eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
374 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان آمریکایی آن موقع -یعنی بیست سال پیش- از آماری صحبت می‌کرد که مربوط به سال 1972 یعنی بیست سال قبل از آن بود. می‌گفت در آن سال هفت هزار و پانصد دختر زیر شش سال در آمریکا توسط یکی از محارم خودشان مورد تجاوز قرار گرفته‌اند. وقتی این حرف‌ها را زد، پیشانی‌اش را نشانم داد و گفت: «ببین پیشانی‌ام عرق کرده، خجالت می‌کشم بگویم آمریکایی‌ام!» 📚 از کتاب خاطرات ✍️ به کوشش 🔺 👥 @sn_shop
گفته بودند شب با «حاج رضوان» جلسه داریم. اسمش را شنیده بودیم، اما هیچ کداممان تا آن موقع ندیده بودیمش. شام را که خوردیم، دیدیم یک نفر از رزمنده ها جلوی ظرفشویی ایستاده و دارد ظرف خودش را می شوید. ما هم از موقعیت سوء استفاده کردیم و همه ظرفهایمان را گذاشتیم جلویش و رفتیم پی کارمان. لبخندی زد و شروع کرد به شستن. دانه دانه شان را شست. جلسه که شروع شد، فهمیدیم ظرفهای آن شبِ همه مان را حاج رضوان شسته. کارمان را به روی هیچ کداممان نیاورد. هیچ وقت. 📚 از کتاب ؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه ⭕️بیایید کتاب بخوانیم:: @sn_shop
باور نمیکردم جاده خندق سقوط کند. احساس میکردم روح شهدای بدر و خیبر شاهد و ناظر مقاومت امروز ماست. نمیتوانستم به خودم بقبولانم جاده ختدق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره مجنون عذابم میداد. برای بچه ها انجام تکلیف مهم بود. توی کانال برای لحظه ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم؟ نظر بچه ها بر ماندن بود. همپیمان شدیم تا گلوله آخر بایستیم؛ حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد. گزیده ای از کتاب پایی که جاماند 🔺 بیایید کتاب بخوانیم: 👥 @sn_shop
فروشگاه کتاب جان
کتاب وقتی مهتاب گم شد "خاطرات علی خوش لفظ" روایتی عینی از واقعه‌ا‌ی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خی
از گروهان ما تقریباً 45 نفر، یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و می‌توانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود... یکی از بسیجی‌ها آمد. اهل منطقه حاشیه‌ای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب می‌کردم. دور و برم می‌پلکید و می‌خواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: «برادر سهرابی، خبری شده؟» سرش را پایین انداخت و سرخ شد. _معذرت می‌خوام. من متاهلم. با خوش‌رویی جواب دادم: «اینکه عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانواده‌ات خیر بدهد.» _یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده. _این هم که خیر است. خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند. _آخر می‌دانی، زمستان است و همدان هم سرد. می‌دانم که خانواده‌ام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آن‌ها را که تامین کردم دوباره برمی‌گردم. از لحن او شرمنده شدم. می‌دانستم که راست می‌گوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال فقط به فکرم رسید که با خشوع از او یک درخواست بکنم: «برادر سهرابی، می‌دانی که نیروها کم شده‌اند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتماً به مرخصی می‌فرستمت.» او هم سرش را پایین انداخت و همان جا ماند. تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم در شلمچه شهید شود و دخترش را نبیند... 📚 از کتاب 📍 خاطرات 📝مصاحبه و تدوین 📌 🌀 کتاب بخوانیم:: @sn_shop
از گروهان ما تقریباً 45 نفر، یعنی نصف نیروها سالم یا مجروح بودند و می‌توانستند به عقب برگردند و از مجموع سه گروهان فقط دو گروهان باقی مانده بود... یکی از بسیجی‌ها آمد. اهل منطقه حاشیه‌ای و محروم همدان. شغلش کارگری بود، اما آنجا شده بود یک تیربارچی قابل و نترس که خیلی رویش حساب می‌کردم. دور و برم می‌پلکید و می‌خواست چیزی بگوید، اما برایش سخت بود. پرسیدم: «برادر سهرابی، خبری شده؟» سرش را پایین انداخت و سرخ شد. _معذرت می‌خوام. من متاهلم. با خوش‌رویی جواب دادم: «اینکه عذرخواهی ندارد. خدا به خودت و خانواده‌ات خیر بدهد.» _یکی از همدان آمده و گفته خدا به من یک دختر داده. _این هم که خیر است. خداوند در سایه نام حضرت زهرا حفظش کند. _آخر می‌دانی، زمستان است و همدان هم سرد. می‌دانم که خانواده‌ام حتی نفت برای گرم کردن خانه ندارند. اگر اجازه بدهی برگردم، چند روز کار کنم، نفت آن‌ها را که تامین کردم دوباره برمی‌گردم. از لحن او شرمنده شدم. می‌دانستم که راست می‌گوید و دنبال بهانه برای عقب رفتن نیست، اما با این حال فقط به فکرم رسید که با خشوع از او یک درخواست بکنم: «برادر سهرابی، می‌دانی که نیروها کم شده‌اند. کار تو را شاید کس دیگری نتواند انجام بدهد. اگر موافق باشی و راضی باشی فقط دو شب بمان. روز سوم حتماً به مرخصی می‌فرستمت.» او هم سرش را پایین انداخت و همان جا ماند. تقدیر چنین بود که او شب بعد در دژ نهر جاسم در شلمچه شهید شود و دخترش را نبیند... 📚 از کتاب 📍 خاطرات 📝مصاحبه و تدوین 📌 🌀 کتاب بخوانیم:: @sn_shop