eitaa logo
کلمات‌ِکال‌ِمن
344 دنبال‌کننده
79 عکس
8 ویدیو
1 فایل
از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرام می‌نویسم. @pourmahmoud_114 . اینجا هم هستم: @targol_114
مشاهده در ایتا
دانلود
راهِ غلط را رفته‌ایم که از جایی به بعد رنگ‌ها از رونق افتادند و از لعاب‌‌های غلیظ‌شان هم کاری برنیامد و دردها فتح‌مان کردند، که رنگرزها هم غم هم‌می‌زنند، که دستِ نگین‌ها رو شد و فهمیدیم تلألو‌شان همه سراب بود و عمرمان به دویدن و نرسیدن گذشت... راهِ غلط را رفته‌ایم که خو کردیم به غربت روزگار بی‌امامی‌، و بی امان چنگ زدیم و هر چه زخرف بود به گمان مرهم به زخم‌هایمان مالیدیم اما غمی علاج نشد. به اندازه‌ی دلتنگی‌هایمان رنگ، بو، طعم و هر چه حس بلد بودیم را ترکیب کردیم اما همه شدند اَغلال، همه شدند بارهای سنگین و زمین‌گیرمان کردند. راهِ غلط را رفته‌ایم... دلم هوسِ توبه‌های تو در تو دارد.. عمیق و حجم‌دار. اگر به من بود همه‌ی دل‌فریب‌ها را دو دستی تحویل می‌دادم و توی بی‌رنگی، توی بی‌صدایی و تنهایی، توی جورهای خنثیِ دنیا، توی بطنِ همان ماهی که یونس ذکر گرفت، کز می‌کردم و بی‌پناهیِ دنباله‌دارم را نشان می‌دادم. آقای نَضرةَ الاَیام بیایید که بهجت در جان‌ها خودی نشان دهد. @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
بسم الله الرحمن الرحیم. دحوالارض بود که رحمت خدا سرازیرِ دنیا شد. دحوالارضْ ضریب‌دار می‌شوند ثواب‌ها. کفاره‌ی هفتاد سال گناه را به پاداش روزه‌اش نوشته‌اند. انگار خدا صدایمان زده‌ که گناهان‌ را بیاورید بی‌دلیل برایتان ببخشم. نجیب و سر به زیر برویم برای بخشیده شدن. با آستین‌ها صورت‌هایمان را پنهان کنیم تا افطارش که سبک از گناه، جوانه بزنیم. افطار فردا که بشوَد گُرده‌ها از گناه خالی می‌شوند و آرام مستجاب می‌شویم. فردا روز پناه گرفتن در رحمت خداست. @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
_ کجای قرآن از اوناس که بیشتر برات حرف داره؟! + طه! اونجاش که خدا به موساش میگه چیه دستت؟! میگه چوب دستیمه، باهاش این‌کارو می‌کنم، اون‌کارو می‌کنم... ردیفی تمجید میچینه. بعد خدا میگه بندازش! همین تکیه‌گاه و عصای دستتو، همینی که همه کاراتو باهاش راه میندازی، بنداز زمین! بنداز که معجزه ببینی! انگار میخواد بگه به هیچی دل نبند و فقط منو باش. یا حتی میخواد حالی‌مون کنه معجزه انقد بهمون نزدیکه.. دم دستمون! باید اعتماد کنیم! * آیات ١٧ تا ١٩ طه. @siminpourmahmoud
برای گشایش، برای سبکیِ بار، برای خزیدن زیر سایه‌های بلند، برای هم دعا کنیم....
کلماتی در عالم مأمور هستند که نسیم شوند و عرفه بوزند و غبارهای هبوط و دوری را بروبند. کلماتی که برای رفوکردن به دادمان رسیده‌اند. سلام بر آن کلمات و او که از زبانش کلمه‌ی طیب و ریشه‌دار برایمان نازل شد؛ سلام بر حسین که فرع و شاخه‌های حرف‌های عرفه‌اش را از آسمان برمی‌داریم و می‌چسبیم. امروز در کجاوه‌ی کلمه‌های حسین پناه می‌گیریم و سرازیر غفران و رحمت می‌شویم. امروز تکیه می‌کنیم به عرفه و نفس راحت می‌کشیم از پلشتی‌های شسته شده. امروز هر چه زخم و جراحت‌ داریم را مرهم می‌گذارند به حرمت حسین. امروز همه‌ی‌ لکنتی‌ها، همه‌ی دیرجنبیده‌ها همه‌ی به زمین چسبیده‌های گرفتار در ظلماتِ ثلاث‌تر از شکم مادر و بطن ماهی یونس پشت حسین صف می‌کشیم و راهی میقات می‌شویم... در دنیایی که سرریز از کلمات گنگ و وهم و چرک است، در عهدِ خواب و خمیازه و بی‌خبری، شکر که نسیم عرفه می‌وزد و معدل زندگی‌ها را بالا می‌برد. پ. ن: دلهره‌ی لجوجی خودش را رسانده و از قابل‌نبودن، هراس‌زده‌ام کرده... لای گریه‌ها و دلشکستگی‌ها، دعاکار هم باشیم برای فاقت‌ها، برای نداشته‌ها و ناامیدی‌ها. ١۴۴۴ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
يَا كَهْفِي حِينَ تُعْيِينِي الْمَذَاهِبُ ای پناهم وقتی هر راهی خسته‌ام می‌کند....
برای علیه السلام نامه‌ای نوشت. شِکوه از دوریِ راه. از غربت و فقر و فشاری که سرزمین دور از ولی‌خدا به جانش نشانده بود. از غم و دلتنگی. از حسرتِ دوری. از تمنای بودنْ زیر سایه‌ی امن ترین پناه عالم. از دردهایی که زمین‌گیرش کرده بودند. از دست‌هایی که از امام دورند.... توی نامه‌اش نوشته بود آنگاه که حاجتی دارد چطور با امام حرف بزند؟ امام برایش نوشت : "هرگاه حاجتی داشتی لب‌هایت را تکان بده، ما از شما دور نیستیم. " حال و حسرت و روزگار آن مرد، زیست هر روز ماست؛ دوری از امام و دست‌های پر از نیاز و جان‌هایی که از درد لبالب است.... https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
تمام دو دوتا چهارتاهای عالم، همه‌ی حساب‌کتاب‌های معمولی جهان و قاعده‌هایی که اعداد دارند، امروز کنار می‌روند. امروز هر شوقی خرج علی شود هزاربرابر ثواب توی جیب آدم می‌ریزند. هر خیر و خنده‌ای را ضربدر هزار پس می‌دهند. باید تمام دعاهای حجم‌داری که زیرلب می‌خواستم، تمام خواسته‌هایی که با لیاقتم موازنه نداشتند را امروز رو کنم. از این روزها فقط یکی در جهان است. عمیق‌ترین عید، مبارک عالم و آدم. https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
با حقد و حسد، با تنگ‌نظری و عهدشکنی دورِ علی جمع شدند. مصافحه کردند، بیعت برای دنیایشان گران تمام می‌شد. ما هم بیعت‌مان می‌لنگد. ما هم اهلِ بیعت‌های منفعل هستیم، در تاریکی و دوری و بی‌خبری، بیعت‌های نشسته و لمیده و خسته. ما هم خوب تا نکردیم با وارث غدیر. هر سال جشن‌هایمان به‌پا بود، میزهای پر از شهد و شکر را ردیف می‌کردیم. هرچه چراغ و ریسه دمِ دستمان بود همه را آویزان کردیم و به حباب‌های رنگی سرگرم شدیم. اما آه از شربت‌های شادیِ بی "ولی".. آه از طعم‌های بیهوده‌ای که قوّت بیعت نیستند. آه از خو کردن به نداری و نشستن و ندیدن... از حزن‌های مزمن، از ترس‌ و تنگی‌های متراکم دنیا! وارث غدیر خودت تدارک ببین روزگار رسیدنت را، برگرد از دروازه‌های متروک که از یاد برده‌ایم، خودت بخواه روزی را که وفا کول کنیم و برگردیم غدیر و دورت حلقه زنیم به بیعت. غافلگیرمان کن به اتمام نعمت. @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
پاهایم را روی تشک خنک شده‌ی تختم جمع می‌کنم، خنکایش بیشتر از تصورم شده. انگشت می‌کشم روی ملافه نازک کنارم و می‌کشمش رویم. به ندرت پیش می‌آید بعد از نماز صبح، نخوانم و بخوابم. کتاب را که بستم انگار صداها پررنگ‌ شدند، هووووم ممتد کولر ترکیب شده بود با جیک جیک گنجشک‌هایی که لابد بلندبلند کتاب می‌خواندند. صبح‌ها برایم سرشار از شگفتی هستند. دلخوری‌ها پایشان به صبح نمی‌رسد. دلهره و ترس و بی‌حالی بی‌اثر می‌شوند. انگار پرتوهای خورشید، موشک نقطه‌زن می‌شوند برای آن خط بالایی‌ها. بخارشان می‌کنند. و الصبحِ اذا تَنفّس می‌پیچید توی سرم. خیالم به یکشنبه عقب‌گرد می‌کند. یکشنبه‌ها اسکای‌روم نشین می‌شوم برای کلاسِ استادی که شاگرد بودنش تابستان امسالم را چند سر و گردن از همه‌ی تعطیلات عمرم بلندبالاتر کرده. استاد پشت مانیتور کوچکم نشسته بود. یقه‌های دوبل قبا و لباده و دانه‌های برّاق عرقِ روی پیشانی‌اش کافی بود تا گرمای اتاقش را حس کنم. کمی سرش را جلو آورد که اسمم را درست بخواند و با دستش تیک میکروفونم را بزند. صدایم توی اسپیکر 145 هنرجو پیچید. بخشی از جوابم به سؤالش این بود که آیات برای منِ حافظ، ناخودآگاهْ جاری هستند. مثلا ترس که می‌نشیند روی دلم، زودترش آیه‌ی یونس می‌رسد که آهای! مراقب باش اگر می‌خواهی عزیزکرده‌ی خدا باشی ترس و حزن را نباید دور بدهی. دورشان بینداز. استاد عینکش را جابجا و با لبخند و شوقی تاییدم کرد و بحث را ادامه داد. والصبحِ اذا تَنفّس هنوز درونم می‌وزد و با خنکا و خلوتیِ صبح، دست به یکی می‌کنند که سوختِ حرکتم شوند برای بیست‌مین روز بلند تابستان. ٢٠ تیر ٠٢ @siminpourmahmoud
ـــــــــــــ آیت‌اللّه بهاءالدّینی می‌فرمودند: «اگر زنانِ چادری می‌خواستند، نشانشان می‌دادم عرقی که در فصل گرما به‌ خاطر حفظ حجاب می‌ریزند، دانه‌دانه‌اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید.»
پرده‌ی تور، نورِ چراغ را نازک نکرده است. جان ندارد. بوم نقاشیِ روی طاقچه را جوری تنظیم می‌کنم که دو چشمم را پوشش دهد و مثل لبه‌ی کلاه آفتابگیری، نور را پس بزند. پرده‌ی تور بی‌رمق است مثل امشب من. شامِ امشب، میز میزبان‌مان نبود، سفره را پهن کردیم زمین، روبروی ایکس‌ویژن. کنجِ مانیتور چهل‌وچند اینچ‌ش نوشته شده بود "عید مباهله". و خیالم را پرت کرد به ١۴ سال قبل. از شام تا حالا که بقول حامد عسکری شب از ستاره گذشته، خاطرات خوشش مثل پرزهای شربت آبلیموی تازه، تمام سطح فکرم را پوشانده‌اند. اما مقاومت می‌کنم و نمی‌خوام با خستگی امروزم چفتش کنم. حرامش می‌کنم، حیف است. به روزمره فکر می‌کنم، به کلاس امشبم، به شاگردها و درس، به شوخی‌هایی که با خستگی برایشان رو کردم و... اما ذهنم مثل اسب بدلگامی رو برمی‌گرداند و خاطره‌ی محبوبم درست می‌پرد وسط کلاس. من چموش‌ترم ذهنم را می‌تکانم از افکار آمیخته به آن روزها. موقع‌ش امشب نیست. به گند می‌کشانمش. ویز و نیش پشه‌ای جابجایم می‌کند. دستم را محکم به سطحی می‌کوبم که بکشمش. نمی‌‌توانم. باز فکر مباهله‌ی آن سال سر می‌رسد. نمی‌توانم کنارش بزنم. تسلیم می‌شوم. بی‌حس می‌شوم و خیالم را که تا حالا مهار کرده‌ام، متراکم کرده‌ام، رها می‌کنم که مثل بادکنکی پر از یاد برود به هر کجا که می‌خواهد. بگذار خیال‌هایم هر قدر دل‌شان می‌خواهد تصویر بسازند و من آنقدر با تصویرها حرف بزنم که ذهنم خسته و کرخت بشود و پلک‌هایم سنگین. خودم را تسلیم خیال‌ها می‌کنم و می‌روم دورها. دورترها به اندازه ١۴ سال و ١۴ مباهله و توده‌ای خاطره. اولین از موسسه و حتی شهر بودم برای سخت‌ترین ماراتنی که سراغ داشتیم. بی‌اندازه سوال از کیفیت و کمیت و ریز و درشت‌ش، رفت وآمد داشتند. در عوض ترس و اضطرابم در پایین‌ترین حد ممکن بودند. امداد الهی اسمش را نگذاریم؟ ریلکس می‌خواندم و با احوالی شبیه اردو رفتن، خانم الف همراه‌م شد و رفتیم پایتخت برای محک خوردن محفوظاتم. ادعای حفظ کل قرآن داشتم و سازمان سنجش هفت‌خوان تدارک دیده بود برای عیارسنجی هر مدعی. من رستمی شدم و تاختم وسط دانشگاه اقتصاد تهران که میدان رزم‌ یا بقولی حوزه‌ی امتحان شده بود. با امتیازی بالا، مُهر و ذوق قبولی، اول به دل و جانم خورد و چند ماه بعدش روی مدرکِ کاغذْ کلفتی که سازمان سنجش برایم تنظیم کرد. با اتوبوس رفتیم اما با قطار برگشتیم. همین روزها بود. تندتند شهر را پرچم می‌زدند. علم و کتل‌ها را بیرون آورده بودند. مدیر موسسه‌مان خانم کاف، پر عجله، برای عید مباهله محفلِ مفصلی تدارک دید و تقدیر و جایزه‌اش شد بهترین تشویقی عمرم. یک دوره کامل از تفسیر نمونه. بیست‌وچند جلدِ جدّی که درونشان لطیف است و نور موج می‌زند. مشتی از انبوه خاطرات آن‌روزها را هم نتوانستم بنویسم.. حیف شد، نه؟! ٢١ تیر ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
با هر صلواتی شبیه خدا و فرشته‌هایش می‌شویم.🍃
الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَىٰ أَفْوَاهِهِمْ وَتُكَلِّمُنَا أَيْدِيهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ بر دهان‌هایشان مُهر سکوت می‌زنیم. دست‌هایشان با ما حرف می‌زنند و پاهایشان شهادت می‌دهند که صاحبانشان چه کرده‌اند.. [۶۵ یس] . . دست‌ها را دستِ کم نگیریم. واپسین که بشود، لب‌ها مُهر می‌خورند و جُم نمی‌خورند. دست‌ها می‌آیند و کلمه به کلمه عشق را جار می‌زنند. سینه‌زدن‌ها زبان باز می‌کنند. مشت به سینه کوبیدن‌هایمان برای حسین، رو می‌شوند. همه را که ساکت کردند، پاها شهادت می‌دهند پرسه‌زدن‌های دور حسین را. دویدن‌ها و نوکری‌کردن‌ها نمودار می‌شوند. تاول‌ها و دردهایی که از نوک انگشتان پا راه می‌افتادند و حوالی دنده‌ها فواره می‌زدند قیامت دم می‌گیرند و همه را خبردار می‌کنند. هراسِ حشر که زبان‌ها را بند آورد، ما را با چشم‌های سرخ و ورم کرده، با صداهای گرفته و خسته، با دل‌ها... دل‌هایمان که داغ حسین علامت‌دارشان کرده، می‌شناسند. کلمه‌های کتاب می‌گویند موقفی از قیامت لب‌ها مهر می‌خورند و جم نمی‌خورند من می‌گویم هزار مُهر که بر زبان‌مان باشد ما با اینها قیامت می‌کنیم. با اینها حب حسین را نشان می‌دهیم. ما با حسین قیامت می‌کنیم. ١۴۴۵ @siminpourmahmoud
سپردمت به خدا و به ریگ‌های بیابان سپردمت به غبار و به خارهای مغیلان سپردمت به وحوش و به شیرهای درنده به مردمان دهات و به آهوان پریشان به گوش خاک سپردم تو را بپوشاند بد است این که ببیند کسی تو را عریان به باد گفتم اگر شد تنت بپوشاند که تا خمیده نگردد دوباره مادرمان سپردمت به هر آنکس که بود اما تو سپردیم به که رفتی به دلقکان به کنیزان سپردیم به دو صد چشم پستِ نامحرم به شمر و خولی و اخنس به حرمله به سنان...
برای نماز صبح اگر هنوز خستگی به جانم چسبیده باشد "تَتَجافی جُنُوبُهم عنِ المَضاجِع" راه‌م می‌اندازد. سحرِ امروز هم زیر لب مزه و زمزمه‌اش کردم و همراه همهمه‌ی کلمه‌هایی که از دیشب هجوم آورده بودند کمرم را از تخت کندم. دیشب که تکالیف هفتگی‌ام را برای استادیارم فرستادم کلمه‌ها سرریز کرده بودند. نای نوشتن نداشتم. اما دمِ دستم ماندند تا صبح که با چشم‌های پُف کرده، جفت و جورشان کردم. همنشینی‌شان آرامم می‌کند. شِرپ‌شِرپ زدن روی ران و العجل‌العجل‌های عهد که تمام شد، شستم را روی اثر انگشت موبایلم گذاشتم و توی آیکون نارنجی ایتا پریدم. ستونی پیام جواب‌نداده از شاگردهایم منتظر بودند. اولی را که باز کردم بی‌مخلّفات گزارشی از تکالیفش فرستاده بود. تشکر کردم و گله از خلاصه بودنش. بیدار بود. گلویش از نداشته‌ها بغض داشت. دل‌ِ گرفته‌اش را از پشت کلمه‌ها دیدم. نخواستم فازِ موعظه بگیرم. یادِ ماسوله رفتنِ تابستان‌مان، از هزار و پانصد کیلومتر دورتر، از پشت در و پنجره‌های بسته‌شده، از هوای خنک آنجا به هوای گرم و دم کرده‌ی اینجا، خودش را رساند. گفتم خانه‌های ماسوله را دیده‌ای؟ پلکانی و طبقه‌طبقه سوار شده‌اند. سقف یکی می‌شود کف خانه‌ی بالایی. مثل من و تو و همه. سقفِ آرزوی یکی‌مان می‌شود کفِ داشته‌ی دیگری. یکی همه‌ی عمرش می‌شود دعا، می‌شود دویدن برای رسیدن به نعمتی که برای دیگری اصلا به چشم نمی‌آید. گفتم تا دنیا دنیاست همین قاعده برای همه‌ هست. گفتم داشته‌هایت را ببین. نگذار نداشته‌ها کِدرت کنند. نگاهت به پایین باشد. نعمت‌هایی که زیر پایت هستند آرزوی خیلی‌ها هستند. لای صحبت‌ها، نسیم خنک کولر خوابم کرد. یادم رفت بگویم من که حالم بد شود، دلتنگی که هجوم بیاورد، درد و تاولی که سر باز کند، قلبم که از عبارتی، اتفاقی، نگاهی سنگین شود، به کلمه‌ها پناه می‌برم. از مقدس‌ترین‌شان گرفته تا همین کلمه‌های ساده‌ای که مدتی‌ است بیشتر باهم اُخت شده‌ایم. یادم رفت مسکّنم را کف دستش بگذارم. ١٠ مرداد ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
... فَاذْكُرُوا اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِكُمْ خدا را در حال ایستاده و نشسته و خوابیده یاد كنید... (١٠٣ نساء) وقتی می‌شود خدا را نشسته و خوابیده خواند، بی آداب و ترتیب، پس می‌شود سیاهِ از گناه، ولیّ خدا را هم صدا زد و استغاثه کرد... می‌شود بعد از مغلوب شدن‌های از نفْس با سر و روی زخم و زیلی، با دل چرک، با پلیدی و پلشتی، با دست‌های خالی‌، با خجالت و شرم از بار و وبال بودن، امام زمان را خواند. می‌شود با چشم‌هایی که آوارِ گناه به زیرشان انداخته، چشم براهش بود... ٢٠ مرداد ٠٢ https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
چشمانش را ریز و کمی سرش را جلو آورد: "فَضّلَ اللّه" چی؟؟! من حواسم به آیه نبود. خسته‌تر از همیشه خودم را کشانده بودم جلوی تلویزیون. لب‌هایم تکان می‌خوردند. سلام‌های عاشورا را ریز تکرار می‌کردم و نگاهم به چهره‌ی عالِم بود. سؤالش را که شنیدم نگاهم را به آیه چسباندم. کتیبه‌ی نسخ‌نوشته را بی‌تأمل خواندم: فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا خداوند تلاشگران را بر نشسته‌گان برتری داده است به اجری بزرگ! کلمه‌ی آخر ترجمه که از لای لب‌هایم بیرون آمد دلم آرام گرفت. خستگی از دویدن‌ها و نرسیدن‌ها، بخار شد. شک دادم و یقین گرفتم. خدا با همین چند کلمه‌، دو کفه‌ی ترازو جلوی چشمانم گذاشته بود.. یکی تلاشِ بی اما و اگر، بی قید، بی نگرانی از نتیجه، و کفه‌ی دیگر دست روی دست گذاشتن، نشستن، سکون و رکود. خداوند کوشیدن را با هر نتيجه‌ای، برتری داده است. اجر بزرگ برایش مقدر کرده است. اصلا به فرض که هیچ اجر و عطیه و مزدی در کار نباشد، خدا جهد را دوست دارد. دلم قرص شد. حرارتِ ناراحتی فروکش کرد به همین راحتی... سعدی‌نوشت: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم ٣٠ مرداد ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
من کربلا نرفته‌ام. هیچکس با چشم‌های نم‌دار و صدایی رگه‌ای و لرزان نخواسته زیر قبه دعایش کنم. کتانی و کوله‌ی سفر نخریده‌ام. دلهره‌ی دیر رسیدن گذرنامه را نمی‌فهمم، شوق رسیدنش را هم. ازدحام و خلوت مرز برایم گنگ است. ون‌های پر از زائر جایی برای من نداشته‌اند. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیده‌است. لای جمعیت هروله نکرده‌ام. پاهایم برای تاول‌ زدن در مسیرِ حسین قابل نبوده‌اند. لب‌هایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشده‌اند. هیچ زنی دستم را به سمت خانه‌اش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحه‌ها می‌شناسم. از مردهای نجیب دشداشه‌پوش و دستاربه‌سر عرب "هلابیکم" نشنیده‌ام. روی مبل‌های زهوار دررفته و صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی کنار جاده، پادشاهی نکرده‌ام. پوستم از گرما نسوخته است. لباس‌های خاکی‌‌ برایم روضه‌خوان نشده‌اند. سنگریزه‌های جاده بر قدمهایم گواه نیستند. نمازم از وسط صف‌های سیاه‌پوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمرده‌ام. موکب‌ها را نابلدم. دخترکان سیاه‌پوش عرب، لباسم را عطری نکرده‌اند. من بین انبوهی که شور تو را می‌زنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابان‌گردشان کرده و از دیر رسیدنْ اشک‌ریزند، خودم را نرسانده‌ام. من با پلک‌های خیس، هیچ گنبدی را تار ندیده‌ام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح شش‌گوشه خون گریه نکرده‌ام. من کربلا را ندیده‌ام..... ۵ شهریور ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
وَ هِیَ تَجری بِهِمْ فِی مَوجٍ کَالجِبالِ... قرآن می‌گوید کشتی نوح روی موج‌هایی که بزرگی و عظمت‌شان به کوهْ مانندشده، به حرکت در آمد و مسافرانش را می‌بُرد. در روایتی شنیده‌ام که کشتی در میانه‌ی راه به سرزمینی رسید که خروشِ امواجِ توفنده‌اش، کشتی نجات نوح را به تلاطم انداخت. بی‌قرارش کرد. همه سراسیمه و ترسان دست به دامن پیغمبرشان شدند. حضرت استغاثه کرد.. یا رحمان اِتقِن! خدایا رحم کن.. جبرائیل با لباسِ عزا نازل شد و عرض کرد جایی که هستی سرزمینی است که کربلا نامیده شده. طوفانی در اینجا به پا می‌شود. اتفاقی می‌افتد که طوفان تو در مقابل طوفان آن هیچ است... جبرائیل از حسین گفت و نوح گریه کرد. به نظرم آمد تمام بی‌قراری‌های عالم از این سرزمین، شاخه‌دار می‌شوند. انگار اول اینجا را خلق کرده‌اند، بعد دورش به شعاع همه‌ی هستی، درد و غم ریخته شده. مردمِ امام‌ندیده‌ای که اندوه‌ به‌دوش، زیر این ستون‌های عدد دار راه می‌روند و نوحه و مویه می‌کنند، قدم‌هایشان را نذر کرده‌اند. نذرِ آمدن فرزندِ حسین. انگار جبرائیل بالباس عزا به دل‌هایشان وحی کرده "او" که بیاید بغض‌ها را می‌تکاند و در کوله‌اش مرهم هر دردی را همراه دارد. این ستون‌ها، عصای دست‌اند برای رسیدن به ظهور. به عصر جمعه قسم! ١٠ شهریور ٠٢ @siminpourmahmoud https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
کلاه بیس‌بال مشکی، کفش‌ اسپرت، دستکش‌ سفید و حتی کرنومتر و سوتی که روی مقنعه‌ی کوتاهش آویزان بودند هنوز در خاطرم جُم نخورده‌اند. ادکلن تلخی که انگار فقط برای خانم ف ترکیبش را ساخته بودند هم. دبیر ورزش بود اما مثل توپ‌های نارنجی بسکتبال که سفت و سنگین به زمین می‌خوردند و بالا می‌رفتند و چُرت سبد را پاره می‌کردند، جدی بود. مثل دبیر فیزیک. دیروز خانه‌مان عزادار حضرت رسول و حسن و رضایش بود. دیوارها تکیه زده‌ بودند به پرچم‌های سیاه‌شان. جوراب‌های ضخیم پنتی‌ام را روی سنگ مرمر پله‌ها سُراندم و خودم را از طبقه‌ای به طبقه‌ای دیگر، به روضه رساندم. زودتر از بساط چای، دوست خانوادگی‌مان، خانم ف چشمم را روشن کرد. دستانم بین انگشتان کشیده و استخوانی‌اش بودند که "سلام، قبول باشدِ" مهمان‌ها، جدایمان کرد. وسایلش کناری رها شدند. خم و راست شدن‌هایش را فقط تا جایی توانستم بشمرم. هر مهمانی می‌آمد چشمانش تا جای نشستن، رصدش می‌کردند. هنوز با زن‌های چپ و راستی احوالپرسی‌اش تمام نمی‌شد که خنکی شربت زعفران اول دست‌ها و بعد دلش را خنک می‌کرد. خانم ف، فرز و منظم، خادم روضه‌ شده بود. یاد کرنومترش افتادم که تمام آن سال‌ها از دستانش جدا نشد. معلم تیز و ریز بینی که روضه‌ها خاکی می‌شود و همه‌ی قوانینش را کنار می‌گذارد و انتخابش فقط خادمی می‌شود، مرا یاد مهربان‌ترین، بزرگ‌ترین و خاص‌ترین معلم دنیا انداخت. دلم می‌خواهد سر به زیر و با صدایی که از سرِ تعظيمْ ترسیده و اشک‌هایی که بند نمی‌آیند بگویم می‌شود کرنومتر را فشار دهید و آخر صَفر سابقه‌ی بی‌عرضگی‌هایم را صِفر کنید؟ قول می‌دهم از فردا دنبالتان بگردم. هزار بار خم و راست شوم. هرجایی که اثری از شما ببینم، محبی به چشمم بیاید تکریمش کنم. می‌شود خودتان ما را برای نیت بزرگ و تلاش سترگ، برای رسیدن، برای فدا شدن تربیت کنید؟ @siminpourmahmoud
يا مَنْ خَتَمَ النُّبُوَّةَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِه اِخْتِمْ لى فى يَوْمى هذا بِخَيْرٍ وَ شَهْرى بِخَيْرٍ وَ سَنَتى بِخَيْرٍ وَ عُمْرى بِخَيْرٍ اى كه نبوّت را به محمّد (صلی الله علیه و آله) پايان دادی اين روز مرا به خير پايان ده، و ماه و سال‏ و عمرم را به خير تمام كن. غروبِ هر روز خوانده شود؛ امام صادق علیه السلام فرمودند. https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038