.
آقا مهدی بعد از شهادت حمید نتوانست یانخواست برود ارومیه.
ولی بعدش به کریم طریقت سفارش کرد برود قم برای خانواده حمید خانه خوبی اجاره کند تا آسایش داشته باشند. بعد از شهادت خودش هم صفیه خانم رفت آن جا فکر کنم بعد از کربلای پنج بود که رفتیم قم، رفتیم دم در خانه آنها. احسان (پسر حمید) را صدا زدیم. همان جا بود که فهمیدیم فردا برای هردوشان مراسم گرفتهاند. خوشحال شدیم که به موقع آمدهایم. احسان را برداشتیم بردیم زیارت و تفریح، موقع برگشتن خواستیم خداحافظی کنیم که صفیه خانم تعارف کرد بمانیم. گفتیم «نه، مزاحم نمیشویم.»
گفت «اگر مهدی الآن این جا بود جرأت داشتید بگویید نه؟»
گفتیم «نه»
گاهی خیلی دلم برای آقا مهدی تنگ میشود. میروم خودم را سرگرم کارهایی میکنم که بعد پیرمردی بیاید مچم را بگیرد بگوید «این کارها کار تو نیست. کار مهدی است، معلوم است شاگرد خوبی برایش بوده ای.»
📚 به مجنون گفتم زنده بمان
#شهید_مهدی_باکری
#روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook
.
کاغذی را که دیشب برایش دو خطی روی آن نوشته بودم، توی جیبش گذاشتم.
صورتش را بوسیدم و از پلههای مینی بوس رفتم بالا.
روی صندلی نشستم و سرم را از پنجره بیرون بردم. فرهاد برگه را از جیبش در آورده بود و داشت تایش را باز میکرد. لبهایش تکان نمیخورد، اما انگار صدایش را موقع خواندن میشنیدم.
"به لاله مومنم... به مرادم... به پیرم
به او که فریادی در سکوت بود
دوستدار جاویدت، حمید حسینی"
📚 بوی شیرین فرهاد
زندگینامه داستانی شهید عبدالحمید حسینی
نویسنده: طاهره کوه کن
#روایت_فتح
#ادبیات_پایداری
@skybook