.
📚 خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی
#نشر_شهید_کاظمی
قیمت ۷۰.۰۰۰ تومان
📚 همسایهای که بلند میخندید
و داستانهای دیگر
عماد عبادی #نشر_سوره_مهر
قیمت ۵۵.۰۰۰ تومان
📚 درگاه این خانه بوسیدنی است
خاطرات مادر شهیدان خالقی پور
...داوور، رسول و علیرضا...
#نشر_شهید_کاظمی
قیمت ۷۰.۰۰۰ تومان
@skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
#تازه_ها 📚فرضیهی زمین مسطح #مصطفی_مستور ۱۱۷ صفحه قیمت: ۴۸۰۰۰ تومان #نشر_چشمه @skybook
#بریده_کتاب
اتابکخان:
این کتاب (به کتاب توی دستش اشاره می کند.) صدها نمونه از کارهایی رو که این پدرسوختهها در اقصانقاط عالم انجام دادن با کلی شاهد و مدرک و جزییات توضیح داده.
خسرو:
تو اقصانقاط عالم تا دلت بخواد از این اراجیف چاپ میشه.و معمولا کلی هم خواننده دارن. میدونی چرا؟ چون هم مزخرف گفتن آسونه و هم مزخرف خونها زیادن. به نظر من نود و نه درصد مردم دنیا مادرزاد عاشق مزخرفاتن.
@skybook
...کتابهای تاریخ جهان، نشر ماهی...
📚صلحی که همه صلحها را بر باد داد
#دیوید_فرامکین
۶۱۳ صفحه
قیمت:۲۳۵,۰۰۰تومان
📚شهر فرنگ اروپا
#پاتریک_اوئورژدنیک
۱۲۰ صفحه
قیمت: ۲۴,۰۰۰ تومان
📚ورشو ۱۹۲۰
#آدام_زامویسکی
۱۸۳ صفحه
قیمت: ۳۸,۰۰۰ تومان
📚صنعت و امپراتوری
#اریک_هابسام
۴۳۸ صفحه
قیمت: ۱۱۰,۰۰۰ تومان
#نشر_ماهی
#تاریخ_جهان
@skybook
#بریده_کتاب
روزهای آخر مثل برق و باد میگذشت. حوادث زودتر از انسانها تصمیم میگرفتند، زمزمه قطعنامه شنیده میشد. وقتی حضرت امام قطعنامه را پذیرفتند، رزمندهها ناراحت بودند و گریه میکردند. احمد و نیروها در مقر اهواز بودند. همه گمان میکردند که باب شهادت دارد بسته میشود. همه مسئول واحدها آمدند دفتر فرماندهی پیش حاج احمد که ببینند تکلیف و تصمیم چیست و چه کار باید بکنند. همه پکر و ناراحت بودند. خود حاجی هم توی فکر بود. بعد از چند دقیقه گفت: «برادرها! چرا اینجا نشستین؟ بلندشین برین سر کارهاتون!» یکی- دو نفر گفتند: «حاجی! حالا تکلیف چطور میشه و چه باید کرد؟»
احمد گفت: «اگه حضرت امام بگه سوار دوچرخه بشین برین دست صدام رو ببوسين، باید بریم این کار رو بکنیم.»
📚حاج احمد
خاطرات سردار شهید، حاج احمد کاظمی
#نشر_شهید_کاظمی
@skybook
#تازه_ها
📚ادبیات من/ راهی به فهم خودزندگینگاری و روایتهای شخصی
#سدونی_اسمیت
#جولیا_واتسون
۴۷۷ صفحه
قیمت: ۱۹۳,۰۰۰ تومان
#نشر_اطراف
@skybook
#بریده_کتاب
همین که پرده اتاق پیش او به یک سو رفت و چشم او بر بانوی خانه افتاد هر چیز دیگری از پیش نظرش محو شد، انگاری دیگر چیزی برایش وجود نداشت، مثل همان روز صبح در خانه گانیا و حتی شدیدتر از آن. رنگ از رویش پرید و لحظهای بر جا ایستاد. میشد حدس زد که قلبش به شدت میتپد....
#داستایفسکی
@skybook