eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
480 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
103 ویدیو
6 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📚 حلوای عروسی/ زندگی نامه داستانی شهید محمدرضا مرادی 🔹 به روایت مادر شهید @skybook
. وقتی اسم محمدرضا را شنید مثل اسپند روی آتش، از جایش سریع بلند شد. صورتش کاملا سرخ شد. با دستش محکم روی میز مقابلش کوبید و با پرخاش گفت: «محمدرضا مرادی یه اعلامیه همراهش بوده؟! اونم از توی جاکفشی برداشته؟ هه هه هه!» با مسخره خندید و ادامه داد: «محمدرضا مرادی از حسن آباد قم تا خود سرچشمه و بهارستان و شهرری زیر نظرشه و اعلامیه هاشون رو می‌رسونه!» بعد با عصبانیت رو به پاسبانهایش گفت: «آقا کارتن کارتن اعلامیه پخش می‌کنه، اون وقت این میگه پسرم فقط یه اعلامیه همراهش بوده‌!» دوباره رو به من کرد و گفت: «مار تربیت کردی! مار افعی!» قند توی دلم آب شد وقتی دیدم پسرم این قدر فعال بوده. سکوت کرده بودم. دوباره رو به پاسبان‌های اطرافش با تمسخر گفت: «اون پیرمرد نشسته پاریس، اونوقت مغز این بدبختا رو شست‌وشو داده و انداخته به جون ما!» ساکت ایستادم تا حرفهای رئیس تمام شود. کلی بدوبیراه به امام خمینی گفت. دوباره روی صندلی‌اش نشست و رو به من گفت: «اگه دلت میخواد پسر دسته گلت رو ببینی، فردا صبح ساعت هشت بیا دور دایره شاه عبدالعظیم، پای چوبه دار ببینش!» 📚 حلوای عروسی/ فاطمه دانشورجلیل @skybook
. یک گُل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده‌ای، اما من خنده‌ات را دوست دارم، آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می‌گفتم: چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی‌مان می‌گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت. به تو اخم کردن نمی‌آید آقامصطفی! اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
. اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می‌رفتی مسجد و بر می‌گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی‌ماند. من هم دست به اختلاس می‌زدم. لباس هایت را که در می‌آوردی پول‌هایش را برمی‌داشتم و دوسه تومانی ته جیبت می‌گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می‌شدی: «سمیه جان، من مرد خونه هستم! نباید پول تو جیبم باشه؟» -همین دو یه تومان بسه وگرنه همه رو می‌بخشی! بیشتر درآمدم از راه شستن لباسهای تو بود، وقتی می‌خواستم آنها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی‌ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس‌هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب‌هایت سی‌هزار تومان نصیبم شد. گاهی می‌گفتی: «عزیز داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟» چشم هایم گرد می‌شد: «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی!» -اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی! -نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! می‌خندیدی: «دیدی گفتم داری حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار! -چشم اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پولها را می‌گذاشتم زیر فرش. بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی‌پرسیدی و خودت می‌رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می‌کردم. آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط می‌خواستم زن بودنم را نشان بدهم. 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
. همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می‌شد به او خبر نداد: «نگران نشین انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیة الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.» دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد: «داری میای؟» -نزدیک بیمارستانم. -نترسی سمیه فقط پام کمی آسیب دیده با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره با خودم می‌برمت این طرف و آن طرف تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه چون سوار ویلچرت می‌کنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته‌های خرید رو می‌گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف می‌زنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه چه کیفی میده. اگه بارونم نم نم بباره. تا برسیم بیمارستان هزار تا فکر در سرم می‌چرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه‌ای در حالی که با خود می‌گفتم الان می‌بینمش الان می بینمش در اتاق‌ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم آمدم جلو و جلوتر ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
. ...پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می‌آمد. بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می‌آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم او هم همان حرف خانم بادپا را میزد «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا می‌کنم شیخ محمد شهید بشه»، دستهایم می‌لرزید. آن‌ها را مشت کرده و پنجه‌هایم را به هم فشار می‌دادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می‌پیچید «من فقط مصطفی رو می‌خوام، هیچی نمی‌خوام شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام فقط مصطفی رو.» سر ناهار حاج حسین گیر داد باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت میکشید اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ» 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده @skybook