eitaa logo
پاتوق کتاب آسمان
502 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
139 ویدیو
19 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹ارسال‌به‌سراسرایران آلبوم کتاب‌ها: @skybook_album ادمین: @aseman_book آدرس:خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق کتاب آسمان
. 📚 سیدارتها/ #هرمان_هسه ترجمه: #سروش_حبیبی #نشر_ماهی برای معرفی این کتاب و در کل آثار هرمان هسه
. بی شک در آثار هسه چیزی بود که نسل از پی نسل با دل جوانانِ سرکش حرف می‌زد و آنها را مجذوب می‌داشت. جای تعجب و تسلاست که آثار او در عین جاذبه‌ای که برای جوانان دارد، آثار ادبی یک فرهنگ درخشان نیز به شمار می‌رود. هرمان هسه حق داشت از تجدد بیزار و از پسند روز گریزان باشد. آثارش که از تمدنی کهن رنگ گرفته‌اند، آینده‌ای تابناک را بشارت میدهند. (۳) @skybook
پاتوق کتاب آسمان
. 📚 سیدارتها/ #هرمان_هسه ترجمه: #سروش_حبیبی #نشر_ماهی برای معرفی این کتاب و در کل آثار هرمان هسه
. برهمنان همه‌چیز می‌دانستند و تمام رازها در کتاب‌های مقدس‌شان نهفته بود. به سوی همه چیز راه جسته بودند، بیش از همه از راز آفرینش و پدید آمدن کلام و خوراک و دَم و بازدم و نظام حواس و اعمال ایزدان... عرصه‌ی دانش اینان بی‌پایان بود. اما وقتی آدمی یک چیز را، یگانه چیز و مهم‌ترین چیز دانستنی را نمی‌دانست، دانستن اینها چه ارزشی داشت؟؟ 📚سیدارتها/ @skybook
پاتوق کتاب آسمان
. 📚 سیدارتها/ #هرمان_هسه ترجمه: #سروش_حبیبی #نشر_ماهی برای معرفی این کتاب و در کل آثار هرمان هسه
. به دیدن این دردانه‌یِ حکمت جویِ زودآموزِ مشتاق، گل شادی در دل پدرش می‌شکفت. پدر می‌دید که فرزندش فرزانه‌ای بزرگ و دینیاری ارجمند و میان بِرَهمَنان شهریاری بزرگ خواهد شد. مادر به دیدن او و به دیدن خرامیدن و نشست و برخاستش، به دیدن سیدارتها که نیرومند بود و آب اندام و بر ساق‌های کشیده راه می‌رفت و خاضعانه به او درود می‌گفت، سینه‌ی خود را از شهد مهر مشحون می‌یافت... عشق در چشمه‌ی دل نورسیده‌ی دختران برهمن‌زاده می‌جوشید، هر بار که سیدارتها را می‌دیدند که با پیشانی تابناک و نگاه شاهوار و سرین باریک خود در کوچه‌های شهر می‌خرامد. (۱) 📚 سیدارتها/ ترجمه: @skybook
. اما بیش از همه کس گویندا او را دوست می‌داشت که رفیقش بود و او نیز برهمن زاده. او چشمان سیدارتها را دوست می‌داشت و صدای دلنشینش را و رفتار چون آبش را و وقار و کمال حركاتش را. او هر آنچه را سیدارتها میکرد یا میگفت دلنشین می‌یافت، اما بیش از همه هوش تیز و اندیشه‌های بلند و گدازان او را ستایش می‌کرد و اراده‌ی استوار آتشين و رسالت والایش را. می‌دانست که دوستش برهمنی همچون دیگر برهمنان نخواهد شد، نثار کننده‌ی تن پرور قربانی و فروشنده‌ى آزمند اوراد افسونی، یا سخن پردازی خودبین و تهی مغز یا موبدی شریر و مزوّر، و نیز نه ساده لوحی نیک پندار میان خیل بزرگِ دینیاران. نه، خود گویندا نیز سر آن نداشت که چنین باشد، برهمنی گمنام همچون هزارها برهمن دیگر. و اگر سیدارتها زمانی ایزدی می‌شد و در زمره‌ی تابندگان در می آمد، او می‌خواست در پی‌اش روان باشد، رفیق و مرید و خدمتگزار و جلودارش باشد و سایه وار همراهش. بدین سان، سیدارتها را همه دوست می‌داشتند. در جان همه شادی می آفرید و در دلها نشاط می‌انگیخت. (۲) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. چندی بود که سیدارتها تخم ناخرسندی در جان خویش می‌پرورد. احساس می‌کرد عشق پدر و مهر مادر و حتی دلبستگی گویندا جاویدان نیست و همیشه او را نیکبخت نـخـواهـد کـرد و بی قراری‌اش را آرامش نخواهد بخشید و سیرابش نخواهد ساخت و بسنده‌اش نخواهد بود. چندی بود حدس می‌زد که پدر گرانقدر و آموزگاران دیگرش، نیز برهمنان خردمند، عصاره‌ی خرد و چکیده‌ی فرزانگی خود را به او بخشیده و کمال خود را در خزانه‌ی جان جویایش فرو چکانده‌اند، اما این خزانه هنوز پر نشده و ذهنش انباشته نگشته و روحش آرام نیافته و دلش قرار نگرفته است. غسل نیکو بود، اما آب، پلیدی گناه را نمی‌شست و جان تشنه را سیراب نمی‌کرد و دل را از وحشت آزاد نمی‌ساخت. نثار قربانی و سر نیاز بر آستان ایزدان سودن خوب بود، اما کار کجا به این تمام می‌شد؟ قربانی کجا مفتاح سعادت بود؟ داستان ایزدان چه بود؟ آیا به راستی جهان هستی را پرایاپاتی آفریده بود؟ آیا آتمان خدای یکتا و یگانه‌ی وجود نبود؟ آیا ایزدان صورت‌هایی ساخته و مثل آدمیان آفریده و فانی و مقهور مرگ نبودند؟ پس آیا نثار قربانی به پیشگاه ایزدان کاری پسندیده و درست و عبادتی والا و گران‌معنی بود؟ (۳) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
پاتوق کتاب آسمان
. به گفته‌ی مولوی: عقل بند رهروان است ای پسر وان رها کن ره عیان است ای پسر می گوید آنچه عقل می‌گ
. سیدارتها گفت: «گویندا، بگذار از این میوه بهره گیریم و در انتظار باقی کار بمانیم. بهره‌ای که ما هم اکنون از درس گوتاما (بودا) گرفته‌ایم این است که ما را از نزد شمنان(مرتاض‌ها) فرا می‌خواند. اما بیا آسوده دل بمانیم و ببینیم آیا چیزی نیکوتر از این نیز برای ما دارد یا نه.» همان روز سیدارتها به پیر شمنان گفت که تصمیم دارد او را ترک گوید. او این سخن را با ادب و تواضعی که شایسته‌ی جوان‌تران و شاگردان است به پیر شمنان گفته، شمن اما از این که دو شاگرد جوانش او را ترک می‌کنند به خشم آمد و به آهنگ بلند به آنها سخنان درشت گفت. گویندا ترسید و به دست و پا افتاد. اما سیدارتها خم شد و دهان بر گوش گویندا نهاد و آهسته به او گفت: «می‌خواهم به پیرمان نشان دهم که چیزی از او آموخته‌ام.» به شمن نزدیک شد و در برابر او ایستاد و نیروی روح خود را گرد آورد و نگاه او را در نگاه خود گرفت و اسیر افسون خویش ساخت. آن را خاموش و ناتوان و مقهور اراده‌ی خویش کرد و فرمان داد بی صدا آنچه را که او می‌خواهد بکند. پیرمرد خاموش ماند و نگاهش خیره گردید و اراده‌اش سستی گرفت و با دست‌هایی فرو آویخته، بی‌اراده در اختیار سیدارتها ماند. اندیشه‌ی سیدارتها بر شمن چیرگی یافت و شمن ناگزیر شد فرمان آن را اجرا کند. پیر چند بار در برابر سیدارتها کمر خم کرد، به اشاره آنها را تبرک داد و دعای خیر همراهشان کرد و جوان‌ها به او سپاس گفتند و سر فرود آوردند و دعای خیرش را پاسخ دادند و بدرودگویان او را ترک کردند. گویندا در راه به دوست خود گفت: « سیدارتھا، تو نزد شمنان بیش از آنچه من می‌دانستم آموخته‌ای. افسون کردن شمنی سالخورده دشوار است، عظیم دشوار! به راستی اگر نزد او مانده بودی، به زودی می‌توانستی بر آب راه بروی.» سیدارتها گفت: « من این سودا در سر ندارم که بر آب راه بروم. بگذار شمنان به این هنرها دل خوش دارند.» (۴) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. سیدارتها با خود گفت: «وای که هرگز آدمی را ندیده‌ام که این گونه نگاه کند و لبخند بزند و چنین آرام بنشیند و بخرامد. به راستی که چه بسیار آرزو داشتم بتوانم چنین نگاه کنم و لبخند بزنم و بنشینم و راه بروم، چنین آزاد از هر قید و با عزت و پوشیده و در عین حال گشاده و این گونه کودکانه و البته همه راز... به راستی فقط کسی چنین نگاه می‌کند و می‌خرامد که به درونی ترین حصن وجود خود دست یافته باشد. به راستی کـه مـن نـیـز خواهم کوشید به درونی ترین دژ وجود خود راه یابم و آن را بگشایم.» سیدارتها با خود گفت: « یک انسان دیدم، فقط یکی، که در برابر هیبتش مجبور شدم نگاه خود را فرود آورم. دیگر هیچ آدمیزاده‌ای نخواهد بود که نگاهم را به زیر آورد. هیچ! وقتی تعلیم این مرد مرا مجذوب خود نکرد، هیچ مکتب دیگری چنین نخواهد کرد.» سیدارتها با خود می گفت: « بودا بسیاری چیزها را از من ربود، بسیاری چیزها را، اما بیش از آنچه ربود به من بخشید. او دوست مرا از من ربود، کسی را که به من ایمان داشت و اکنون به او ایمان دارد، کسی را که سایه‌ی من بود و اکنون سایه‌ی اوست. اما سیدارتها را به من بخشید. خودم را به من بازگرداند.» (۵) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. جوان گفت: «ای والاوجود، امیدم آن است که بر من خشم نگیری. نیت من مشاجره و ستیزه جویی در کلام با تو نبود. راست گفتی که آرای آدمیان را ارجی نیست. اما بگذار این را نیز بگویم. لحظه‌ای نیز در حقیقت گفتار تو تردید نکردم. ذره‌ای شک روا نداشتم در این که تو بودایی و به منزل مقصود رسیده‌ای، آن جا که هزاران برهمن و برهمن زاده در طلب آن سالکند. تو به راز رهایی از مرگ راه یافته‌ای. آری، به آن راه یافته‌ای. با جست و جوی خویش و در راه خاص خویش و از طریق مکاشفه. و بصیرت یافته‌ای و حقیقت بر تو نمایان شده است. این راز از راه تعليم بر تو گشوده نشده است، اندیشه‌ی من، ای وجود والا، این است: هیچ کس از راه تعلیم به رهایی دست نمی‌یابد. تو، ای سزاوار ستایش، نمی‌توانی به کسی با کلام و تعلیم بازنمایی و بگویی در ساعت تجلی ہر تو چه گذشته است، آیین بودای روشن روان یک جهان آموختنی در بر دارد. می‌آموزد که چگونه می‌توان نیکو زیست و از کژی پرهیخت. اما در مشربی چنین روشن و ارجمند یک چیز یافتنی نیست و آن راز حالی است که نصیب آن والاروان شده است، تنها نصيب او، میان صدها هزار. این چیزی است که من، چون سخنان آن والاروان را شنیدم، اندیشیدم و دریافتم، و هم این دلیل آن است که راه خود را پی می‌گیرم، اما نه در طلب آیینی بهتر -یقین دارم که آیین بهتری در کار نیست- بلکه فقط بدان سبب که از همه‌ی مکاتب و معلمان روی بگردانم و تنها به مقصود برسم یا بمیرم. (۶) 📚 سیدراتها/ ترجمه: @skybook
. زمین بیش از هر کتابی از ما به ما می آموزد، زیرا در برابر ما ایستادگی می‌کند. بشر هرگاه با مانع درگیر شود توان خود را می آزماید اما برای چیره شدن بر مانع به ابزاری نیاز دارد، رنده‌ای یا گاو آهنی می‌خواهد. برزگر هنگام شخم، رازهای طبیعت را مو به مو بیرون می‌کشد و حقیقتی که به دست می‌آورد حقیقتی کلی است. هواپیما نیز که ابزار کار هوانوردان است انسان را با تمام مسائل کهن درگیر میکند. من تصویر نخستین شب پروازم را بر فراز آرژانتین پیوسته پیش نظر دارم. شب تاریکی بود که فقط روشنایی‌های انگشت شمار و پراکنده دشت همچون ستارگان سوسو می‌زدند. هر یک از آنها در این دریای ظلمت بر معجزه جانی آگاه دلالت می‌کرد. در این کانون کتاب می‌خواندند فکر می‌کردند و راز دل می‌گفتند. در آن دیگر چه بسا در پی کاوش کیهان بودند و خود را با محاسبات سحابی آندرومد می‌فرسودند و در آن یکی عشق آشیان داشت. این آتش‌ها دورادور در پهنه دشت می‌درخشیدند و غذای خود را می‌خواستند تا محقرترینشان که از شاعر بود یا آموزگار یا درودگر. اما در میان این اختران جاندار چه بسیار بودند پنجره‌های بسته و ستارگان خاموش و انسانهای خواب مانده... باید کوشید و به هم رسید باید کوشید و با برخی از این آتش ها که دور از هم در دامن صحرا فروزان‌اند پیوند پدید آورد. زمین انسان‌ها @skybook
. پیرزن روستایی نیز جز از طریق شمایلی و گردن‌آویزِ ساده مقدسی و تسبیحی با خدای خود، در پیوند نیست. با ما باید به زبانی ساده سخن گفت تا بفهمیم. بدین‌سان، شادی زندگی برای من در همین اکسیر شیر، قهوه و گندم خلاصه می‌شد. زمین انسان‌ها @skybook
. بزرگی هر حرفه، شاید بیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان هاست. گنج راستین یکی بیش نیست و آن روابط میان آدم هاست. زمین انسان‌ها @skybook
. لطف شگفت انگیز خانه در آن نیست که ما را پناه می‌دهد و گرم می‌کند و بنایش از آن ماست. بلکه در آن است که ذخیره خاطرات شیرین را کم‌کم در ما بر جا گذاشته است. در آن است که در اعماق دل ما این کوه تاریک را پدید می‌آورد که رویاها همچون آب چشمه از آن جاری می‌شوند. زمین انسان‌ها @skybook