Tahdir-www.DaneshjooIran.ir-joze7.mp3
4.22M
🎙 #تلاوت_کتاب_الله
🌿 #تحدیر_تندخوانی_جز_هفتم
🎤 #قاری_معتزر_آقایی
📜 #حدیث :
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: قرآن را بخوانید، به درستی که خداوند دلی را که قرآن را دریافته عذاب نمی کند.
☑️حجم: ۳ مگ
⏳زمان : ۳۵ دقیقه
#التماس_دعا_فرج
🌼اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙
🕊 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙
#سیره_شهدا
#شهید_حمیدرضا_جعفرزاده_پور
🌺🌺🌺🌺🌹🌺🌺🌺🌺
🌹 شب خواستگاری تمام حرف هایش را گفت. گفت: من دختر شما را می خواهم.
اول این که مهریه اش باید مهریة اسلامی باشد؛ هرقدر که بتوانم، مهر دخترتان می کنم.
دوم هم این که ممکن است من فردا صبح، بعد از عروسی بروم جبهه، من جبهه را رها نمی کنم. با این شرایط، دخترتان را به من می دهید؟
همان شب جوابش را گرفت؛ بله. حلقة ازدواج نخرید. وقتی هم که خواستیم برایش لباس بخریم، گفت: نه! می خواهم با لباس سپاه ازدواج کنم.
روای: همسرشهید حمیدرضا جعفرزاده پور
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🌷 #خاطره
🌸 قسمت اول
🍀 رزمنده رشوه ای 😳
با تعجب نیم خیز شد.
سرش را از دریچه اى که وسط در طوسى رنگ بود، بیرون آورد و نگاهى به سر تا پایم انداخت😒 و گفت: «یعنى تو شانزده سالته؟😶» از ترس خیس عرق شده بودم😰. سعى کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم. پس سینه جلو دادم و به نرمى روى پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: «بله برادر! مگر شناسنامه ام نشان نمى ده😬» طرف برگشت سرجاش. چند لحظه بر و بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره مى رفت😰. کم کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.😄
- پسر جان ما هزار بدبختى داریم😄. برو ردِ کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنى سنّم زیاده😂. برو تا ضایعت نکردم. برو!
هر چى لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بى خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوى پایم گذاشت😑. این رضا سه کلّه با این که دو بند انگشت کوتاه تر از من بود اما نمى دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادو حضرت سلیمان دست پیدا کرده بود که همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه مى شد.😑
دستى به پشت لبم کشیدم و سیاهى ماژیک را گرفتم. آن قدر غصه دار بودم 😔و اعصابم خط خطى بود که منتظر بودم یکى بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم.😑
بار اول نبود که براى اعزام دست و پا مى زدم. براى این که قدم بلند نشان بدهد، آن قدر بارفیکس رفتم که دست هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه مان کنده شود😶، زیر کفش هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. براى این که هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روى هم مى پوشیدم اما هر بار مضحکه این و آن مى شدم.♂
جورى دست تو شناسنامه ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست ترین مأمورین جاسوسى هم نمى توانستند چنین شاهکارى بکنند🙃🙂 اما هیکل رعنا و زَهوار در رفته ام همه چیز را لو مى داد.😑
قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه مى آمد کمربندش را مى کشید و دنبالم مى کرد☹️. قید رضایت نامه گرفتن از او را هم زدم.☹️
چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد ....
🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
🌷 #خاطره
🌸 قسمت دوم
🍀 رزمنده رشوه ای 😁
....چند روز بعد دوباره فیل ام یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو.🤔
نرسیده به آن جا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سر و وضعش به کارگرهاى ساختمان مى رفت. یک هو فکرى به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو.
سلام کردم. پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر مى کرد از آن بچه هایى هستم که ننه باباش توصیه مى کردند باادب باش و به بزرگتر سلام کن.😇
اما وقتى دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش مى کنم😏 گفت: «چیه بچه، کارى دارى؟» مِن و مِن کنان گفتم: «این جا، این جا چه مى کنید؟🤔» براق شد که: «فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه😒» -قصد فضولى ندارم. منظورم این است که...
و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن😁 تا این که با خوشحالى فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالى گذرانده و دیگر کمتر استادکارى، او را سرکار مى برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک وارو مى زند.
آخر سر گفتم: «چقدر مى گیرى براى یک امر خیر کمک کنى؟😇» چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد😐 و فکر کرد لات و بى سروپا هستم و مى خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسى برساند😐. با هزار مصیبت آرامش کردم 😑و به او گفتم که بیاید جاى پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت نامه ام را امضا کند.😁
اول کمى فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنى که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب هاى خالى ام را نشان دادم تا راضى شد، همراه من آمد.🙂
کارى ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید😕 و مى خواست عقب گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه دار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند. تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتى و قربان صدقه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن.😶😐
شَستم خبردار شد که پیرمرد خان دایى مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد😑. داشتم دست از پا درازتر برمى گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرك را جور کن. ثواب دارد😊. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و باادب است.😇»
حسابى هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت.😔
فهمیدم از این حرف ها واسه سر کچل من نمدى کلاه نمى شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین جان! صدایم کرد و خنده خنده فرمى طرفم دراز کرد😊 و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روى خان دایى ام.»😊
از خوشحالى مى خواستم سر به سقف بکوبم.🙃🙃🙃🙃
بله، من با دادن چهل پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.💪💪💪
🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
📜 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🍀🍀🍀🌸🌸🌷🌸🌸🍀🍀🍀
هدایت شده از محمدمهدی ماندگاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من فقط خودتو میخوام!
#رمضان
#معرفت
#شهدا
✅ @mandegari_mahdi
🔶 berangeshohada.ir
30.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺مستند «قصه های حمید»
🔹داستان عجیب شهیدی که #نماز خواندن هم بلد نبود...
➕ زندگی به سبک شهدا👇
🆔 @sireshohada
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze8.mp3
4.07M
🎙 #تلاوت_کتاب_الله
🌿 #تحدیر_تندخوانی_جز_هشتم
🎤 #قاری_معتزر_آقایی
📜 #حدیث :
پیامبر اکرم - صلّی الله علیه و آله - فرمود: به درستی که این قلبها زنگ می زند، همچنانکه آهن زنگ می زند، (اصحاب) گفتند: صیقل آن چیست؟ حضرت فرمود: یاد مرگ و خواندن قرآن.
☑️حجم: ۳ مگ
⏳زمان : ۳۴ دقیقه
#التماس_دعا_فرج
🌼اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙
🕊 کانال زندگی به سبک شهدا
🕯 @sireshohada
🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙💫🌙
هدایت شده از محمدمهدی ماندگاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزه حداکثری یا حداقلی؟
#رمضان
#شهدا
✅ @mandegari_mahdi
🔶 berangeshohada.ir