#یک_قاچ_کتاب
مهمان آمریکایی آن موقع -یعنی بیست سال پیش- از آماری صحبت میکرد که مربوط به سال 1972 یعنی بیست سال قبل از آن بود. میگفت در آن سال هفت هزار و پانصد دختر زیر شش سال در آمریکا توسط یکی از محارم خودشان مورد تجاوز قرار گرفتهاند. وقتی این حرفها را زد، پیشانیاش را نشانم داد و گفت: «ببین پیشانیام عرق کرده، خجالت میکشم بگویم آمریکاییام!»
📚 از کتاب #برای_تاریخ_می_گویم
خاطرات #محسن_رفیقدوست
✍️ به کوشش #سعید_علامیان
🔺#نشر_سوره_مهر
👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
کتاب وقتی مهتاب گم شد "خاطرات علی خوش لفظ" روایتی عینی از واقعهای تاریخی است که موجب شد سرنوشت خی
#یک_قاچ_کتاب
از گروهان ما تقریباً 45 نفر، یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و میتوانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود...
یکی از بسیجیها آمد. اهل منطقه حاشیهای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب میکردم. دور و برم میپلکید و میخواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: «برادر سهرابی، خبری شده؟»
سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
_معذرت میخوام. من متاهلم.
با خوشرویی جواب دادم: «اینکه عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانوادهات خیر بدهد.»
_یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده.
_این هم که خیر است. خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند.
_آخر میدانی، زمستان است و همدان هم سرد. میدانم که خانوادهام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آنها را که تامین کردم دوباره برمیگردم.
از لحن او شرمنده شدم. میدانستم که راست میگوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال فقط به فکرم رسید که با خشوع از او یک درخواست بکنم: «برادر سهرابی، میدانی که نیروها کم شدهاند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتماً به مرخصی میفرستمت.»
او هم سرش را پایین انداخت و همان جا ماند.
تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم در شلمچه شهید شود و دخترش را نبیند...
📚 از کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
📍 خاطرات #علی_خوش_لفظ
📝مصاحبه و تدوین #حمید_حسام
📌 #نشر_سوره_مهر
🌀 کتاب بخوانیم::
@sn_shop
#یک_قاچ_کتاب
از گروهان ما تقریباً 45 نفر، یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و میتوانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود...
یکی از بسیجیها آمد. اهل منطقه حاشیهای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب میکردم. دور و برم میپلکید و میخواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: «برادر سهرابی، خبری شده؟»
سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
_معذرت میخوام. من متاهلم.
با خوشرویی جواب دادم: «اینکه عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانوادهات خیر بدهد.»
_یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده.
_این هم که خیر است. خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند.
_آخر میدانی، زمستان است و همدان هم سرد. میدانم که خانوادهام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آنها را که تامین کردم دوباره برمیگردم.
از لحن او شرمنده شدم. میدانستم که راست میگوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال فقط به فکرم رسید که با خشوع از او یک درخواست بکنم: «برادر سهرابی، میدانی که نیروها کم شدهاند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتماً به مرخصی میفرستمت.»
او هم سرش را پایین انداخت و همان جا ماند.
تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم در شلمچه شهید شود و دخترش را نبیند...
📚 از کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد
📍 خاطرات #علی_خوش_لفظ
📝مصاحبه و تدوین #حمید_حسام
📌 #نشر_سوره_مهر
🌀 کتاب بخوانیم::
@sn_shop