رهنما 116 - در جستجوی آرامش - شرح رفتار شما با ازدواج.pdf
991.7K
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب کابوس در بیداری 🔺 روایتی از حج خونین سال 66 💯 چاپ اول|768 صفحه|40000تومان 🎁 با 20 درصد تخف
👆👆👆
20 درصد تخفیف برای کتاب کابوس در بیداری و اگر خرید اولی هم باشید علاوه بر 20 درصد، 6000 تومان در صورتحساب تخفیف داده میشه. که در مجموع خرید اولی ها 14000 تومان تخفیف دارند.
#نذر_فرهنگی
فروشگاه کتاب جان
📚کتاب همسر دوست داشتنی 🌸به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها.🌸
📚کتاب همسر دوست داشتنی
128صفحه|قیمت: 5200تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇👇👇
http://yon.ir/uZeGr
.................................................................................................................
کتاب همسر دوست داشتنی در دو فصل توسط آقای خدامیان آرانی تنظیم شده و راهکارهایی برای بهبود زندگی مشترک ارائه میدهد.او با استناد به 78 کتاب حدیثی وتحقیقی و احادیث پیامبر وائمه سعی میکند دیدگاه همسران را نسبت به مسایل زندگی تغییر دهد.نویسنده با زبانی ساده و صمیمی و با اشاره به نکاتی ظاهرا پیش پا افتاده اما اصلی و بنیادین میکوشد تا همسران را از تفاوت های روحی و عاطفی که مختص زنان و مردان آگاه کند تا این تفاوت ها باعث دوری آنان از یکدیگر نگردد بلکه مسیری ایجاد کند تا محبت وآرامش حکم فرما شده و زمینه ی استحکام زندگی خانوادگی بیشتر شود.روی سخن فصل اول با مردان ومخاطب فصل دوم زنان هستند.
دربخشی از این کتاب آمده است:
((من زنان زیادی را دیده ام که سکوت شوهر خود را این گونه معنی کرده اند:شوهر من با این کار به من پیام میدهدکه دیگر از من سیر شده است.این فکر غلطی است چون سکوت زن ومرد با هم فرق دارد,زن سکوت میکند چون به طرف مقابل خود اعتماد ندارد,اما مردسکوت میکند چون میخواهد فکر کند و راه حلی پیدا کند.))
(همسردوست داشتنی/ صفحه 96)
برخی از عناوین عبارتند از :
بهترین مرد دنیا نیاز همسرت به سخن گفتن را درک کن
آیا تا به حال در مسجد پیامبر اعتکاف کرده ای؟ کاری نکن که نمازت قبول نشود هدیه دادن را فراموش نکن !
چند پیشنهاد برای آقایان
وقتی همسرت احساس نا امیدی می کند با لبخند می توانی بلا را از خود دور کنی ؟
بهترین زن دنیا چند پیشنهاد برای خانم ها
چرا همه خوبی ها برای مردان است؟
آیا دعای عشق به همسرتان را خوانده اید ؟
بایک لیوان آب رحمت خدا را جذب کنید
وقتی شوهرت از تو فاصله می گیرد
وده ها مطلب خواندنی دیگر ...
@sn_shop
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفدهم
زری اصرار داشت روپوش آن سال مدرسه مان را من بدوزم اما راستش من فقط به اندازه ای خیاطی یاد گرفته بودم که بتوانم به مادرم در دوخت زیر شلواری آقا و داداش ها کمک کنم. آن سال علاقه ام به کتاب و داستان مرا مسئول روزنامه های دیواری مدرسه کرد. در قسمت فکاهی و معما ها از زری و مهناز کمک می گرفتم. نقاشی ها و طراحی را هم به کمک همکلاسی ها انجام می دادم ولی شب ها خودم مطالب روزنامه را با خط خوش و خوانا می نوشتم. گاهی بعضی از مطالب را از خانم حاصلی می گرفتم که این کارم مورد اعتراض مدیر واقع می شد. خانم مدیر می گفت: فقط باید درباره ی خودتان و وقایع و موضوعات داخل مدرسه بنویسید. خانم حاصلی سرنخ خوبی بود. مهم این بود که بچه ها او را می شناختند و حرف های او از جنس آنچه همه می گفتند نبود. او با لحن ملایم وسبدی پر از گل و محبت که چاشنی دین می کرد قدم به روزنامه دیواری ما گذاشته بود. خانم حاصلی یک معلم به تمام معنا بود. ردپای او فقط در روزنامه های دیواری پیدا نبود، چرا که او در روح بچه ها جا باز کرده بود. خانم حاصلی دست ما را گرفته بود و قدم به قدم با اسلام آشنا می کرد; اسلامی از سر منطق و شعور نه شور و تعصب. برای درس حرفه و فن کلاس های مهارت آموزی مثل آشپزی، گلدوزی، خیاطی، روزنامه نگاری، فن سخنوری و ... به ساعت کلاس های رسمی اضافه شده بود. این کلاس ها معمولا پنجشنبه ها برگزار می شد. بچه ها در کلاس های رسمی استعدادیابی می شدند و با این برنامه چهره ی خشن و خشک مدرسه به چهره ای دوست داشتنی تبدیل شده بود. بعد از تمام شدن مدرسه و گرفتن کارنامه تصمیم گرفتم در کلاس خیاطی پیشرفته ی خانم دروانسیان که شامل ظریف دوزی و ضخیم دوزی بود، شرکت کنم اما متاسفانه هراچیک از درس ریاضی تجدید نداشت و یک ضرب قبول شده بود. اما من به دنبال یادگیری چیز دیگری بودم. با این حال حق با مادرم بود که انتظار داشته باشد آن سال روپوش مدرسه ام را که بلوز چهارخانه ی سفید و آبی همراه با کت و دامن شش ترک بود خودم بدوزم. لااقل باید دوخت یکی شان را به خوبی یاد می گرفتم. زری هم به عنوان شاگرد نغمه خانم، هر روز به آرایشگاه می رفت و مزد می گرفت و به جای ننه بندانداز به او زری خانم می گفتند. با تعدای از بچه های مدرسه گروه روزنامه دیواری تشکیل داده بودیم و گروهی دیگر که به جمع ما اضافه شده بودند دو روز در هفته به کلاس های خانم حاصلی که در مسجد مهدی موعود برگزار می شد می رفتیم. اما همه در یک گروه نبودیم; بعضی در کلاس تجوید و روخوانی و بعضی در کلاس تفسیر و بعضی در درس احکام شرکت می کردند. همه چادرهای گل باقالی و رنگارنگ می پوشیدیم. فقط خانم حاصلی چادرش مشکی بود. مش رجب سرایدار مسجد، پیرمردی مهربان و با اخلاق بود که فقط گاهی که دختر ها بلند بلند می خندیدند و چادرهای نازک و ناشیانه سر می انداختد، زیر لب می گفت: دخترها حیا کنید اینجا خانه ی خداست. اما هیچ کس به هیچ دلیلی از آمدن به این کلاس ها منع نمی شد. سال 1355 دوباره موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق و کتاب آغاز شد. کلاس سوم راهنمایی یکی از بهترین سال های دانش آموزی ام بود. نسبت به بچه هایی که تازه از فضای دبستان جدا شده بودند و ما آنها را بچه می دانستیم و کلاس دومی ها که مثل برزخیان بین زمین و آسمان معلق بودند و توی لاک خودشان فرو رفته بودند، احساس سروری و دانایی می کردیم. سرپرست گروه بودن اعتماد به نفس و جرات و جسارت مرا بالا برده بود. آرزوهای بزرگ داشتم و فکرهای بزرگ تر. همه چیز را در کتاب می دیدم. می خواستم دانش و آگاهی بچه ها بالا برود. احساس می کردم همه ی کمبود ها و نداشتن ها زیر سر نادانی است. فکر دایر کردن یک کتابخانه در مدرسه به سرم زد و با کمک چند نفر از بچه ها ، کتابخانه ای برای مدرسه دست و پا کردیم. از هر کسی که کتاب اضافه داشت، فارغ از موضوع و محتوا و عنوان، هر چیزی که فقط جلد و صورت کتاب را داشت جمع آوری کردیم. دیگر همسایه ها و مردم محل تا مرا می دیدند از کتاب های جدید سوال می کردند یا کتاب های قدیمی شان را برای کتابخانه به من می دادند. همه را شماره گذاری می کردم و در قفسه ها می چیدم.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
#من_زنده ام🌷
#قسمت_هجدهم
کتاب هایی را که تمیزتر و قطورتر بودند، در قفسه های بالایی و کتاب های باریک تر و کهنه تر را در طبقات پایین تر قرار میدادم. حرفه ی کتابداری را یاد گرفتم. خوب کتاب خواندن را بهتر از کتاب خوب خواندن یاد گرفته بودم. عاشق کتاب و خواندن بودم. دلم میخواست همه ی آن کتاب ها را بغل می زدم و می بوسیدم. همه نوع کتابی در قفسه ی کتابخانه پیدا می شد، بعضی از کتاب ها را بیش از دو نسخه از آنها داشتیم به کمک خانم حاصلی با کتاب های کتابخانه مسجد مهدی موعود تعویض کردیم تا پای کتاب های مذهبی و دینی هم به مدرسه باز شود. اولین بار بود در مدرسه کسی جرات می کرد از کتاب های مذهبی سخن بگوید. خانم حاصلی تنها یاور و همراه من بود و مرا تشویق و حمایت می کرد. البته ناگفته نماند که با این روش پای کتاب های غیر دینی هم به مسجد باز شد. کتاب های مدرسه به درد مسجد نمی خورد اما این بهانه ای بود برای ورود کتاب های دینی به مدرسه. تعداد طرفداران کتاب های مسجد و کتابخوان ها روز به روز زیادتر می شد. سرمان شلوغ شده بود. مشاور مدرسه تاکید می کرد که کتاب های علمی و داستانی برای بچه ها مفیدتر است. کم کم دعواهای من با مشاور شروع شد. او مرا به چشم یک خرابکار و طغیانگر می دید. مدام نق می زد که باید کتاب های غیر داستانی و دینی را دور بریزید; اینها جلوی رشد و پیشرفت بچه ها را می گیرد. اما هرچه او بیشتر نق می زد من بیشتر و مصمم تر بچه هارا به خواندن کتاب های مذهبی تشویق می کردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتاب های داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه می بردم. خانم حاصلی می گفت : کتاب قرآن ، پر است از داستان های پندآموز و عبرت آموز. گفتم : کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت : این کتاب، راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید. نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است، کتاب درس، زندگی و داستان جداست. گفت: دخترم هر کتابی، هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد. مثلا جای کفش در جاکفشی است، جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد. جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اگر اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمی شدم قرآن را از کتابخانه حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه سپردند. اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم. کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدم های بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ ساعت، نقطه ی بیداری من شد. بعد از پایان سال تحصیلی سوم راهنمایی هر چیزی را که اسمش کتاب بود به سرعت می خواندم و می جویدم و قورت می دادم. با زری مسابقه ی کتابخوانی می گذاشتیم. مطالعه ی کتاب های غیر مذهبی ، مذهبی، شعر ،ادبی و ... تفریح خوبی بود. تابستان ها مثل ساعت کوکی هرکس باید برنامه ی خودش را می دانست. اساسا کنترل ده دوازده بچه در یک خانه ی صد متری و سیر کردن شکمشان باید با حساب و کتاب باشد. یک روز در میان، بساط تیر و تخته و تنور مادر به راه بود. مادرم همه فن و هنری را می دانست. با بوی نان و هیزم و تنور چشمانم را می مالیدم و با صدای قوقولی قوقوی خروس حیاطمان، توی رختخواب غلت می زدم و آفتاب که لب دیوار می رسید مادرم می گفت: چه معنی داره دختر تا لنگ ظهر بخوابه. و آقا در تکمیل حرف مادرم به پسرها می گفت: مرد، زیر لحاف آفتاب زده، تنبل و بی عار می شه. هرکس به کاری مشغول می شد و طبق معمول من کنار مادرم یا خمیر را چانه می زدم یا نان پهن می کردم.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
💬 سلام علیکم
با سپاس از همراهی همه اعضای محترم، لطفا جهت افزایش سطح کیفی کانال، پیشنهادات و انتقادات خود را با "مدیریت کانال" در میان بگذارید:
📩 @milad_m25
فروشگاه کتاب جان
📚کتاب همسر دوست داشتنی 🌸به مناسبت سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها.🌸
#همسر دوست داشتنی
(زندگی زناشویی را بهتر تجربه کنید)
#دکتر_مهدی_خدامیان_آرانی
🔹#ویژه 22مرداد سالروز ازدواج حضرت علی(ع
🔸صفحه: 128
🔹بها: 5200تومان
🔹توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/uZeGr
👥 @sn_shop
.............................................................................................................
#گزیده_ای_از_کتاب
برادرم !
اگر خداوند بر شما واجب كرده است كه براى خرج زن و بچه خود تلاش كنى، بايد بدانى كه خدا براى اين كار تو ثواب بزرگى قرار داده است.
آرى، خداوند مى داند كه تو با عشق به سعادت خانواده ات تلاش مى كنى، پس همان ثوابى را كه به رزمندگان حقيقى مى دهد به تو هم عنايت مى كند.
حالا كه اين را دانستى از تو خواهشى دارم:
هر وقت كه به سوى خانه باز مى گردى اين نكته را به خود ياد آورى كن كه تو با خدا معامله كرده اى و خدا در مقابل يك روز كار كردن، ثواب چهل سال عبادت به شما داده است !
پس حواست جمع باشد مبادا عبادت خود را خراب كنى !
حالا كه مى خواهى وارد خانه شوى مبادا خستگى خود را به رخ زن و بچه ات بكشى !
همسرت منتظر توست !
بايد با روى گشاده وارد خانه شوى...
همسرت منتظر توست!
📖 همسر دوست داشتنی/صفحه 12 و 13
فروشگاه کتاب جان
📚 کتاب گلستان یازدهم خاطرات زهرا پناهی روا،همسر سردار شهید علی چیت سازیان 316صفحه|قیمت : 15000توما
📚 کتاب گلستان یازدهم
316صفحه|قیمت : 15000تومان
توضیحات بیشتر و خرید:
http://yon.ir/X9HZ5
6000 تومان بن هدیه،ویژه خرید اولی ها با کوپن :welcome97
...............................................................................................................................
«گلستان یازدهم» عنوان خاطرات مشترک خانم پناهی روا با سردار شهید علی چیت سازیان از زمان آشنایی، ازدواج و دوران کوتاه یک سال و 8 ماهه زندگی مشترک است. شهید چیت سازیان از فرماندهان شاخص 8 سال دفاع مقدس بود و مخصوصا در استان همدان به دلیل شجاعت بسیاری که داشته، بسیار شناخته شده است.
او که هنگام ورود به جبهه حدود 19 سال داشت، تا پایان جنگ به این حضور ادامه داد و 7 سال بعد شهید شد. در این مدت، شجاعتهای زیادی از خود نشان داد و این شجاعت دستمایه قصههای بسیاری و نقل زبان مردم شده است.
@sn_shop
هدایت شده از ♥️دوستانه_راهنمای_کمک
🔴 فوری/فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها هنوز منتظرند
🔻فراخوان تهیه ۷۰۰ #بسته ( #سهم) غذایی و بهداشتی برای شیعیان #فوعه_کفریا
♨️ #هر_نفر_یک_سهم
♨️ #هر_سهم_۱۰۰هزارتومان
🔹پرداخت آنلاین
https://idpay.ir/movbeybor
🔹ش.کارت(عاطفه پورحکیمی)
5022-2910-6743-2037
#این_فراخوان_را_گسترده_نشر_دهید
✅ #جنبش_فراتر_از_مرزها
http://eitaa.com/joinchat/3690856460C5c97b280fe
خدا بخواهد کاری کند، حرف نمیزند، اراده میکند، به نتیجه میرساند. شاید میخواهد بگوید، وقت کار، حرف کم بزنید، عمل کنید، با جلسه و ... کار پیش نمیرود.
إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (۸۲ یس)
چون ارادهی چیزی را میکند، كارش اين بس كه مىگويد: «باش»؛ پس [بىدرنگ] موجود مىشود.
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
📚کتاب معراج السعاده معراج السعاده کتابی در اخلاق اسلامی از ملا احمد فاضل نراقی است. 880صفحه|35000توم
📚#کتاب_معراج_السعاده
معراج السعاده کتابی در اخلاق اسلامی از ملا احمد فاضل نراقی است.
880صفحه|35000تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇👇👇
http://yon.ir/VNzb
...............................................................................................
در مقدمه کتاب معراج السعاده ملا احمد نراقی شامل در باب زندگینامه آن عالم فرزانه و شرح مجاهدت و تلاش های علمی و مبارزات ایشان در برابر پادشاه ظالم وقت فتحعلی شاه است. این عالم وارسته در جریان حمله روس ها به ایران باتفاق علمای دیگر حکم جهاد صادر می کنند.در آخر مقدمه اسامی تالیفات مرحوم ملا احمد نراقی آمده است. کتاب معراج السعاده کتابی در سیر و سلوک است و آیت الله بهجت از آن به عنوان برنامه ای برای سیر و سلوک نام برده اند.
کتاب مرحوم ملا احمد نراقی در پنج باب تنظیم شده است
باب اول بیان بعضی مقدمات نافعه, از حالات نفس و منفعت فضایل اخلاق
باب دوم سبب انحراف اخلاق از جاده پسندیده و حصول اخلاق ذمیمه
باب سوم در بیان محافظت اخلاق حمیده از بیرون رفتن از حد اعتدال
باب چهارم در تفصیل انواع اخلاق و بیان شرافت فضایل و کیفیت انتساب آنها
باب پنجم اسرار و آداب عبادت
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
عجب و خودبزرگ بینی و مذمت آن
و آن عبارت است از اینکه آدمی خود را بزرگ شمارد, به جهت کمالی که در خود بیند, خواه ؟آن کمال را داشته باشد یا نداشته باشد و خود همچنان داند, که دارد و خواه آن صفتی را که دارد و به آن می بالد, فی الواقع هم کمال باشد یا نه. و برخی گفته اند: عجب آن است که صفتی یا نعمتی را که داشته باشد, بزرگ بشمرد و منعم آن را فراموش کند.و فرق میان این صفت و کبر آن است که , فرد متکبر خود را بالاتر از غیر ببیند و مرتبه خویش را بیشتر شمارد, ولی در این صفت پای غیری در میان نیست, بلکه معجب آن است که به خود ببالد و از خود شاد باشد و خود را به جهت صفتی شخصی شمارد و منعم این صفت را فراموش کند. پس اگر به صفتی که داشته شاد باشد از اینکه نعمتی است از خدا که به او کرامت فرموده و هر وقت بخواهد می گیرد, و از فیض و لطف خود عطا کرده است, نه از استحقلقی که این شخص داردعجب نخواهد بود .
و اگر صفتی که خود را به آن بزرگ می شمارد, داند که خدا به او کرامت فرموده استولی چنین داند که حقی بر خدا داردکه باید این نعمت و کمال را به او بدهد, و مرتبه ای برای خوددر پیش خدا ثابت داند, و استبعاد کند که خدا سلب این نعمت را کند و ناخوشی بر او برساند, و از خدا به جهت عمل خود توقع کرامت داشته باشد, این را دلال و ناز می گویند و از عجب بدتر است.
( کتاب معراج السعاده / صفحه 270 )
@sn_shop
#اخبار_نشر_و_کتاب
اعتراض ناشران به ضعف تدبیر در وضعیت نابسامان کاغذ/ صنعت نشر رو به ورشکستگی است
مجمع ناشران انقلاب اسلامی در خصوص بحران کاغذ و مشکلات بازار آن، نامهای به کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی نوشت. در این نامه آمده است: چرا دستگاههای عریض و طویل دولتی در مقابله با احتکار و گرانفروشی تا این حد ناکارآمدی از خود نشان میدهند؟ و چرا محتکران شناسایی و برای برخورد قانونی معرفی نمیشوند؟
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی مجمع ناشران انقلاب اسلامی، منانشر، مجمع ناشران انقلاب اسلامی در راستای حمایت از ناشران بهعنوان پیشقراولان عرصۀ فرهنگ ایران اسلامی، دربارۀ مشکلات پیشآمده در بازار کاغذ، بحران قیمت و احتکار این کالای اساسی، نامهای خطاب به کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی نوشت.
در این نامه آمده است: سؤال ما این است که چرا وزارت ارشاد، رأساً با شرکتهای وابستۀ خود اقدام به واردات کاغذ خوب و ارزانقیمت برای شکستن بازار و نجات ناشران مظلوم نمیکند؟
http://www.mananashr.ir/26479/%d8%a7%d8%b9%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d8%b6-%d9%86%d8%a7%d8%b4%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d8%a8%d9%87-%d8%b6%d8%b9%d9%81-%d8%aa%d8%af%d8%a8%db%8c%d8%b1-%d8%af%d8%b1-%d9%88%d8%b6%d8%b9%db%8c%d8%aa-%d9%86%d8%a7%d8%a8/
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_نوزدهم
ظهرها بعد از ناهار،سفره که جمع می شد وقتی برق آفتاب وسط آسمان بود آقا بی چون و چرا همه را به خط می کرد و بالش زیر سرمان و خواب ظهر برقرار بود. همیشه در حال کشتی گرفتن با چشم هایم بودم که خواب از حدقه ی چشمم بیرون نپرد. آقا که خسته تر از همه ی ما بود زودتر از ما، نشسته به خواب می رفت. همین که صدای خروپف آقا بلند می شد، یکی یکی از دور و برش پراکنده می شدیم و دنبال کار خودمان می رفتیم. یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعدازظهر کلنجار می رفتند با هم یکی می شدیم و زیر درختان بی عار، ترکه ای دستمان می گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم. در کنار همه ی این شیطنت ها، مسجد رفتنمان برقرار بود. آن سال خانم حاصلی، همراه قرآن، عربی آسان را هم به ما درس داد. فقط شرطش این بود که هر کلمه ای را که یاد گرفتیم به بقیه ی دوستان مان که به مسجد نیامده بودند هم یاد بدهیم. خانم حاصلی یادگیری قواعد عربی را بر اساس ابیات منظوم، برایمان بسیار آسان کرده بود: معرف شش بود مضمر، اضافه /علم، ذواللام، موصول و اشاره . با همین شعرها پای مهناز و رقیه هم به مسجد باز شد. مدرسه که تمام می شد آقا می گفت: ورق های سفید دفترهای ناتمام را سریع جدا کنید چون وقتی شما خوابید شیطان می آید همه ی مشق هایتان و ورق های سفید باقی مانده را خط خطی می کند. چقدر خوب بود، هرچه را که آقا می گفت باور می کردیم و قبل از آمدن شیطان ورق های سفید دفترمان را جدا می کردیم و آقا آنها را به هم می دوخت و من آن دفترها را یا برای سال بعد نگه میداشتم یا همان تابستان داستان های قرآنی مثل داستان حضرت یونس و ابراهیم و حضرت مریم را که خیلی دوست داشتم توی این دفترها با خط خوش می نوشتم و بین دوستانم توزیع می کردم.
فصل سوم
انقلاب
سال 1356 باز هم موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق فرا رسید اما این بار در مقطع جدید تحصیلی. دوباره کلاس اولی شده بودم با وجود اینکه اول دبیرستان بودم انگار از نوک کوه به دامنه پرتاب شده بودم. این روند غیر منطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می شدم اصلا دوست نداشتم. این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می ریخت. وقتی به پایه پنجم دبستان رفتم در آستانه ی بلوغ بودم که یکباره به کلاس اول راهنمایی پرتاب شدم و چقدر تلاش کردم تا به سوم راهنمایی برسم و اکنون به کلاس اول دبیرستان پرتاب شده بودم; دبیرستان دکتر مصدق. آن سال روپوش دبیرستان، سورمه ای بود که قد آن الزاما باید تا یک وجب بالای زانو می رسید همراه با جوراب و کمربند سفید و کفش مشکی. فضای دبیرستان چهار برابر مدرسه ی
راهنمایی شهرزاد بود. دبیرستان دکتر مصدق، بزرگ ترین دبیرستان دخترانه ی آبادان بود. آن سال یک فرق اساسی با سال های گذشته داشت و آن اینکه زری با همه ی شیطنت هایش با معدل بالای نوزده در رشته ی جامع در مدرسه ی فردوسی که در محله ی کارمند نشین ها بود پذیرفته شد. او استعداد همه چیز را داشت، فقط زبان بیان این استعدادها را نداشت. تفاوت دبیرستان مصدق با دیگر دبیرستان ها فقط به وسعت مدرسه و تعداد دانش آموزان آن نبود بلکه حضور دختران درشت هیکل و سر و زبان دار جامانده از نظام آموزشی قدیم که در کلاس یازده و دوازده درس می خواندند، از دیگر تفاوت های این مدرسه بود. اگرچه از لحاظ آموزشی فقط سه سال با هم تفاوت داشتیم اما همه به ما می گفتند(( کلاس اولی ها)) و به آنها می گفتند ((کلاس دوازدهمی ها)). فاصله ی سنی ما از آنها، ترسی توام با حترام را در ما ایجاد می کرد. این دختران عموما دخترانی بودند که زورکی می خواستند دیپلم را یدک بکشنید و هر دو سال یک کلاس را به اجبار گذرانده بودند. مثل جوجه هایی که می ترسند زیر پا له شوند در میان آنها جا گرفتیم. ما را در حیاط پشتی، و کلاس بالاتری ها و نظام قدیمی ها را جلو چشم مدیر کلاس بندی کردند. مدیر و ناظم ها طوری قدم می زدند که همه از آنها حساب می بردند. معلم های نظام آموزشی در دو حیاط مجزا بودند.
ادامه دارد...
@sn_shop
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_بیستم
فقط آقای یوسفی; معلم ادبیات و انشا، در هر دو حیاط رفت و آمد می کرد که همیشه با خودش هم دعوا داشت. وقتی میخواست از جمع دخترها عبور کند و وارد دفتر شود پاهاش به هم پیچ می خورد.نمی توانستم رفتارهایش را با موضوع درسش انطباق دهم. درسی که خیلی به آن علاقه داشتم ادبیات و انشا بود. سر این درس ها از زمان و مکان فارغ می شدم. برعکس مدرسه ی شهرزاد، اینجا کتابخانه ی بزرگی داشت اما کتابخانه در حیاط نظام قدیمی ها بود. یواش یواش پای من به کتابخانه باز شد و آنجا پاتوق من شد. فهرست کتاب ها را به خط زیبا بازنویسی و شماره بندی های فرسوده را اصلاح کردم و تن بعضی از کتب های کهنه لباس نو کردم و با این کارها جا پایم در کتابخانه قرص و محکم شد. یک روز صبح که کلاس انشا داشتیم، آقای یوسفی موضوعی متفاوت از موضوعات معمول را تعیین کرد. موضوع انشای آن روز از این قرار بود: اگر جای من بودید؟ چقدر سخت! از خودم می پرسیدم آخه من چطور خودم را جای آقای یوسفی بگذارم و توصیفش کنم؟ چگونه می شود اخلاق یا رفتار یا ظاهر خودم را با او عوض کنم؟ اولین بار بود که به جای موضوعات تکراری در ساعت های درس انشا، به موضوعی جدید بر می خوردم و حالا اگر می خواستم خودم نباشم باید به جای آقای یوسفی می بودم. از اینکه معلم ادبیات و انشا باشم خوشحال بودم اما اخلاق و ظاهر درهم ریخته و عصبانی او این جایگزینی را مشکل می کرد. به همه ی کلاس ها همین موضوع را داده بود و همه ی دختران باید تجربه ی یوسفی بودن را می نوشتند. به نظر سخت و نانوشتنی می رسید اما نه، باید قسمت خوبش را می دیدم و امتحان می کردم تا خوشایندباشد.اسمم اول دفتر نمره بودو یقین داشتم آقای یوسفی از اسم من به راحتی عبور نخواهد کرد. با زبانی آکنده از شور و احساس و لطافت، زشتی ها و ترش رویی هایش را در ظرف بلورین ادبیات تزیین کردم تا به ابهت مردانه اش جلوه ی دیگری بدهد. سخت ترین و زیباترین انشایی بود که در عمرم نوشته بودم. وقت زیادی از من گرفت تا توانستم خودم را در جلد و جلوه ی معلمی غیر محبوب وارد کنم. عنوان انشا را که خواندم ناگهان با صدایی غیر متعارف فریاد کشید: دفتر انشایت را بیار ببینم.آقا همیشه کاغذهای باطله ی پالایشگاه را که ماشین تحریر یک طرف آنها را چاپ می کرد و طرف دیگر آن سفید بود به خانه می آورد و آنها را با سوزن لحاف دوزی می دوخت و برایمان دفترچه درست می کرد تا کمک خرجمان باشد. یکی از آن دفترچه ها دفتر انشای من شده بود. دفترم را که بسیار زیبا جلد کرده بودم پیش رویش گذاشتم. بی آنکه کلامی از آن بخواند گفت: چند نفر دیگرتون از این دفترهای کاردستی دارید؟ چند نفر دیگر از بچه ها دفترهایشان را آوردند. همه ی دفترها را تکه و پاره کرد و توی سطل آشغال ریخت و با صدایی بلند گفت: معلوم است سر همه تان توی یک آخور است. از بالا تا پایین دستتان توی جیب همدیگر است و از هم دزدی می کنید. رگ های بیرون زده ی گردنش تمام خون بدنش را توی صورتش جمع کرده بود. در عوض چهره های ما رنگ پریده بود و همه به درد زری گرفتار شده بودیم و گنگ و منگ همدیگر را نگاه می کردیم. او با فریاد گفت: من با هجده ساعت کار اگر نتوانم شما را در مسیر درست هدایت کنم، در دزدی با پدران شما هم دست شده ام. وقتی اسم دزد را آورد قیافه ی با حیای آقا جلو چشمم ظاهر شد. می خواستم داد بزنم، بلندتر از فریاد او فریاد بکشم. می خواستم بگم درسته پدرم کارگر است اما انسان بزرگی است. اگه تنش بوی نفت میده اما روحش بوی معرفت میده. دلم برای دستان آقا تنگ شده بود، دستانی که کار می کردند و بوسیدنی بودند. یاد حرف هایش افتادم که می گفت:ما آنقدر با حیا هستیم که اگر کسی دوچرخه مان را دزدید و آن را زیر پای دزد دیدیم، رو نداریم بگوییم این دوچرخه مال ماست. آقا همیشه به فکر گل های نرگس و محبوبه ی شب بود و دستانش سبز و دلش به بهار گل ها خوش بود.
ادامه دارد...
@sn_shop
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📚معرفی کتاب| سرباز کوچک امام
🔰آنچه رهبرانقلاب درباره سرگذشت نوجوان شجاع و باهوش و صبور در اردوگاههای اسارت بعثیها گفتند
💻 @Khamenei_ir
💠 #حج_خونین، پیام به حجاج و پیش بینی امام(ره)
🔹 حاج #احمدآقا نقل میکرد هنگامی که مقدمه و آیه استفاده شده در صدر پیام را دیده بود، متعجب شد از اینکه چرا امام، حجاج را به #شهادت و هجرت حسینگونه فرا خوانده اند! احمد آقا میگفت: وقتی پیام را مطالعه کردم، باور این قضیه برایم بسیار ثقیل بود. پیام را به آقای انصاری نشان دادم. ایشان هم نظر بنده را داشت. بعد از آن خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم: آقا! تنها نظر من نیست، بلکه برادران دیگر هم معتقدند که آیه و مقدمهای که در صدر مطلب به کار رفته است، هیچگونه سنخیتی با مراسم و مناسک #حج ندارد.
امام فرمودند: «هر چه سریعتر این پیام را به رسانههای گروهی و حجاج ایرانی در مدینه مخابره نمایید.» هنگامی که این پیام مخابره شد و برای سایر دست اندرکاران حج قرائت کردیم، ما هم بسیار شگفت زده شدیم. از مدینه با بیت تماس گرفتیم. احمد آقا گفت: «من هم این مطلب را با امام در میان گذاشته ام، اما ایشان فرمودند: پیام را با این آیه و مقدمه مخابره نمایید.»
این پیام در روز اول ذیالحجه صادر شد و فاجعۀ خونین مکه در روز ششم ذیالحجه به وقوع پیوست.»
آیه این بود: "وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الَی الله وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوتُ فَقَدْ وَقَعَ اجرُهُ عَلَی اللهِ " (100/نساء)
📖 آیت الله سید مهدی امام جمارانی، برداشت هائی از سیره امام خمینی، ج3، ص 164
⬅️ متن کامل پیام: http://yon.ir/ISJ7i
👥 @sn_shop
هدایت شده از انتشارات بهاردلها استان قم (کتب مذهبی و مناسبتی)
کتاب ژرفای دانش
" پژوهشی در زندگی و سیره امام محمد باقر(ع)"
انتشارات بهار دلها|160 صفحه|6000 تومان
تخفیف ویژه ارگان ها و نهادهای فرهنگی
توضیحات بیشتر و خرید👇
http://yon.ir/ewHHL
🌐 @baharnashr
☎️ 09127595288