eitaa logo
سیره صالحین
764 دنبال‌کننده
2هزار عکس
985 ویدیو
36 فایل
ارتباط با ما @yasladan
مشاهده در ایتا
دانلود
: ✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @siresalehin
🍃 حضرت آیت‌ الله بهجت «قدس‌سره»: 💎 انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواسته‌های خود می‌رسد. 🔺کمتر کسی پیدا می‌شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. ✖️اگر کسی دنیا را این‌گونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری‌ها و بدی‌های و و… کمتر ناراحت می‌شود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت. 📗در محضر بهجت، ج۲ کانال @siresalehin
✳ حتی یک مرتبه هم بدون همسرشان غذا نخوردند! 🔻 همین اواخر شنیدم که بزرگوار تا همان روزهای آخر حاضر نبود بدون همسرش حتی یک مرتبه غذا بخورد. ببینید این کار چقدر می‌تواند در روح یک اثر داشته باشد. حال، اگر زوج جوان باشند، شاید همان حضور در سر سفره باعث التذاذ است اما در آن سنین که دیگر این حرف‌ها مطرح نیست، این رفتار از روی و رعایت حق او است. کسی که مقامش به جایی رسیده بود که دنیا آن هم دنیای ابرقدرت، او را به عظمت، لیاقت، شوکت و به علوّ همت می‌شناخت و در برابرش سر تعظیم فرو می‌آورد، با این حال در رابطه با مسائل داخلی و ، این‌قدر مراقب بود و حدود و حقوق را رعایت می‌کرد. ما نیز باید تا لحظه‌ی آخر مواظب حقوق همسرمان باشیم و تربیت و را پیاده کنیم. 👤 📚 از کتاب 📖 صفحات ۲۷۱ و ۲۷۲ کانال @siresalehin
🏡 ۹۴ ❌خیلی ارتباطتونو سرد میکنه این که حوصله ی چت با همه رو داشته باشی! ➖اما نوبت که میشه و احتیاج به حرف زدن باهات داره نسبت بهش باشی...!😒 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🔹 @siresalehin
اما امشب، قلبی هم هست که جنس غم و حب او با همه داغداران سید فرق دارد... او را نمی‌شناسیم. لابد به رسم عرب؛ کنیه‌اش ام هادی است... زنی استوار، همپای کوهی چون سید حسن نصرالله... زنی محجوب، قدرتمند، پر از صداقت و محبت و باور... زنی که سنگین‌ترین ابتلائات را در زندگی مشترکش دیده و در کنار سید، پرورده شده... موانست با همسران شهدای بزرگ، یادم داده است این زن‌ها خودشان اسطوره‌هایی خاموش و گمنامند... درود خدا بر تو ای ام هادی و صبر جمیل و اجر جزیل نثار قلب داغدارت که جنس غمت با همه فرق می‌کند.... https://eitaa.com/lashkarekhoban