eitaa logo
سیره فرزانگان
1.4هزار دنبال‌کننده
487 عکس
244 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شما دست بیعت به من بدهید اگر نرسیدید، آن گاه گله کنید! روزی در درس تمهید القواعد یکی از اصحابِ درس با زبانی پُرگِله به حضرت استاد علامه حسن زاده آملی عرض کرد: حضرت استاد! چرا ما نمی‌رسیم و آدم نمی‌شویم و نشدیم؟ استاد در جواب او خطاب به همه اصحاب بحث فرمودند: شما دست بیعت به من بدهید و آنچه می‌گویم به عمل آورید، اگر نرسیدید آن وقت گله کنید! نگارنده سرم را به زیر انداختم و زیر چشمی دوستان را می‌نگریستم، دیدم آنها هم سر به زیر انداخته و زیرچشمی بقیه را می‌نگرند، حتی آن کس که سؤال مزبور را از استاد پرسیده بود، او هم سرش به زیر بود و دست بیعت نداد. چون فی الجمله می‌دانستیم ریاضت‌های استاد بسی سخت و جانکاه است، ایشان بارها می‌فرمودند: با حلوا حلوا گفتن دهان انسان شیرین نمی‌شود، باید پا به پای استاد و زیر نظر او راه رفت و سیر و سلوک داشت تا به جایی برسد. البته استاد معظم اگر به قول خودشان «نفس مستعدّه‌ای» می‌یافتند در تربیت او از هیچ کوششی دریغ نمی‌داشتند. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: کانال رحیق، استاد زمانی قمشه‌ای. https://eitaa.com/sirefarzanegan
با شنیدن غزل قرآنی خودشان درد را فراموش می‌کردند! استاد علامه حسن زاده آملی درباره استادشان مرحوم مهدی الهی قمشه‌ای نقل می‌فرمودند: حالات جذبه مرحوم الهی طوری بود که حضرت ایشان چون پیوسته به آسمان می‌نگریستند و جذب خالق آفرینش بودند، سرانجام ماشین به او می‌زند و اتفاقا در مشهد مقدس ماشین به او زده و او بیهوش می‌گردد. وقتی چشم می‌گشاید خود را در ماشین می‌بیند که به سمت بیمارستان می‌برند، دستور می‌دهد اولاً او را به سمت مدرسه نواب ببرند و ثانیاً راننده را آزاد کنند. او در مدرسه نواب به دوستان اهل علم می‌گوید بالای سر من صد مرتبه بگویید «یا جابر العظم الکسیر» بعد او را به تهران منتقل می‌کنند. حضرت استاد جوادی(مدظله) می‌فرمود به عیادت استاد رفتیم استخوان‌های دست و شانه او شکسته و بسته بود هنگامی که فشار درد او را بی‌طاقت می‌کرد صدا می‌زد برادر زاده او که کودکی خردسال بود می‌آمد، حضرت الهی دستور می‌داد «غزل قرآنیه» را بخوان آن کودک، مؤدب می ایستاد و غزل استاد را چنین می‌خواند: چه خوش است یک شب بکشی هوا را / به خلوص خواهی ز خدا، خدا را به حضور خوانی ورقی ز قرآن / فکنی در آتش کتب ریا را شود آن که گاهی بدهند راهی / به حضور شاهی چو من گدا را فـلکا شکستی دل عاشقان را / زچه روی بستی کمر جفا را تا آخر اشعار، وقتی غزل به پایان می‌رسید گویا استاد در خلسه رفته و مسکنی به او تزریق کرده بودند و تا مدتی درد را فراموش می‌کرد. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: کانال رحیق، استاد زمانی قمشه‌ای. https://eitaa.com/sirefarzanegan
من این منزل را نمی‌خواهم در آن معصیت زیاد شده است! آیت الله رضازاده: مرحوم آیت الله العظمی میلانی در مشهد، دنبال منزل مناسبی بودند که اندرونی و بیرونی داشته باشد. آنچه من راجع به آن خانه نقل می‌کنم، از زبان کسی است که از طرفِ آقا مأمورِ خریدِ خانه در مشهد بود. ایشان می‌گوید: آقای میلانی به من فرمودند: خانه‌ای با همین مقدار پول که من دارم بخرید. اگـر قیمـت خانـه بیشـتر از پـول موجـود مـن بـود، هـر وقــت کــه خــدا بــه مــن داد، می‌پــردازم. بعـد مــا محلّـه بــه محلّه در پــی خانــه مطلوب آقا گشتیم، هـر خانه‌ای که ما پیدا می‌کردیـم، آقا نمی‌پسـندیدند. روزی خانه خوب و مناسـب و بزرگی پیدا کردیم و بــا خــود گفتیم کــه آقــا قطعا آن را میپسندند. وقتی ایشــان را جلــوی آن خانــه بردیــم، ســخت شــگفت زده شــدیم. چــون آقــا یــک پایش را داخل خانــه گذاشــت و بی‌درنگ بــه عقب برگشت. بعد فرمودند که این منزل به درد من نمی‌خورد. دنبال منزل دیگری بگردید! در ایــن منزل که شما می‌خواهید برای من بخرید، معصیت زیاد شده‌ است! ما از سرِ کنجکاوی رفتیم و تحقیق کردیم. معلوم شد که آن خانه، قبلاً بانک ایران و انگلستان بوده است. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: کانال میراث فقاهت خراسان. https://eitaa.com/sirefarzanegan
من در مقابل ولی فقیه آهنگی ندارم، من تابع‌ام! محمدمهدی اسماعیلی- وزیر پیشین فرهنگ و ارشاد اسلامی- در برنامه خط جمهور: یک بار کسی به آقای رئیسی گفت خدا را شکر که بین شما و آقا هماهنگی کامل هست. آقای رئیسی ناراحت شدند و فرمودند: این حرف را نزنید! این حرف یعنی من یک آهنگی دارم و آقا یک آهنگی دارند، من در برابر ولی فقیه آهنگی ندارم، من تابع‌ام! سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: خبرگزاری ایبنا، محمد مهدی اسماعیلی، ۱۴۰۳/۴/۳ https://eitaa.com/sirefarzanegan
از حضرت آیت‌الله بهجت، خواسته بودند که باز هم نصیحت‌شان کند. کاغذ کوچکی فرستادند و گفتند: برای آن‌ها که موعظه خواسته‌اند، این را بخوانید: آقا! حرف‌های قبلی عمل شد، که بقیه‌اش را می‌خواهید...؟! سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: به شیوه باران، ص۲۷ (جلدسوم از مجموعه ۵ جلدی داستان‌هایی کوتاه از سیره و زندگانی حضرت آیت‌الله بهجت. https://eitaa.com/sirefarzanegan
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نتیجه یک برخورد محترمانه! علامه جعفری سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: مطالعات معارف قرآن و حدیث https://eitaa.com/sirefarzanegan
دکتر احمد مهدوی دامغانی: در درس مرحوم فروزانفر من بنده با خودم عهد کردم و به بعضی از دوستانم هم گفتم که من خجالت می‌کشم نزد فروزانفر عرض هنری بکنم و خدمتشان برسم و آمادگی‌ام را برای امتحان عرضه بدارم و من این درس‌ها را (نظم و نثر) تا خود استاد اجل مرا برای امتحان احضار نفرموده است از حضورش برای امتحان تقاضایی نخواهم کرد، مضاف بر آنکه این بنده آن‌قدر به امور اداری و تدریس سرگرم بودم که به‌راستی مجال این نحو گرفتاری‌ها را نداشتم. باری سال ۱۳۳۹ شد و من بنده همچنان بی‌خیال بودم و امتحان فروزانفر مانده بود تا آنکه روزی در خیابان ویلا به حضرت استاد فروزانفر برخوردم و عرض سلام و ادب کردم. فروزانفر بعد از احوالپرسی فرمود دامغانی تو چرا نمی‌آیی امتحان بدهی؟ من بنده به تلجلج افتادم ولی توانستم عرض کنم که قربان: رسم است که مالکان تحریر آزاد کنند بندۀ پیر این بنده دارد پیر می‌شود و شرط خواجگی آن است که بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند پس خطی بدْهند و آزادش کنند من خودم را قابل اینکه عرض کنم آمادۀ امتحانم نمی‌بینم. خدا می‌داند ناگهان چشم‌های نازنین او پر از اشک شد و گفت دامغانی این چه حرفی است که می‌زنی؟ همین فردا حتماً ساعت ۹ بیا به همین دانشکدۀ الهیات. آن وقت دانشکدۀ الهیات در کوچۀ خیبرِ خیابان ویلا بود. فردا به مقتضای «یحمل اسفاراً» کشف الاسرار و خاقانی و بیهقی و تذکرة الاولیاء و حافظ و مصباح الهدایه و جهانگشا و راحة الصدور و مثنوی و ... را در کیف و چمدانی جای دادم و خدمتش شرفیاب شدم. با تعجب و تعرّضی لطف‌آمیز فرمود اینها چیست؟ عرض کردم قربان حمل اسفار کرده‌ام. خندید و اشاره کرد بنشینم و خودش دست کرد و یک کتاب از آن میان انتخاب فرمود و لایش را باز کرد. مصباح الهدایه بود. نیم‌ صفحه‌ای خواندم و اجازه خواستم بیان کنم. اجازه نفرمود. کتاب دیگری را برداشت. مثنوی بود. باز کرد داستان خرّوب و مسجد اقصی بود. دو تا سؤالی فرمود و گفت مبارک است. زودتر رساله‌ات را بگذران که ما را با تو کار است و سپس دستور فرمود چای آوردند و چایی‌ای را که در آن موقع که دهانم از هیبت و وحشت امتحان خیلی خشک شده بود بسیار به‌موقع بود، نوشیدم و مرا مرخّص فرمود و خود هم بزرگوارانه از جای برخاست و مرا مشایعتکی فرمود و مجدداً فرمود زودتر کارت را تمام کن که با تو کار داریم. احمد مهدوی دامغانی فیلادلفیا، ۱۳۷۵/۳/۱۷ سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: حاصل اوقات: مجموعه‌ای از مقالات استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، به اهتمام سید علی‌محمد سجادی، تهران، سروش، ۱۳۸۱، ص ۷۸۵-۷۸۶ https://eitaa.com/sirefarzanegan
بیشتر دل می‌برد خالی که در کنج لب است! استاد بزرگ مرحوم علامه حسن زاده آملی بحق مصرعِ «افتادگی آموز اگر قابل فیضی ...» را معنی مجسم بود. یادم نمی‌رود روزی در حین تدریسِ شرحِ اشارات، به آرامی کتاب را بستند و مکثی کردند. شاگردان حاضر با ولعی وصف ناپذیر تماشای جمالش می‌کردند. استاد پس از سکوتی فرمودند: خدا رحمت کند حضرت امام خمینی را، اگر زنده بود به محضرش عرض می‌کردم: در میان ادبای بزرگ «خال رخ» مصطلح است نه «خال لب»... « من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم »...سپس به آرامی کتاب را گشودند و به تدریس ادامه دادند. در پایان درس که داشتند تشریف می‌بردند وقتی از جمع فاصله گرفتند به محضرش نزدیک شدم و سلام کردم. پاسخ دادند و با مرحمت خاصی با لبخند فرمودند: کوچولو پیدا نیستی! عرض کردم: ذره ناپیداست! فرمودند: چکار داری، کجا را می‌خواهی خراب کنی؟ با خنده به مزاح عرض کردم: شما را. فرمودند: مرا؟ خیلی عرضه می‌خواهد بگو تا بشنوم. عرض کردم صائب تبریزی می‌گوید: «بیشتر دل می‌برد خالی که در کنج لب است». در این هنگام استاد با لطف و بزرگواری خاصی فرمودند: عجب، عجب، عجب! سخن مرا پذیرفتند و تسلیم شدند و تشریف بردند. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: خبرگزاری حوزه، سید محمد شفیعی مازندرانی، ۱۴۰۱/۷/۲۱ https://eitaa.com/sirefarzanegan
مصیبت از وقتی شروع می‌شود که این لباس پوشیده شود! رفتیم برای دیدن علامه حسن زاده آملی. چند نفر طلبه جوان بودیم و یک نفر استاد عمامه به سر. گفتیم: موعظه و نصیحتی بفرمایید! نگاهی به ما چند نفر کرد و به روحانیِ همراهمان گفت: اینها که هنوز آخوند نشده‌اند و نصیحت نمی‌خواهند، مصیبت‌ها از وقتی شروع می‌شود که آدم این لباس را می‌پوشد! بعد چند حکایت گفت از عمامه به سرهایی که شیطان، بازی شان داده بود تا دین مردم را غارت کنند. دلش پر بود و چیزهایی گفت که آن روزهای نوجوانی برای ما خیلی عجیب و تکان دهنده بود. بعدها باز هم محضر نورانی و باصفایش را درک کردم و باز هم به خدمت ایشان رسیدم اما آن حرفهای صریح و تلخ هیچگاه فراموش نشد. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: خبر آنلاین، محمدرضا زائری، ۱۴۰۰/۷/۴ https://eitaa.com/sirefarzanegan
آیت الله العظمی جوادی آملی: استاد ما علامه طباطبایی می‌فرمودند: از زمانی که خود را شناختم، همیشه برای جمع دعا کردم و هرچه برای خود خواستم، برای دیگران هم درخواست کردم، چون فيض الهی پایان ناپذیر است و هر چه ببخشد،از خزانه او چیزی کم نمی‌شود و برای دیگران خواستن، دریچه ای به سوی استجابت دعا برای خود است. سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: تسنیم، ج ۳۹، ص ۵۱، عبدالله جوادی آملی، نشر اسرا. https://eitaa.com/sirefarzanegan
چه کرده بودیم که خداوند امروز ما را روضه‌خوانِ حضرت علی اصغر قرار داد؟! در روز جمعه ۱۶ ربیع الاول ۱۴۴۶ جناب آقای دکتر هادی انصاری قمی از قول جد امجدشان مرحوم آیت الله آقا نجفی همدانی- که داماد نابغه علم اصول مرحوم میرزای نایینی بودند- برایم نقل کردند که : در نجف جمعه‌ها مرحوم میرزا روضه خانگی مختصری داشتند و شیخ حسن نامی، روضه خوان ایشان بود. جمعه‌ای که ایشان منتظر آمدن شیخ حسن بودند و او به دلیلی نیامد. خودِ میرزا کتاب مَقتلِ نَفَس المَهموم مرحوم محدث قمی را برداشتند و مصیبت حضرت علی اصغر صلوات الله علیه را خواندند. سپس فرمودند: سید! ما امروز چه کرده بودیم که خدای متعال بر ما منت نهاد و نام ما را در زمره روضه خوانان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام قرار داد؟! سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: کانال روحانیت شیعه، علی محمد قلی‌ها، ۱۴۰۳/۹/۵ https://eitaa.com/sirefarzanegan
چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! خاطره دکتر علی حائری شیرازی - فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی- از پدر پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیده‌اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند. متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین‌کاری پدرت را ببین» از زمانی که ازدواج کرده و مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب‌کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط‌دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش می‌دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: « خانه‌ای که حیاط ندارد، اهل خانه حیات ندارند». بگذریم. آن محرومیت‌های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده‌ها رسیدگی نمی‌کردم. یک ظرف آب مکانیزه‌ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می‌شد و بالا می‌رفت و چون پر می‌شد، سنگینی‌اش آن را به پایین می‌آورد تا مرغ‌ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف به هم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ... گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغ‌ها سر بزنم. دیدم زبان بسته‌ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی‌گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی‌های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده‌های کوچک هم بی‌بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... گفتم: «چرا به خودتان رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون می‌خواهم خدا به تو رحم کند!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده، بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می‌کنند و خدا هم به این واسطه، تو را از رحمتش دور می‌کند. چطور می‌توانی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما مسئولین هستند، چطور ماها لقمه از گلویمان براحتی پایین میرود، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده است. ما هرچی گذاشتند جلویمان می‌خوریم، انگار نه انگار گرسنه‌ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی‌توجهی که داشتی! سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از: dralihaerishirazi https://eitaa.com/sirefarzanegan