eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
344 دنبال‌کننده
79 عکس
8 ویدیو
1 فایل
از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرام می‌نویسم. @pourmahmoud_114 . اینجا هم هستم: @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
_______ بهار همین امسال، اسم و فامیل همدیگر را یاد گرفتیم. روی کلاس، گاهی پشتِ حرفِ هم را می‌گرفتیم، گاهی برای هم کف می‌زدیم و احسنت بارک‌الله کامنت می‌کردیم، بعید نیست گاهی هم سوهان روحِ همدیگر شده و از پشت صفحه چند اینچی گوشی، پک‌وپوز را ور‌چیده باشیم. نوار‌قلب دوستی‌مان ضربان صعود و سقوطی دندان‌گیری نداشت تا دو‌سه روز قبل که تحول، خودش را نشان داد. همیشه قبل از اینکه بسم‌الله کلاسم را بگویم، توی ایتا سرکی می‌کشم. از آداب کلاس‌داری به حسابش می‌آورم. شاگردها اما و اگرهای احتمالی را همین‌جا برایم می‌نویسند. خودم اجبارشان کرده‌ام. «صف آزمایشگاه و بانک، گره خورده و با کمی تاخیر به کلاس می‌رسم، یا فلان کار یقه‌ام را چسبیده مجبورم یک ربع زودتر خداحافظی کنم و...» را باید از قبل برایم بنویسند. ایتا را باز کردم و سریع انگشتم را چسباندم روی سربرگ "شخصی". شاگردها ساکت بودند. پیام میم چشمم را گرفت. ابروهایم بالا پریدند. از بهار تا همین روزهای ته‌دیگ تابستان، نه من بنای چث خصوصی گذاشته بودم نه او. هرچه بود توی گروه جمعی بود و سرکلاس. کلمه‌هایش را توی سه‌چهار پیام فرستاده بود. خسته بود. از دویدن‌ها و نرسیدن‌ها نوشته بود. همه را خواندم. عجله‌ای، انگشت روی کیبورد چرخاندم و تیک کنار کلمه‌ها را فشار دادم. عذرخواهی کردم و رفتم سرکلاس. فکرم پیش میم بود. حوالی ساعت ١١ برای خودم بودم. آمدم سراغش. بغلی حرف، منتظرم بودند. جواب‌شان اگر نوشته می‌شد، چیزی از قلم می‌افتاد. شستم را میخ کردم روی میکروفون. باصدای دورگه‌ای سرما خورده و خسته از کلاس، سلام کردم. چشمم به کلمه‌های میم بود و همزمان حرف‌هایم برایش ضبط می‌شدند. حرف، حرف را آورْد. رسیدم به شهیدنویدصفری. با همان صدای قیق‌قیق خروسی، گفتم هرچه حافظه‌ام را شخم می‌زنم، یادم نمی‌آید چله زیارت‌عاشورایی برایش گرفته باشم و دست‌خالی ردم کرده باشد. میم هم میانبرِ رسیدنش را پیدا کرد. حرف‌هایمان تمام شد و ایتا را بستیم. ساعت‌ها جلو رفتند. اما نه خیلی. هنوز ٢۴ ساعت نگذشته بود. اسمش بالا آمد. از گردی‌های زردی که اشک توی چشم‌هایشان برق می‌زند، ردیفی فرستاده بود. راحت بغض و ذوق را از پنج‌شش جمله‌اش فهمیدم. فقط یک عاشورا خوانده بود و تا ٣٩ روز دیگر قول و قرارش با شهید نوید ادامه داشت. گره‌‌ِ کورش، شل شده بود. با خواندن پیامش، چیزی توی گلویم سفت شد. . @siminpourmahmoud |کلمات‌ِکال‌ِمن|