#تلنگر_شهدایی
#جملات_ناب_شهدایی
بچهها از اين همه جابهجايي خسته بودند. من هم از دست بالاييهاخيلي عصباني بودم. به حسن گفتم «ديگر از جای مان تکان نمی خوریم، هرچه ميشود، بشود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»
حسن خيلي شمرده گفت «بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است كه بر زمين ميريزد.»
گفتم «خسته شديم، قوهي محركه ميخوايم.»
دوباره گفت: «قوهي محركه خون شهيد است.»
#شهید_حسن_باقری
کانال سیره شهدا
سروش
http://sapp.ir/sireshohada97
ایتا
http://eitaa.com/sireshohada97
رفته بودم تهران. گفتم سری هم به خانواده حسن بزنم.
پدر حسن پرسید: عذرخواهی می کنم! شما در جبهه با حسن همکارید؟
گفتم: بله معاون ایشان هستم.
گفت: مگر آنجا چه کاره هست که معاون دارد؟ ما که هر وقت ازش می پرسیم در جبهه چه کاره ای؟ می گوید: جارو می کشم. بعد پرسید: شما چه کاره ای؟
گفتم: راست می گوید. ایشان جارو می کشند و من هم پشت سرشان تی می کشم. خیلی خندیدیم.
#اخلاص_شهدا
#شهید_حسن_باقری
کانال سیره شهدا
سروش
http://sapp.ir/sireshohada97
ایتا
http://eitaa.com/sireshohada97