.
📚📚📚 دیکتاتورها و دیکتاتوری 📚📚📚
چرچیل قهرمان پیش بینی ناپذیر/ پاول ادیسون
#نشر_ثالث قیمت ۹۸.۰۰۰ تومان
ناپلئون/ فیلیکس مارکم
#نشر_ثالث ۸۳.۰۰۰ تومان
استالین/ ادوارد رادزینسکی
#نشر_ماهی ۱۳۰.۰۰۰ تومان
دختر استالین/ رزماری سالیوان
#نشر_ثالث قیمت دوره دوجلدی: ۱۳۰.۰۰۰ تومان
کار، کار انگلیسیهاست/ جک استراو
#نشر_خوب قیمت ۸۰.۰۰۰ تومان
شبیه صدام/ میخائیل رمضان
#نشر_سوره_مهر قیمت ۴۵.۰۰۰ تومان
در آخرین روزهای رضا شاه/ ریچارد ا.استوارت
قیمت ۳۵.۰۰۰ تومان
آتش و خشم/ مایکل ولف
#نشر_ایجاز قیمت ۴۵.۰۰۰ تومان
🔸🔸🔸این چند عنوان کتاب با ۱۰% تخفیف🔸🔸🔸
#تاریخ_جهان
#تاریخ_ایران
@skybook
شمعی روشن کرد و چیزی نگذشت که تصویر زنِ جوانِ گریانِ ساعتی پیش در صفحهی خیالش به روشنی درخشید. اثر این تصویر بر دل او به قدری شدید و سوزان بود، و دلش این سیمای شیرین و محجوب و منقلب از رقتدل و ترسی مرموز و غرق در اشک شوق یا ندامت کودکانه را با چنان عشقی پیش چشم خیال خود آراست که دیدگانش تار شد و گویی آتشی همهی اعضایش را سیر کرد....
📚بانوی میزبان
#داستایفسکی
#بریده_کتاب #نشر_ماهی
@skybook
...کتابهای تاریخ جهان، نشر ماهی...
📚صلحی که همه صلحها را بر باد داد
#دیوید_فرامکین
۶۱۳ صفحه
قیمت:۲۳۵,۰۰۰تومان
📚شهر فرنگ اروپا
#پاتریک_اوئورژدنیک
۱۲۰ صفحه
قیمت: ۲۴,۰۰۰ تومان
📚ورشو ۱۹۲۰
#آدام_زامویسکی
۱۸۳ صفحه
قیمت: ۳۸,۰۰۰ تومان
📚صنعت و امپراتوری
#اریک_هابسام
۴۳۸ صفحه
قیمت: ۱۱۰,۰۰۰ تومان
#نشر_ماهی
#تاریخ_جهان
@skybook
#تازه_ها
📚بیابان
#آنتون_چخوف
ترجمه: #سروش_حبیبی
۱۶۵ صفحه
قیمت: ۵۵,۰۰۰ تومان
#نشر_ماهی #ادبیات_جهان #ادبیات_روسیه
@skybook
.
آنها هر یک از جزئیات زندگی دیگری خبر دارند. دوستان، همسایگان و آموزگاران یکدیگر را میشناسند. نشانی خانهی هم را میدانند و هر آنچه به مادرجانشان مربوط باشد برای لوییزه اهمیت بسیار دارد. و لوته نیز تشنهی دانستن هر چیزی است که خواهرش دربارهی پدرشان بگوید.
روزها میگذرد و آن دو جز همین رازگوییها و مبادلهی اطلاعات کاری ندارند. حتی شبها در رختخواب ساعتها در گوش هم پچپچ میکنند. هر یک میکوشد که سرزمین دیگری را برای خود کشف کند. ناگهان هر یک دریافتهاند که آنچه تاکنون زیر آسمان کودکیشان بوده جز نیمی از دنیاشان نبوده است.
و اگر ساعتی برسد که دیگر با شوق بسیار مشغول پیوستن این دو دنیا به هم نباشند تا آن را به صورت دنیایی یگانه در نظر آورند، موضوع دیگری در دلشان میجوشد و راز دیگری جلوشان سر برمیدارد و آن این است که چرا پدر و مادرشان دیگر با هم زندگی نمیکنند؟
📚 لوته و همتایش/ #اریش_کستر
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
#کودک_و_نوجوان
@skybook
.
این اتفاق مسخره درست زمانی روی داد که تجدید حیات مام مهربان میهنمان با نیرویی مهارناپذیر آغاز شده بود، با شور و شوقی چنان معصومانه که آدمی را متأثر میساخت، و با تلاش تمامی فرزندان دلیرمان که با جوش و خروش در پی سرنوشتها و آرزوهای تازه گام بر میداشتند.
📚 یک اتفاق مسخره/ #فئودور_داستایفسکی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان
@skybook
.
#درباره_کتاب
یک اتفاق مسخره داستان خود ماست...
داستانی که راست یا دروغ آمده است تا به راستیهای زندگی فروغ ببخشد. تا در بزنگاههای تصمیم در زندگیهایمان روشنگر راه باشد.
این داستان ظاهرا دو سر دارد، در یک سر آن ایوان ایلیچ و در سر دیگر آن استپان نیکیفوروویچ قرار دارد و نام آن یک اتفاق مسخره است.
آدمها میتوانند خودشان خیال پرداز و ایده آل. نگر و حتی مضحک باشند ولی اتفاقات مسخره را رقم نزنند. این اتفاق از آن حیث مسخره است که ایوان ایلیچ دوست داشتنی و خیال پرداز ما هنوز نمیداند که اگر آدم خوبی است و بخصوص افکار خوب در سر دارد، باید به آینده خود هم فکر کند تا اگر خواست به آنها تحقق ببخشد و در راه دچار ناملایمات شد، خوبی یکسره از میان رخت برنبندد و بدی و بدبینی و بدکرداری یعنی پشت کردن به همه خوبیها جای آنرا نگیرد. اگر نه در آخر ناچار نادم و پریشان و ترسیده ادامه زندگی برایش همان سرنوشت استپان نیکیفوروویچ خواهد بود. کسی که در ابتدای داستان ظاهرا نقطه مقابل خود ایوان ایلیچ است. استپان نیکیفوروویچ آینه سرنوشت همان ایوان ایلیچ ماست و مگر نه اینکه ایوان ایلیچ در آخر همان سخنی که استپان در اول به او گفته بود را بر زیر لب تکرار میکند. آنگاه که نادم و مایوس در آینه خود را دید و نرسیده بر زیر لب گفت (تاب نیاوردم...)
عبارتی که در ابتدای داستان ماهم از شنیدنش رنجیدیدم و در آخر ما هم مثل شخصیت داستان پشیمان آنرا تصدیق کردیم.
راستی حالا ایوان ایلیچ ناچار است از همه آن ایدهها و فکرها انصراف دهد و او مانند استپان در شصت و پنج سالگی مرد عذبی خواهد بود تا تنها درون خانهاش بنشیند و سخت تنها و مقرراتی شود. یعنی درست همان اوصافی که ما را از استپان بیزار کرده بود. یعنی انصراف از همه شعارها و مضحک و مسخره خواندن همه آن خیالات. وضعیت ایوان ایلیچ به وضعیت خیلی از ماها بی شباهت نیست.
ما هم با فهم اینکه خیلی از اوصاف پسندیده را گرچه دوست داریم اما در عمل و در راه تحقق بخشیدن به آنها تاب نمیآوریم، از قدم گذاشتن در چنین راهی بکلی انصراف دادهایم. اما فهم اینکه بی طاقتیم با انصراف دادن یکی نیست. میتوانیم با محدودیتهایی که به خوبی از آن آگاه هستیم قدم در راه بگذاریم و اگرنه زندگی تنها و انضباطی زندگی نیست گذاشتن نقطه پایان زندگی است.
🔹 متن از شهابالدین کرمانی
📚 یک اتفاق مسخره/ #فئودور_داستایفسکی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان
@skybook
.
نفهمیدن، سخت تر از فهمیدن است...
ما همهاش حرف میزنیم، اما همین که نوبت عمل میرسد، همه چیز پوچ و توخالی از آب در میآید.
بسیاری از احساسات ما، وقتی به زبان عادی برگردانده میشوند، کاملاً نامعقول و غیرموجه به نظر میرسند.
📚یک اتفاق مسخره/ #فئودور_داستایفسکی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان
@skybook
.
📚 سیدارتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
برای معرفی این کتاب و در کل آثار هرمان هسه ترجیح دادیم تا آشنایی مختصری از خود نویسنده پیدا کنیم. البته بخشهای انتخاب شده کامل نیست و میتوانید به طور مفصل مقدمهای که مترجم بزرگ آن نوشته را بخوانید.
#ادبیات_کلاسیک_جهان #ادبیات_آلمان
@skybook
.
برهمنان همهچیز میدانستند و تمام رازها در کتابهای مقدسشان نهفته بود. به سوی همه چیز راه جسته بودند، بیش از همه از راز آفرینش و پدید آمدن کلام و خوراک و دَم و بازدم و نظام حواس و اعمال ایزدان...
عرصهی دانش اینان بیپایان بود. اما وقتی آدمی یک چیز را، یگانه چیز و مهمترین چیز دانستنی را نمیدانست، دانستن اینها چه ارزشی داشت؟؟
📚سیدارتها/ #هرمان_هسه
#سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@skybook
.
به دیدن این دردانهیِ حکمت جویِ زودآموزِ مشتاق، گل شادی در دل پدرش میشکفت. پدر میدید که فرزندش فرزانهای بزرگ و دینیاری ارجمند و میان بِرَهمَنان شهریاری بزرگ خواهد شد.
مادر به دیدن او و به دیدن خرامیدن و نشست و برخاستش، به دیدن سیدارتها که نیرومند بود و آب اندام و بر ساقهای کشیده راه میرفت و خاضعانه به او درود میگفت، سینهی خود را از شهد مهر مشحون مییافت...
عشق در چشمهی دل نورسیدهی دختران برهمنزاده میجوشید، هر بار که سیدارتها را میدیدند که با پیشانی تابناک و نگاه شاهوار و سرین باریک خود در کوچههای شهر میخرامد.
#بریده_کتاب (۱)
📚 سیدارتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان #ادبیات_آلمان
@skybook
.
اما بیش از همه کس گویندا او را دوست میداشت که رفیقش بود و او نیز برهمن زاده. او چشمان سیدارتها را دوست میداشت و صدای دلنشینش را و رفتار چون آبش را و وقار و کمال حركاتش را. او هر آنچه را سیدارتها میکرد یا میگفت دلنشین مییافت، اما بیش از همه هوش تیز و اندیشههای بلند و گدازان او را ستایش میکرد و ارادهی استوار آتشين و رسالت والایش را. میدانست که دوستش برهمنی همچون دیگر برهمنان نخواهد شد، نثار کنندهی تن پرور قربانی و فروشندهى آزمند اوراد افسونی، یا سخن پردازی خودبین و تهی مغز یا موبدی شریر و مزوّر، و نیز نه ساده لوحی نیک پندار میان خیل بزرگِ دینیاران. نه، خود گویندا نیز سر آن نداشت که چنین باشد، برهمنی گمنام همچون هزارها برهمن دیگر. و اگر سیدارتها زمانی ایزدی میشد و در زمرهی تابندگان در می آمد، او میخواست در پیاش روان باشد، رفیق و مرید و خدمتگزار و جلودارش باشد و سایه وار همراهش.
بدین سان، سیدارتها را همه دوست میداشتند. در جان همه شادی می آفرید و در دلها نشاط میانگیخت.
#بریده_کتاب (۲)
📚 سیدراتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان #ادبیات_آلمان
@skybook
.
چندی بود که سیدارتها تخم ناخرسندی در جان خویش میپرورد. احساس میکرد عشق پدر و مهر مادر و حتی دلبستگی گویندا جاویدان نیست و همیشه او را نیکبخت نـخـواهـد کـرد و بی قراریاش را آرامش نخواهد بخشید و سیرابش نخواهد ساخت و بسندهاش نخواهد بود. چندی بود حدس میزد که پدر گرانقدر و آموزگاران دیگرش، نیز برهمنان خردمند، عصارهی خرد و چکیدهی فرزانگی خود را به او بخشیده و کمال خود را در خزانهی جان جویایش فرو چکاندهاند، اما این خزانه هنوز پر نشده و ذهنش انباشته نگشته و روحش آرام نیافته و دلش قرار نگرفته است. غسل نیکو بود، اما آب، پلیدی گناه را نمیشست و جان تشنه را سیراب نمیکرد و دل را از وحشت آزاد نمیساخت. نثار قربانی و سر نیاز بر آستان ایزدان سودن خوب بود، اما کار کجا به این تمام میشد؟ قربانی کجا مفتاح سعادت بود؟ داستان ایزدان چه بود؟ آیا به راستی جهان هستی را پرایاپاتی آفریده بود؟ آیا آتمان خدای یکتا و یگانهی وجود نبود؟ آیا ایزدان صورتهایی ساخته و مثل آدمیان آفریده و فانی و مقهور مرگ نبودند؟ پس آیا نثار قربانی به پیشگاه ایزدان کاری پسندیده و درست و عبادتی والا و گرانمعنی بود؟
#بریده_کتاب (۳)
📚 سیدراتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@skybook
.
سیدارتها گفت: «گویندا، بگذار از این میوه بهره گیریم و در انتظار باقی کار بمانیم. بهرهای که ما هم اکنون از درس گوتاما (بودا) گرفتهایم این است که ما را از نزد شمنان(مرتاضها) فرا میخواند. اما بیا آسوده دل بمانیم و ببینیم آیا چیزی نیکوتر از این نیز برای ما دارد یا نه.»
همان روز سیدارتها به پیر شمنان گفت که تصمیم دارد او را ترک گوید. او این سخن را با ادب و تواضعی که شایستهی جوانتران و شاگردان است به پیر شمنان گفته، شمن اما از این که دو شاگرد جوانش او را ترک میکنند به خشم آمد و به آهنگ بلند به آنها سخنان درشت گفت.
گویندا ترسید و به دست و پا افتاد. اما سیدارتها خم شد و دهان بر گوش گویندا نهاد و آهسته به او گفت: «میخواهم به پیرمان نشان دهم که چیزی از او آموختهام.» به شمن نزدیک شد و در برابر او ایستاد و نیروی روح خود را گرد آورد و نگاه او را در نگاه خود گرفت و اسیر افسون خویش ساخت. آن را خاموش و ناتوان و مقهور ارادهی خویش کرد و فرمان داد بی صدا آنچه را که او میخواهد بکند. پیرمرد خاموش ماند و نگاهش خیره گردید و ارادهاش سستی گرفت و با دستهایی فرو آویخته، بیاراده در اختیار سیدارتها ماند. اندیشهی سیدارتها بر شمن چیرگی یافت و شمن ناگزیر شد فرمان آن را اجرا کند. پیر چند بار در برابر سیدارتها کمر خم کرد، به اشاره آنها را تبرک داد و دعای خیر همراهشان کرد و جوانها به او سپاس گفتند و سر فرود آوردند و دعای خیرش را پاسخ دادند و بدرودگویان او را ترک کردند.
گویندا در راه به دوست خود گفت: « سیدارتھا، تو نزد شمنان بیش از آنچه من میدانستم آموختهای. افسون کردن شمنی سالخورده دشوار است، عظیم دشوار! به راستی اگر نزد او مانده بودی، به زودی میتوانستی بر آب راه بروی.»
سیدارتها گفت: « من این سودا در سر ندارم که بر آب راه بروم. بگذار شمنان به این هنرها دل خوش دارند.»
#بریده_کتاب (۴)
📚 سیدراتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@skybook
.
سیدارتها با خود گفت: «وای که هرگز آدمی را ندیدهام که این گونه نگاه کند و لبخند بزند و چنین آرام بنشیند و بخرامد. به راستی که چه بسیار آرزو داشتم بتوانم چنین نگاه کنم و لبخند بزنم و بنشینم و راه بروم، چنین آزاد از هر قید و با عزت و پوشیده و در عین حال گشاده و این گونه کودکانه و البته همه راز... به راستی فقط کسی چنین نگاه میکند و میخرامد که به درونی ترین حصن وجود خود دست یافته باشد. به راستی کـه مـن نـیـز خواهم کوشید به درونی ترین دژ وجود خود راه یابم و آن را بگشایم.»
سیدارتها با خود گفت: « یک انسان دیدم، فقط یکی، که در برابر هیبتش مجبور شدم نگاه خود را فرود آورم. دیگر هیچ آدمیزادهای نخواهد بود که نگاهم را به زیر آورد. هیچ! وقتی تعلیم این مرد مرا مجذوب خود نکرد، هیچ مکتب دیگری چنین نخواهد کرد.»
سیدارتها با خود می گفت: « بودا بسیاری چیزها را از من ربود، بسیاری چیزها را، اما بیش از آنچه ربود به من بخشید. او دوست مرا از من ربود، کسی را که به من ایمان داشت و اکنون به او ایمان دارد، کسی را که سایهی من بود و اکنون سایهی اوست. اما سیدارتها را به من بخشید. خودم را به من بازگرداند.»
#بریده_کتاب (۵)
📚 سیدراتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@skybook
.
نگهبان فرانسوی برجی که من و شوهرم در آن آپارتمانی اجاره کردیم گفت گلوریا را میفرستد تا خانه را تر و تمیز کند. کار او تمیز کردن راه پلهها و آسانسور ساختمان است و خودش هـم در طبقهی چهارم زندگی میکند که مخصوص کارگرهاست.
بدین ترتیب گلوریا بـه خـانهی ما آمد، دختری هجده ساله و خوش بر و رو. زیبایی و زندگی از پوست سفیدش میبارید و آفتاب لابهلای موهای طلاییاش میرقصید. آرام بود، دوست داشتنی و خونگرم. بر خلاف بیشتر زنهای فرانسوی، در برخورد اول دیرجوش نبود و خیلی زود با من گرم گرفت. کم کم من را یاد گرمای دخترم انداخت. اول شیفتهی خانهی بی اثاثیهام شد. وقتی از آن بالا چشم انداز زیبای پاریس را دید، انگشت به دهان ماند. انگار اولین بار بود چشمش به پاریس و برج ایفل میافتاد، چشم اندازی قد برافراشته در قاب پنجرههای بزرگ خانهی مـن. انگار همهی دیوارهای خانهام شیشهای هستند: وقتی آسمان پاریس بارانی است، خانه به یک کشتی هوایی بدل می شود، شناور در فضایی آبی. شهر، تن شسته در نور پریده رنگ زمستان، زیر این کشتی آرام و مهربان مینماید...
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
.
جان من و شوهرم از اندوه به لب رسیده بود، نه به سبب زندگی در پاریس که زیباترین تبعیدگاه جهان است، بلکه از آنچه در لبنان میگذشت. قصهی ما با جنگ لبنان سری دراز دارد. شوهرم از این زندان به آن زندان میافتاد، زندان دوستانش. بخشی از داراییاش را به پای این دوستان ریخت. در جنگ داخلی هم به آزادی اندیشه باور داشت. جنگ که تمام شد، از بیروت زدیم بیرون، چون ما هم با جنگ تمام شده بودیم. شوهرم بخت بلندی داشت که دخلش را نیاوردند و تنها به شکنجهاش بسنده کردند. اما دختر یکی یک دانهمان کشته شد، آن هم با گلولهای که یکی از آنها به نشانهی شادی پایان جنگ شلیک کرد...
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
.
در یکی از مدارس، معلم زبان عربی شدم. داوطلبانه به بچههای خانوادههای عرب مهاجر زبان عربی یاد میدادم. وقتی از سر کار بر میگشتم، میدیدم شوهرم دارد زودتر از من به جامهی ارواح در میآید. و چنین بود که یک روز پیکر مادیاش را رها کرد. مبلغ هنگفتی پرداختم و او را در گردشگاه پرلاشز به خاک سپردم.
پس از مرگش خیلی تنها نماندم. او هم مثل دخترمان پیشم ماند. هنوز هم که هنوز است، گاهی در اتاقش را میزنم و میروم تو، درست مثل روزهایی که زنده بود. گاه که از سر کار برمیگردم، با بوی عطر آرامیسش که در اتاق خوابم میپیچد به پیشوازم میآید یا برایم گل طاووسی زرد و کوچکی میچیند و روی میز تحریرم میگذارد. گاهی با خودم فکر میکنم نکند گلهای روی میز را باد به آنجا آورده است، اما میدانم که کار اوست. مدام تشویقم میکرد که داستان بنویسم و آنها را چاپ کنم، شاید چون از زندگی درونیام آگاه بود و میدانست داستان نویسی در واقع یعنی زندگی با ارواحی که صدایشان میزنیم با ارواحی که خودمان آنها را میآفرینیم یا آنهایی که خوب میشناسیمشان.
📚 بنویس من زن عرب نیستم/ داستانهایی از زنان نویسندهی عرب
#نشر_ماهی
#ادبیات_معاصر_جهان
@skybook
.
جوان گفت: «ای والاوجود، امیدم آن است که بر من خشم نگیری. نیت من مشاجره و ستیزه جویی در کلام با تو نبود. راست گفتی که آرای آدمیان را ارجی نیست. اما بگذار این را نیز بگویم. لحظهای نیز در حقیقت گفتار تو تردید نکردم. ذرهای شک روا نداشتم در این که تو بودایی و به منزل مقصود رسیدهای، آن جا که هزاران برهمن و برهمن زاده در طلب آن سالکند. تو به راز رهایی از مرگ راه یافتهای. آری، به آن راه یافتهای. با جست و جوی خویش و در راه خاص خویش و از طریق مکاشفه. و بصیرت یافتهای و حقیقت بر تو نمایان شده است. این راز از راه تعليم بر تو گشوده نشده است، اندیشهی من، ای وجود والا، این است: هیچ کس از راه تعلیم به رهایی دست نمییابد. تو، ای سزاوار ستایش، نمیتوانی به کسی با کلام و تعلیم بازنمایی و بگویی در ساعت تجلی ہر تو چه گذشته است، آیین بودای روشن روان یک جهان آموختنی در بر دارد. میآموزد که چگونه میتوان نیکو زیست و از کژی پرهیخت. اما در مشربی چنین روشن و ارجمند یک چیز یافتنی نیست و آن راز حالی است که نصیب آن والاروان شده است، تنها نصيب او، میان صدها هزار. این چیزی است که من، چون سخنان آن والاروان را شنیدم، اندیشیدم و دریافتم، و هم این دلیل آن است که راه خود را پی میگیرم، اما نه در طلب آیینی بهتر -یقین دارم که آیین بهتری در کار نیست- بلکه فقط بدان سبب که از همهی مکاتب و معلمان روی بگردانم و تنها به مقصود برسم یا بمیرم.
#بریده_کتاب (۶)
📚 سیدراتها/ #هرمان_هسه
ترجمه: #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
@skybook
.
قبلا از این مضحک به نظر برسم آنقدر ناراحت میشدم که وحشتناک بود. ناراحتیام از این نبود که مضحک به نظر برسم ناراحتیام از این بود که مبادا واقعاً مضحک باشم. من همیشه ظاهر مضحکی داشتم. به نظرم از اول زندگیام این طور بودم لااقل مطمئنم که از هفت سالگی به بعد این را میدانستم. بعد رفتم مدرسه، بعدش هم دانشگاه و... چــه فایده؟... هرچه بیشتر یاد میگرفتم بیشتر میفهمیدم که مضحکم. سالها جان کندنم در دانشگاه در نهایت خلاصه میشد به اینکه همهاش غرق درس و مشقم بشوم تا فقط و فقط بفهمم و به من اثبات بشود که واقعاً آدم مضحکیام. همین طور بقیهی عمرم، عین دورهی تحصیل. سـال بـه سال، آگاهیام به اینکه واقعاً مضحکم تقویت میشد و بیشتر در ذهنم مینشست. همیشه همه به من میخندیدند ولی هیچکدامشان نمیدانست یا به فکرش نمیرسید که اگر فقط یک نفر توی دنیا باشد که بهتر از هر کس دیگری بداند آدم مضحکی است، آن یک نفر خود منم. و این مسئله... منظورم ندانستن آنهاست... برای من عین زهر هلاهل بود...
📚 رویای آدم مضحک
#فئودور_داستایفسکی
#نشر_ماهی
#ادبیات_کلاسیک_جهان #ادبیات_روسیه
@skybook