اسمش را نگذاریم؟ ریلکس می‌خواندم و با احوالی شبیه اردو رفتن، خانم الف همراه‌م شد و رفتیم پایتخت برای محک خوردن محفوظاتم. ادعای حفظ کل قرآن داشتم و سازمان سنجش هفت‌خوان تدارک دیده بود برای عیارسنجی هر مدعی. من رستمی شدم و تاختم وسط دانشگاه اقتصاد تهران که میدان رزم‌ یا بقولی حوزه‌ی امتحان شده بود. با امتیازی بالا، مُهر و ذوق قبولی، اول به دل و جانم خورد و چند ماه بعدش روی مدرکِ کاغذْ کلفتی که سازمان سنجش برایم تنظیم کرد. با اتوبوس رفتیم اما با قطار برگشتیم. همین روزها بود. تندتند شهر را پرچم می‌زدند. علم و کتل‌ها را بیرون آورده بودند. مدیر موسسه‌مان خانم کاف، پر عجله، برای عید مباهله محفلِ مفصلی تدارک دید و تقدیر و جایزه‌اش شد بهترین تشویقی عمرم. یک دوره کامل از تفسیر نمونه. بیست‌وچند جلدِ جدّی که درونشان لطیف است و نور موج می‌زند. مشتی از انبوه خاطرات آن‌روزها را هم نتوانستم بنویسم.. حیف شد، نه؟! ٢١ تیر ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038