#شعر_عاشورایی
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
خوش آمدی و شدی شمع محفلم، بابا!
مگو چرا شده ویرانه منزلم؟ بابا!
تو آفتاب منی و ز ابر خون، هر بار
نگاه می کنی و می بری دلم، بابا
خرابه ساکت و تاریک بود و من، خاموش
تو آمدی و شدی شمع محفلم، بابا
درست شکل تو بود آن سری که می دیدم
به روی نی ، همه جا در مقابلم، بابا
مگر که عمّه به تو گفته … از چه خیره شدی
به پای خسته و زخم پر آبله م، بابا!
نشد که از تو کنم مخفی و تو فهمیدی
چه غصّه ها که نهان است در دلم، بابا
زمین که خوردم ، هر بار تازیانه زجر
چه نقش ها زده بر زخم تاولم، بابا
بهانه تو گرفتم ، طعام آوردند!
مگر کنند دمی از تو غافلم، بابا
اگر چه کودکم ، اما تو هیچ غصّه مخور
که در تحمل اندوه، کاملم بابا!
به روی دامن خود باز هم مرا بنشان
بگو: رقیه! گل ناز و خوشگلم! بابا
مرا نگاه مکن اینچنین و حرف بزن
سکوت تلخ تو گردید قاتلم، بابا
سید مهدی حسینی رکن آبادی
(سروده سال ١٣٨١)