نیمه پنهان ماه قسمت اول.mp3
28.92M
.
🎧 فایل صوتی کتاب؛
📚 نیمه پنهان ماه/ #شهید_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
🔹 قسمت اول
#ادبیات_پایداری
@del3da
@skybook
نیمه پنهان ماه قسمت دوم.mp3
22.47M
.
🎧 فایل صوتی کتاب؛
📚 نیمه پنهان ماه/ #شهید_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
🔹 قسمت دوم
#ادبیات_پایداری
@del3da
@skybook
نیمه پنهان ماه 3.mp3
31.38M
.
🎧 فایل صوتی کتاب؛
📚 نیمه پنهان ماه/ #شهید_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
🔹 قسمت آخر
#ادبیات_پایداری
@del3da
@skybook
.
یک گُل آفتاب افتاده داخل چشمانت
و اخم هایت را در هم کردهای،
اما من خندهات را دوست دارم، آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را.
آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم: چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو!
اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشناییمان میگذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت. به تو اخم کردن نمیآید آقامصطفی!
#بریده_کتاب
اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
نوشته: راضیه تُجار
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
#درباره_کتاب
آنچه در همپای صاعقه میخوانید صرفا کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷محمد رسول الله نیست. بلکه چگونگی شکل گیری تیپ و سپس لشکر ۲۷ است. که در عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس لشکرهای زرهی و پیشرفته عراق را که از حمایت ارتشهای بزرگ دنیا برخوردار بود زمین گیر و تار و مار کرد. روایت عملیات و چگونگی نبردهای لشکر ۲۷ که همان کارنامه عملیاتی آن است بسیار مهم است، ولی آنچه شاید از نظرها دور میماند راهی است که طی آن منجر به شکل گیری چنین لشکری میشود... لشکری که رهبر انقلاب در وصف مردانش میگوید:
این مردان بزرگی که نام آنها بسی آسان بر زبان و دل غافل ما میگذرد، از جنس همان اخوان صفا و فرسان هیجائند که سید شهیدان سلام الله علیه آنها را با عظمت و سوز و مهر، مخاطب ساخت و از فقدان آنان غمگین بود.
📚 همپای صاعقه
نویسنده: حسین بهزاد- گل علی بابایی
#نشر_سوره_مهر
#ادبیات_پایداری
@skybook
همپای صاعقه- جلسه اول.mp3
19.38M
🎙 #همپای_صاعقه
🔹 متن خوانی و گفتگو
🔹 گزیدههایی از کتاب؛
📚 همپای صاعقه/ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسول الله
نویسنده: حسین بهزاد- گل علی بابایی
#نشر_سوره_مهر
#ادبیات_پایداری
🔹 جلسه اول ۷ فروردین ماه ۱۴۰۲
#نهضت_بازخوانی_انقلاب_اسلامی
@soha_sima
@skybook
.
اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا میرفتی مسجد و بر میگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمیماند. من هم دست به اختلاس میزدم. لباس هایت را که در میآوردی پولهایش را برمیداشتم و دوسه تومانی ته جیبت میگذاشتم. بعضی مواقع متوجه میشدی: «سمیه جان، من مرد خونه هستم! نباید پول تو جیبم باشه؟»
-همین دو یه تومان بسه وگرنه همه رو میبخشی!
بیشتر درآمدم از راه شستن لباسهای تو بود، وقتی میخواستم آنها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگیها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباسهایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیبهایت سیهزار تومان نصیبم شد.
گاهی میگفتی: «عزیز داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟»
چشم هایم گرد میشد: «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی!»
-اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی!
-نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم!
میخندیدی: «دیدی گفتم داری حالا بلند شو و برای حاجیت بیار!
-چشم اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم!
بعضی وقت ها هم پولها را میگذاشتم زیر فرش.
بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض میکردم.
آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
نوشته: راضیه تُجار
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد: «نگران نشین انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیة الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.»
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد: «داری میای؟»
-نزدیک بیمارستانم.
-نترسی سمیه فقط پام کمی آسیب دیده
با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره با خودم میبرمت این طرف و آن طرف تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بستههای خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه چه کیفی میده. اگه بارونم نم نم بباره.
تا برسیم بیمارستان هزار تا فکر در سرم میچرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشهای در حالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان می بینمش در اتاقها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم آمدم جلو و جلوتر ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم،
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
نوشته: راضیه تُجار
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
...پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد میآمد. بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت میآورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم او هم همان حرف خانم بادپا را میزد «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا میکنم شیخ محمد شهید بشه»، دستهایم میلرزید. آنها را مشت کرده و پنجههایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله میپیچید «من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام فقط مصطفی رو.»
سر ناهار حاج حسین گیر داد باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت میکشید اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ»
#بریده_کتاب
📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
#نشر_روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
📚 حاج جلال/ خاطرات حاج جلال بابایی
نویسنده: لیلا نظری گیلانده
#نشر_سوره_مهر
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
هشت سال تمام توی عزا بودند انگار...
با اینکه خودم همدانی نبودم، اسم و رسم خانوادۀ «حاجی بابایی» را بارها شنیده بودم اول از همه دربارۀ سن و سالش پرسیدم. گفتند: «هشتاد!» از وضعیت حافظهاش پرسیدم که استادم، آقای مرتضی سرهنگی گفت: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک تنفس کرده!»
ایشان وقتی فهمید انگار منظورش را متوجه نشدم، لبخندی زد و گفت: «حاج جلال هنوز فشار متروی تهران را تجربه نکرده تا همه چی رو فراموش کنه!»
.
.
...بعد از استراحتی کوتاه هنگام عصر سر صحبت را باز کردم.
میدانستم حاج جلال پدر دو شهید است؛ میدانستم دو دامادش در جبهه شهید شده است؛ میدانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند؛ اما نمیدانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است. این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد و عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانَهم!» خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم!» چشمهایش خیس شد نمیدانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد که دست گذاشت روی سینهاش و آه کشید «غوره غوره.... عسل زنبوره.... از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت و از حبیب و پای کوتاه شدهاش در جنگ از مریم و دخترش، سمانه، تعریف کرد. از خواهرش، فاطمه، که بزرگ شده خانه خودش بود. اسم برد از دامادهای شهیدش؛ «حاج عزیز احمدی» و «حاج اسماعیل شکری موحد».
وقتی گفت: «هشت سال تمام توی عزا بودیم!»، اشاره کرد به عکس هایی که هر چهارتایشان با هم بودند...
یادداشت نویسنده؛ #لیلا_نظری_گیلانده
📚 حاج جلال
#نشر_سوره_مهر
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
کتاب تمام شد و حالا نوبت خاطرات حاج قاسم از بادپا بود. با آرامشی خاص گفت: چون دربارهی شهدای دیگر مدافع حرم مصاحبهای نکرده بهتر است در مورد حاج حسین نیز مصاحبه نکند. تا شاید خانوادهی دیگر شهدا از او دلگیر نشوند. حاج قاسم فقط یک جمله گفت: «حسین
دردونه کرمون بود» یک جملهی چهار کلمهای
حاج قاسم پرسید: «حالا اسم کتاب را چه میگذاری؟»
گفتم: «دردونه کرمون!»
📚 خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
نویسنده: سارا افضلی
#ادبیات_پایداری
@skybook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «خاتون و قوماندان»
در مراسم چهاردهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت در مشهد مقدس، تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «خاتون و قوماندان» روایت زندگی همسر شهید علیرضا توسلی(ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون، منتشر شد.
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
کاغذی را که دیشب برایش دو خطی روی آن نوشته بودم، توی جیبش گذاشتم.
صورتش را بوسیدم و از پلههای مینی بوس رفتم بالا.
روی صندلی نشستم و سرم را از پنجره بیرون بردم. فرهاد برگه را از جیبش در آورده بود و داشت تایش را باز میکرد. لبهایش تکان نمیخورد، اما انگار صدایش را موقع خواندن میشنیدم.
"به لاله مومنم... به مرادم... به پیرم
به او که فریادی در سکوت بود
دوستدار جاویدت، حمید حسینی"
📚 بوی شیرین فرهاد
زندگینامه داستانی شهید عبدالحمید حسینی
نویسنده: طاهره کوه کن
#روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
...باز بیدار شدم بی آنکه چشم باز کنم. در آن لحظه دل کندن از خانه به نظرم کاری بس سخت آمد و پیش از آنکه دوباره به خواب روم، فکر کردم بیخیال جبهه، کی حال رفتنش را دارد. و باز از سنگینی حضور کسی بیدار شدم که پدر بود. این را از خس خس سینهاش فهمیدم. الکی غلتیدم و رویم را کردم آن ور. نمیدانم چرا میلرزیدم. بوی سیگار با بوی ادوکلنی که فقط رایحهاش را از پدر شنیدهام، به مشام میرسید و فکر رفتن از خانه را سختتر میکرد. صدای اذان که بلند شد، فکر کردم که بله، دل کندن سخت است، اما ماندن سختتر است، و این تجربهای بود که دیگر نمیخواستم تکرار شود.
📚 نه آبی نه خاکی
#علی_موذنی
#سوره_مهر
#ادبیات_پایداری
@skybook
نیمه پنهان ماه- آبشناسان.mp3
5.5M
.
🎙 نیمه پنهان ماه
برشی از کتاب نیمه پنهان ماه/ آبشناسان به روایت همسر شهید
#انتشارات_روایت_فتح
#صدای_قلم
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچههایم بوی کربلا بدهد، اما اختیاری از خودم نداشتم. به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمی زدم و حرف هایم را در دلم میریختم. زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم. با عشق، او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. جعفر و مادرم هم مثل بقيه تسلیم خواسته او شدند. زینب
یک بار دیگر من را به کربلا گره زد؛ من که نذر کرده حسین(ع) بودم و همه هستیام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسين نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش میماند و کبری پا به این دنیا نمیگذاشت.
📚 من میترا نیستم
#معصومه_رامهرمزی
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
دفعه پیش که عملیات بود، از هر ترفندی استفاده کردند تا مرا از رفتن به جبهه منصرف کنند. حتی حمید از آمریکا زنگ زد و گفت که پدر و مادر و مژده را به تو میسپارم، سعید.
گفتم: «پدر و مادر و مژده را به خدا بسپار، حمید جان»
گفت: «حداقل حالا که من کنارشان نیستم تو باش»
خندیدم. گفتم: «آنها مرا میخواهند چه کار؟»
گفت: «تو که میروی، اعصابشان به هم میریزد.»
گفتم: «برای اینکه به خدا توکل نمیکنند.»
گفت: «تو دانشجویی زندهات برای این آب و خاک بیشتر ارزش دارد.»
گفتم: «مثل اقتصاددانهای آمریکایی حرف میزنی.»
گفت: «دروغ میگویم؟»
گفتم: «کم لطفی میکنی.»
گفت: «من نمیتوانم زیاد حرف بزنم. ولی خواهش میکنم نرو.»
گفتم: «اگر من از تو خواهش کنم برگردی به ایران، برمیگردی؟»
گفت: «مغلطه نکن.»
گفتم: «حرف دلم بود.»
عصبانی گفت: «حق نداری بروی. من برادر بزرگترت هستم، میگویم نرو.»
گفتم: «خدا از تو بزرگتر است.»
گفت: «تو اصلا حرف حساب سرت نمیشود.»
گفتم: «تو که حرف حساب سرت میشود، چرا چهار سال است نیامدهای به پدر و مادرت سر بزنی؟ دوری تو آزارشان نمیدهد؟»
گفت: «اما من اینجا در امن و امانم.»
📚 نه آبی نه خاکی
#علی_موذنی
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
نباید بگذارم کسی در کار نوشتنم دخالت کند. باید هر طور دلم میخواهد بنویسم با قیدی که برای نوشتن پیدا کردهام و بعد از رسالتی که بچهها بر دوشم گذاشتهاند احساس میکنم در اتاقی هستم که یکی از دیوارهایش برداشته شده و در معرض دید دیگرانم. برای همین هیچ کارم طبیعی نیست. خیلی حرفها هست که دلم میخواهد بنویسم اما ترس از اینکه خوانده شود مانع میشود. مثلا الان دلم میخواهد از آن چشمها بنویسم. از آن چشمهایی که از میان آن چادر مشکی درخشیدند و من ناگهان به آنها خیره شدم و در آن یک جور آشنایی احساس کردم که قدیمی بود. نه اینکه صاحبش را از قبل بشناسم، شناختنی که انگار از ازل بود که انگار او به نام من آفریده شده است که من با او قرار است حریم هم باشیم که من و او را به نام هم بشناسند که از ما به جمعیت جهان یکی دو تای دیگر اضافه شود...
📚 نه آبی نه خاکی
#علی_موذنی
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
اولین تقریظ، مثل یک ندا برای جلب توجه و بذل نظر روشن فکران و صاحبان اندیشه به این ادبیات جدید بود؛ ندایی که برخی را به میدان داری این فرهنگ نوپا مبدل کرد و به ساختار ادبیاتی شکل داد که امروز توانایی جذب میلیونها مخاطب را در ایران و جهان دارد...
📚 نوشتههای روشن
تقریظها و بیانات امام خامنهای درباره ادبیات مقاومت
تحقیق و تدوین: علی شیرازی
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
در تحولات اجتماعی روشن فکرها یک نقش بدون مشابهی دارند؛ بی بدیلی دارند. این یعنی هیچ نقش دیگری جای این نقش را نمیگیرد. البته روحانیون، علما، از حیث عالم دینی بودن نقش بسیار اثرگذار و بزرگی دارند؛ اما آن جای این را نمی گیرد؛ کما این که این جای آن را نمیگیرد... انقلاب اسلامی، یک حرکت ماندگار بسیار متینِ با آدابی را دارد همین طور ادامه میدهد؛ تا امروز ادامه داده؛
باز هم دارد پیش میرود؛ لکن با وجود این حتی در یک چنین تحول عظیمی آدم جای خالی نقش اثرگذار فراگیر روشن فکرها را مشاهده میکند.
روشن فکر این است نقشش که بیاید آن مفاهیم را باب ذهن قشرهای مختلف مردم، در ذهن مردم بنشاند. عمیقاً این نقش روشن فکر است. روشن فکری که اصیل و صحیح میخواهد کار بکند، روشن فکر درست کار، این جوری بگوییم، نقشش این است.
📚 نوشتههای روشن
تقریظها و بیانات امام خامنهای درباره ادبیات مقاومت
تحقیق و تدوین: علی شیرازی
#ادبیات_پایداری
@soha_sima
33.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
📽 ببینید | احمد عزیزم
#حاج_قاسم: محور همه کمالات #شهید_کاظمی ادبش بود، [شهید کاظمی] رئوف بود...
📚حاج احمد
خاطرات سردار شهید حاج احمد کاظمی
#ادبیات_پایداری
@skybook
...سلیمانی فرمانده جنگ که وقت نداشت سرش را بخاراند به اندازهی یک محقق که کارش مطالعه است، کتاب میخواند. در بعضی سفرهای سوریه و عراق که خیلی کم میخوابید همان جا کتاب میخواند. توی هواپیما که در راه سوریه یا عراق بودیم به جای اینکه از این ساعات برای استراحت استفاده کند، یا ذهنش مشغول کارهای عملیات باشد، از توی کیفش کتاب در میآورد و مشغول خواندن میشد!
📚 حاج قاسمی که من میشناسم
روایت رفاقت چهل ساله علی شیرازی
#صدای_قلم
#ادبیات_پایداری
@skybook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پارچه سبزی که تحفه شهید معماریان بود و رئیسی با حسرت به آن نگاه کرد
▪️خاطره وحید یامینپور از ملاقات مادر شهید معماریان راوی کتابِ "تنها گریه کن" با آیتالله رئیسی
#ادبیات_پایداری
@skybook