مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکههای قهوهای روی دستش را هم از فاصلهی چند متری میتوانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمیداشت.
کلمههای غمبارِ قرمز، از عصر زیر همهی کانالها رژه میرفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیونشیم... اما دلیلی نمیبینم برا اینهمه ازدحام"
چشمْ درشت کردم. میخواست مردم را مقصر معرفی کند؟! لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند.
صفحهی اول سورهی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال میشود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمتدار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر میگوید این روزها را بزرگ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سورهی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را میخرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ میکند. تقوای قلب میآورد.
لبهای از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همهی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویهی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد.
پاهایم را تند تند تکان میدادم. کفشهایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنهها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحهی موبایلش تکان میداد. آهش را میشنیدم. بیقرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بیقرار شده بودند.
#کرمان
@siminpourmahmoud