فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_بیستم ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_یکم
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ … ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﭼﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺗﻮ ﮐﻠﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
- ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ .. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﺍﻭﻧﺸﺐ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻧﺨﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺗﺎﺻﺒﺢ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ
ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺸﻪ ﭼﯽ؟ !
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﺐ ﺳﻤﺘﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ
ﺩﯾﮕﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ
ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺧﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺣﺎﻝ
ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
- ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻤﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍ ﺧﺎﻧﻢﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﻫﻮﻟﻪﯾﮑﻢ
- ﺯﻫﺮﺍ : ﺍﺍﺍﺍﺍ … ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ﮔﻠﻢ .. . ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
ﺗﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺎ
ﮔﻮﺷﯿﺶ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ
ﺑﻌﺪﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﮔﻮﺷﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ :
– ﻻ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ ﺍﻟﻠﻪ … ﺍﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ …
ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺘﺸﻮ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ
ﺑﺎ ﺳﻤﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ، ﺗﺎ ﻣﺎﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺳﺮﯾﻊ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺩﻓﺘﺮ .
ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎﯾﺪ
ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﻟﯽ ﻧﻪ … ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻩ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﺻﻼ ﺍﯼﮐﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺴﯿﺞ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪ !
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ،
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﯼﮐﺎﺵ ...
ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﺩﯾﺮﻩ .
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﻣﻪ، ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ﮐﺎﺭﻡ
ﺩﺍﺭﻩ .
- ﻣﻨﻮ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ؟ !
- ﺁﺭﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ اﻣﺘﺤﺎﻥ بری ﺩﻓﺘﺮﺵ
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ !
-ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ … ﺧﻮﺩﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺍﻭﻣﺪ
- ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ
- ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻤﺎ؟ !
- ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ
- ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﺘﻮﻥ ﺭﻭ
ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻦ
ﻭﺍﺿﺤﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﮕﯿﺪ
- ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ؟
- ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﻟﯿﻠﺶ
- ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﺗﻮﻧﻪ؟ !
- ﺣﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺖ
ﻭﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﻓﺘﺮ ﺳﯿﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ
ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻨﻬﺎ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﺵ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺎﯾﭗ ﭼﯿﺰﯾﻪ
#ادامه_دارد
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
📙 #رمان_پناه ◀️ #قسمت_بیستم ✍🏻انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از
📙 #رمان_پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_یکم
✍🏻با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره می پری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ...
+والا چیزی به ذهنم نمی رسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ...
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم !
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ...
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمی شم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم
دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ...
+بشین خوش اومدی
چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود .
_چطور ؟
می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون
داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
📝نویسنده: الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
بســـوے ظــــــــهور💫✨👇
🆔 @Besoye_zohor 💯