شاهكار قافیه را ملاحظه بفرمايید👇☺️
کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ ، " هنگ "
گشته از عشقت دلِ دلتنگ ، " تنگ "
بعدِ «شیرین» شد تبِ «فرهاد»" حاد "
این خبر را مرکزِ امداد ، " داد "
با عبورت می شود جالیز ، " لیز "
جعفری می رقصد وُ گشنیز ، " نیز "
بـا نگاهت می زند «عطار» ، " تار "
«مولوی» غش کرده وُ «گلزار» ، " زار "
می شود در گردنت زنجیر ، " جیر "
می کُند در دست تو کفگیر ، " گیر "
هر که بر اشعار من خندید ، " دید "
می شود با یادِ تو تبعید ، " عید " !
کرد پیشت آدمِ سالوس ، " لوس "
با تو شب ها می شود کابوس ، " بوس " .
کیمیا کردی و شد شاغول ، " غول "
با کلامت می خورَد «شنگول» ، " گول "
وقت خشمت می شود «تیمور» ، " مور "
رفته «نادر» تا حدِ مقدور ، " دور "
چون به حرف آیی شود خاموش ، " موش "
گفته هایت را کند خرگوش ، " گوش "
می کُنی از بهر ما اندام ، " دام "
پیش زلفت می شود «خاخام» ، " خام "
این خبر را می زند نجار، " جار "
هست در اطراف تو بسیار ، " یار "
کاسه ات را می زند ابلیس ، " لیس "
هست بخش دوم ساندیس ، " دیس "
گشته ام از دست استدلال ، " لال "
رفته گویا از دلِ «خوشحال» ، " حال
لاادری
.........
👥 @sn_shop
📗 کتاب
« من زنده ام »
روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آبادی
از اسارت در زندانهای رژیم صدام
کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم
#من_زنده_ام
#فصل_اول
#قسمت_دوم👇👇👇
#قسمت_دوم
#فصل_اول
#کودکی
از هر خانه ده ، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند.
همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر می داد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به
اندازه ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلا برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن اون بود شیر بخورد.
مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولد ها، مرگ ها، زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده ایم. از یک تا سی فقط اعداد بی اعتباری بودند. اما وقتی تاریخ تولد ما با تغیرات طبیعت هماهنگ می شد عمر ما هم برکت پیدا می کرد.
مادر سن همه ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری می شمرد و مزه مزه می کرد.
مثلا همه ما می دانستیم تولد من وقت خرما خوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می خوردیم و مریم هنگام خرما پزان به دنیا آمده. این تقویم کاملا درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمی پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می پرسیدیم :موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟
آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه ی ما را یک شکل و یک رنگ کرده بود. همه ی خاله ها و عموها و بچه هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگ ترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم می گفت: وقتی نوبت ما رسید، انگار استغفرالله خدا مداد رنگی اش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمی گذاشت.
بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه ، مادرم و بچه ی آخر تا دوسال که شیرخوار بودند در اتاق دیگر می خوابیدیم. با همه ی فشردگی و بی جایی، بزرگ ترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده ، آماده مهمان نوازی بود.
روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بی بی و آقاجون هم مهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده می شدیم که از سر ظهر،آب شط را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه بزنیم و به قصه های او گوش بدهیم. بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با عصاره ی عشق و مجبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصه های بی بی شبهای دراز را کوتاه و دنیای بی رنگ بزرگ ترها را برایم زیبا و دیدنی می کرد.
وقتی بی بی قصه میگفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره. فاصله ی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر می کردم آقاجون ، آقاجون بی بی هم هست. چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلا آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود. قصه های آقا جون بیشتر به درد بزرگ تر ها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز و ... بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود; دختری که در یک بندر، کنار ساحل زندگی می کرد، دختری که اشک می ریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جمع کردن دانه های مروارید و فروش آنها زندگی می کردند، تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. مردم شاد و خندان زندگی می کردند اما دخترک همیشه گریه می کرد و کسی نمیدانست چرا. دلم برای دخترک می سوخت. همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و مادرش را از دست داده یا شاید گم شده. از این فکر تنم می لرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم می سوخت اما به هر حال اگر او گم نمی شد و گریه نمی کرد مردم بندر خوشبخت نمی شدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرامان من و قصه اش را برایم دلخواه و خواستنی کرده بود.
داستان های بی بی زیاد بود دختر شاه پریان و جن و پری، ماه پیشونی، هفت برادر، مرشد و خارکن، شاه و گدا، پنج انگشتی و بهترین قصه ی بی بی دختر پرده رو بود. بعضی وقت ها بی بی قبل از اینکه قصه اش را به آخر برساند،وسط ماجرا خوابش می برد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون میرفت و از حلیم فردا صبح و زیرشلواری آقاجون و آب سقاخانه که باید...
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
کتاب وقتی مهتاب گم شد
"خاطرات علی خوش لفظ"
روایتی عینی از واقعهای تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند
652 صفحه|24000 تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇
http://yon.ir/id8dF
فروشگاه کتاب جان
کتاب وقتی مهتاب گم شد "خاطرات علی خوش لفظ" روایتی عینی از واقعهای تاریخی است که موجب شد سرنوشت خی
متن دل نوشته ی سردار حاج قاسم سلیمانی درباره کتاب " وقتی مهتاب گم شد "
#کتاب_خوب_بخوانیم
👥 @sn_shop
قطعنامه.pdf
1.29M
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری
🔺 روایتی از حج خونین سال 66
💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇
http://yon.ir/x1AR5
🎁 6000 تومان بن هدیه با کوپن welcome97
🎁 70 درصد تخفیف پستی
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری 🔺 روایتی از حج خونین سال 66 💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان توضیحات بیشتر و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کابوس_در_بیداری
روایتی از #حج_خونین سال66
به کوشش جوادموگویی
(نویسنده کتاب آخرین نخست وزیر)
768ص| 40000 ت
توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/x1AR5
6000 ت تخفیف با کوپن welcome97 برای خرید اولی ها
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری 🔺 روایتی از حج خونین سال 66 💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان توضیحات بیشتر و
#معرفی_کتاب_کابوس_در_بیداری👆👆👆
"روایتی از حج خونین سال 66"
🔰 این کتاب به دو بخش تقسیم میشود:
🔺 بخش اول آن به کشف ریشهها و زمینههای واقعه حج خونین پرداخته است. از تاثیر انقلاب اسلامی بر حوادث منطقه گرفته تا فضایی که برگزاری مراسم «برائت از مشرکین» در حج ایجاد کرد و پیامدهای آن و مسائلی که بعد از حادثه به وجود آمد، مانند تاثیر این واقعه خونین بر جنگ تحمیلی و زدن کشتیها در خلیج فارس که متعاقب آن ناوهای نیروی دریایی آمریکا به خلیج فارس میآیند و در ماههای پایانی جنگ هواپیمای مسافربری ایران را هدف قرار میدهند.
🔸 در این کتاب به نقش شخصی به نام «اولریش بگنر» که یک یهودی آلمانی است و فرمانده میدانی نیروهای آلسعود در آن روز بوده است، پرداخته شده است. وی بنیانگذار و فرمانده نیروهای ضد شورش عربستان و از دو سال پیش از آن در عربستان مستقر بوده است. وی سالها سابقه فعالیت در پلیس ضد شورش آلمان غربی را داشت، در اسرائیل دوره دیده بود و در آمریکا نیروی «دلتا» را که در واقعه طبس به ایران حمله میکند راهاندازی کرد و در آن واقعه نیز فرد موثری بود.
🔺 در بخش دوم کتاب به تاریخ شفاهی باقی مانده از حادثه پرداخته شده است . از مصاحبههای شاهدان عینی گرفته تا گزارشهای رسانهها درباره آن حادثه، مصاحبههای متعددی هم با مسئولین مربوطه گرفته شده که در کتاب آمده است.
#ویژگی_های_کتاب👇
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
نوبت چاپ:اول / زمستان 1396
تعداد صفحات: 768 صفحه
قیمت پشت جلد: 40000تومان
🎁 6000 تومان بن هدیه با کوپن welcome97 ویژه خرید اولی ها
🎁 70 درصد تخفیف ارسال پستی ویژه همه خریداران
خرید کتاب کابوس در بیداری👇👇
http://yon.ir/x1AR5
http://yon.ir/x1AR5
👥 @sn_shop
امروز متاسفانه حداقل ۹ تا اتوبوس از شیعیان شهرک فوعیه و کفریا به دست تروریست های تکفیری اسیر شدن 😔
براشون دعا کنید خیلی هاشون زن و بچه هستند.
📗 کتاب
« من زنده ام »
روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد
از اسارت در زندانهای رژیم صدام
کتاب من زنده ام را به مرور باهم ورق میزنیم
#من_زنده_ام
#فصل_اول
#قسمت_سوم👇👇👇
#قسمت_سوم
#فصل_اول
#کودکی
-بی بی بازم که گل و بلبل می گی!
اما خدا وکیلی هیچ وقت بین قصه ی دختر پرده رو خوابش نمی برد. برای اولین بار که قصه ی دختر پرده رو را تعریف کرد گفت:
دخترم! این قصه خیال بافی نیست. یک قصه ی واقعی است.
ذوقی که من برای شنیدن داشتم، شوق گفتن را در او صد چندان می کرد، به خصوص وقتی گفت این قصه ی تولد دختری است به نام معصومه. بی بی قصه را این طور تعریف می کرد:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاری نه چندان دور که پسر زاییدن، افتخار و پاداش درد زائو بود، مادرت شش پسر داشت و فقط یک دختر زاییده بود. خیلی دلش می خواست این دفعه که باردار است شانسش به دختر بنشیند. در نیمه های یک شب که ماه شب چهارده تمام آسمان را روشن کرده بود، درد زایمان مادرت شروع شد. زنگ توی گوش اهل خانه به صدا درآمد و همه را بیدار کرد. مادرت بی صدا دردهایش را قورت می داد و مثل همه ی زن ها که آن وقت ها در خانه زایمان می کردند منتظر آمدن قابله بود. همه ی اهل خانه بیدار شدند تا اتاق زائو آماده شود. پدرت سراسیمه مامای حرفه ای شهر;سیده زهرا را که زن مومنه و با خدایی بود خبر کرد. همه می گفتند دستش خیر و سبک است. دست سیده زهرا که به زائو می خورد دیری نمی گذشت که نوزاد به دنیا می آمد. او زن خوش نمازی بود. هرجا که بود نمازش را سروقت میخوند. همه چیز سیده زهرا خوب بود فقط نمی گذاشت از بستگان زائو کسی داخل اتاق بشه و گریه زاری کنه. همه را پشت در می کاشت.
بی بی جون با آب و تاب گفت: من هم سراسیمه رفتم دنبال دو تا از زن های همسایه که دوست نزدیک مادرت بودند، آنها هم آمدند. سیده زهرا کمکی داشت که بچه را می شست و قنداق می کرد. حالا دیگه همه ی پسرها بیرون توی یک اتاق شش متری که تودرتو با اتاق زائو بود جمع شده و سر و صدا راه انداخته بودند و شرط بندی می کردند. بازی شان گرفته بود. انگار می خوستند قلک پولشان را بشکنند. فاطمه که ده سال بیشتر نداشت هرچه به این پسرها تشر می زد، حرفش خریدار نداشت تا اینکه آقا همه را کرد زیر پتو و گفت: فقط باید صدای نفستون شنیده بشه!
سکوت، تمام این اتاق شش متری را پر کرده بود. صدای ناله ی مادر را میشنیدم اما طاقت توی اتاق ماندن را نداشتم. می خواستم آقا و فاطمه را آرام کنم که دلواپس نباشند.
درد مادرت تمامی نداشت کم کم ترس وجودم را گرفت. آدم ها در لحظه ی ترس خیلی به خدا نزدیک تر می شوند.
اصلا این ترس است که به یاد ادم ها می آورد همه چیز دست خداست. اذان صبح نزدیک می شد. وقت هایی که آدم می ترسه تاریکی شب بیشتر آزارش میده. حس می کردم مادرت با مرگ فاصله ای نداره و فقط باید دعا کنم. نزدیک اذان بود . سجاده ام را پهن کردم. به درگاه خدا التماس می کردم که دخترم زودتر از این درد خلاصی پیدا کنه و فارغ بشه. به حضرت معصومه خیلی اعتقاد داشتم. صدایش زدم، قسمش دادم. نذر کردم و گفتم: یا حضرت معصومه! دخترم زودتر فارغ بشه، اگر بچه ش دختر بود کنیز تو می شه و اسم تو رو روش میذارم تا تمام عمر صحن و حیاطت رو جارو بزنه.
بچه ها خودشان را به خواب زده بودند. کریم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با شوخ طبعی گفت: بی بی! خواهرمون هنوز نیومده جارو دستش دادی؟
رحمان که بانمک تر از همه و لبش پر از خنده بود، گفت: بی بی از خودت مایه بذار.
شوخی های بچه ها از دلواپسی های من کم نمی کرد. باید مادر باشی تا بفهمی مادر یعنی چی؟ صدای ناله های مادرت که بلندتر شد بچه ها دیگه مزه نمی ریختند و سربه سرم نمی گذاشتند. سلمان دوساله و محمد چهار ساله زار زار گریه می کردند. آقا همچنان دست به دعا بود و عرق می ریخت و هرلحظه رنگ به رنگ می شد و خیره به من نگاه می کرد و با اصرار می گفت: بی بی چرا نمیری سری بزنی، خبری بیاری، کاری کنی شاید نیاز به کمک داشته باشد...
#ادامه_دارد
#کتاب_خوب_بخوانیم
👥 @sn_shop
📗 کتاب حجره پریا
" داستان اختصاصی از حال و هوای طلاب خواهر "
265 صفحه|17000تومان
توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/8j8UZ
6000 تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب حجره پریا " داستان اختصاصی از حال و هوای طلاب خواهر " 265 صفحه|17000تومان توضیحات بیشتر و
#کتاب_حجره_پریا👆👆👆
مجموعه حاضر، بیان مجاهدت و جدیت عالمانه نسل سومی های دانش آموحته حوزه های علمیه خواهران است که در راه مبارزه با ملحدان فعال در فضای مجازی ایران، قدم گذاشته و با علم و توسل و تذکر و توجه به رسالت طلبگی خویش عمل کردند.
👥 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📚طرح| رهبرانقلاب: در صورت توان برای چاپ کتابهای خوب هزینه کنید و آن را به حساب "صدقه جاریه" بگذارید.
🌹 #صدقه_کتاب
👥 @sn_shop
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📗کتاب مردم گله مندند
تحلیل ها،توصیه ها،نگرانی ها و نقدهای رهبر معظم انقلاب دردوران دولت یازدهم
360صفحه|15000تومان
توضیحات بیشتر وخرید👇
http://yon.ir/Wh35S
🎁6000تومان نذرفرهنگی با کوپنwelcome97
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
خداحافظ سالار
خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسرپاسدار شهید حسین همدانی|14000ت
خرید:
http://yon.ir/KHIEU
6000 ت بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97
10%تخفیف ویژه همه خریداران با کوپن slmeg7wa
#قسمت_چهارم
#فصل_اول
#کودکی
دلواپسی پدرت را می فهمیدم. او مرد خانه بود و با وجود غروری که داشت، تمام قلبش برای مادرت و فرزندانش می تپید. در برابر شماها مثل یک بچه، مهربان و عاطفی بود. سعی می کردم اورا آرام کنم: نه مشدی، اینها طبیعیه، باید صبر داشته باشی. یک آدم می خواد از یک آدم دیگه کنده بشه. مگه نشنیدی میگن تنها دردی که شبیه جون کندن و جدا شدن روح از بدنه درد زایمانه. بوی بهشت میآد، با این دردها خدا بهشت رو به مادرها هدیه میده. خلاصه هرچه می دانستم می گفتم و بچها را آرام می کردم. اما خودم بی تاب بودم. پدرت شروع کرد به زیر لب قرآن خواندن. اشک توی چشم هاش جمع شده بود و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که صدای الله اکبر اذان و صدای نوزاد به هم گره خورد و عطری در اتاق پیچید . همه به هم نگاه می کردیم، صدایی به صداها اضافه شده بود، موجودی که تا حالا حضور داشت ولی دیده نمی شد; دیدنی شده بود. همه ی خوابیدها بیدار شدند. مثل اینکه همه فهمیده بودند یکی به ما اضافه شده. گریه ها خنده شد و چهره ها شکفته ، حتی گنجشک های پشت پنجره ی اتاق هم در شادی ما شریک شدند. پریدم پشت در که بپرسم بچه دختره یا پسر، که صدای همهمه و پچ پچ و ذکر و صلوات و((سبحان الله)) و ((الحمدالله)) با هم قاطی شد.
هرچه در را هل دادم در باز نشد. ننه مجید دوست مادرت که زن چاق و چله ای بود پشت در نشسته بود تکان نمی خورد. دری که قفل و بست نداشت حالا انگار هفت قفله شده بود. تمام زورم را توی مشتم جمع کردم و به در کوبیدم و گفتم: چرا جوابم را نمی دهید؟ حال مادرش چطوره؟ حال بچه چطوره؟ چرا پچ پچ می کنید؟ ننه مجید تو رو خدا از پشت در بلند شو بذار در تکون بخوره بیام تو. مگه بچه چیزیش شده؟
هرچه می گفتم هیچ جوابی نمی شنیدم. گوشم را به در چسبانده بودم. فقط می شنیدم که سیده زهرا میگفت: بعد از بیست سال قابلگی، خودم به چشم دیدم. قبلا شنیده بودم اما امروز دیدم.
مادرت با ترس و نگرانی التماس می کرد: سیده زهرا، تو رو به جدت قسم، بچه ام ناقصه؟ کجاش عیب داره؟ نشونم بدید.
همه چیز مثل برق می گذشت. صدای ننه مجید را می شنیدم که مرتب می گفت((الحمدالله ، سبحان الله)). تمام این اتفاقات از ((الله اکبر)) تا ((حی علی الصلوه)) اذان صبح طول کشید. کسی نمی پرسید دختره یا پسر. همه نگران سلامت بچه بودند. بالاخره بچه ها همه آمدند و زورمان را یکی کردیم و در را هل دادیم. در به همراه ننه مجید از جا کنده شد و بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند و پریدند توی حیاط.
تمام تنم خیس عرق شده بود. با چشم های خیس با التماس خواستم چیزی بگم اما زبانم بند آمده بود. نه می تونستم چیزی بگم نه چیزی بپرسم اما یک بچه دیدم مثل برگ گل، تنش هنوز خیس بود، بند نافش را تازه قیچی زده بودند. هرچه نگاه کردم هیچ عیب و نقصی ندیدم. دست هاش ، پاهاش، صورتش، سرش، گوشهاش; همه جا رادست کشیدم. انگشت هاش را دانه دانه شمردم و گفتم: سیده زهرا این که سالمه؟ گفت: پس میخواستی جاسم باشه؟
همه خندیدند. بچه را تحویل مادرت دادم و گفتم:
نترس انگشتاشم شمردم هیچی کم نداره.
اما پچ پچ سیده زهرا و زن های همسایه تمام نمی شد. مات و مبهوت به هم نگاه می کردند. می خواستم از نگاه های آنها چیزی بفهمم اما نمی شد. باز صدای هق هق مادرت و نوزاد توی هم رفت که سیده زهرا گفت: کلافه ام کردید، این بچه، پرده رو بود. نقاب به صورتش داشت . نقاب رو برداشتم و کنار گذاشتم که بهتون بدم. این نشونه است.
مادرت پرسید: یعنی چشماش نمیبینه؟ سیده زهرا گفت: نه مش عزت، از جنس پوست صورتشه. دختر و پسر نداره، بعضی بچه ها با پرده به دنیا می آن، پرده رو برداشتم و کنار گذاشتم. این نقاب، نقاب برکت شانس، شفا، امانت و ایمانه...
#ادامه_دارد
#کتاب_خوب_بخوانیم
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب «آموزش مصور احکام» مطابق با فتاوای مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) 🖇 دارای جدیدترین مسائل شرع
#آموزش_مصور_احکام👆👆
🌸6000 تومان بن هدیه برای خرید اولی ها با کوپن welcome97
🌸70% تخفیف پستی برای ارسال کتاب آموزش مصور احکام ویژه همه خریداران