صبحانه ای با شهدا
📌 #شهید_عبدالرحمن_رحمانیان فرماندهی شهیدی که در نخستین روز عملیات کربلای۴ در تاریخ سه دی ۱۳۶۵ در
📌 #خاطرات_شهید
🔹 قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب...
◇ قایق اول را که آزاد کرد، عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن...
گفتم چرا این جوری؟
◇ گفت: نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن!
🩸شهید «عبدالرحمن رحمانیان»
در سال ۱۳۴۲ در شهرستان جهرم از استان فارس چشم به جهان گشود.
🔹 وی فرمانده گردان ابوذر از لشکر ۳۳ المهدی (عج) بود که در نخستین روز عملیات کربلای ۴ در تاریخ سه دی ۱۳۶۵ در محور اروند در سن ۲۳ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و مفقودالاثر شد.
◇ پیکر پاک این یوسف گمگشته سرانجام پس از ۹ سال انتظار در تاریخ ۱۳۷۴/۰۵/۰۴ به زادگاهش بازگشت و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد...پدرش سال ۹۴ در سالگرد پسرش آسمانی شد.
#شهید_عبدالرحمن_رحمانیان🌷
#سالروز_شهادت
🔹️ صبحانه ای با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
صبحانه ای با شهدا
2⃣
📌 #خاطرات_شهید
🔹 موهای حسن، طلایی بود. کوچک که بود همیشه موهایش را میبافتم و با ربان قرمز میبستم و لباس دخترانه تنش میکردم.
◇ تا زمانی که به کلاس اول رفت. آن موقع بود که موهایش را کوتاه کردم و هنوز هم نگهشان داشتهام. یک روز از عراق مهمان داشتیم.
◇ حسن وقتی با لباس کاراته از در خانه وارد شد، یکی از اقوام جا خورد و گفت این آمریکایی کیه اومد تو خونه.
◇ منم گفتم: حسن مونه! خیلی از ظاهر متفاوت حسن تعجب کرده بود.
🔹 بعد از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری ضدانقلاب در کردستان، پسر بزرگترم، «جاسم» از مسجد محله به جبهه غرب اعزام شد؛
◇ خیلی نگران بودم؛ خواب یکی از اقوام شهیدمان را دیدم که گفت:
◇ «خاله، ناراحت نباش، جاسمات شهید نمیشود اما حسن شهید می شود».
✍ راوی : مادرشهید
#شهید_حسن_فاتحی
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
📌 #خاطرات_شهید
🔹 "عکس دخترش فاطمه رو با خودش به جبهه می برد و پشت عکس آنقدر می نوشت فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه ... و یک ذره نقطه خالی نمیگذاشت و میگفتم که چرا این جوری میکنی؟
◇ می گفت: اون وقت که دلم تنگ می شه می روم سر عکسش اون کارها را می کنم و خاطرم جمع می شود و دیگه راه نمی افتم که بیام.
◇ می گفتم: به همین قدر قانعی؟ می گفت: کسی که برای اسلام و انقلاب کار می کند باید از زن و بچه اش بگذرد.
◇ می گفت: من وقتی که از خط بر می گردم می روم سر کیفم و چیزی بگیرم تازه یادم میاد زن و بچه ای هم دارم، تو جبهه همه چیز فراموش می شود."
🔹 ″آخرین باری که برای مرخصی آمده بود کمتر حرف میزد و همش تو خودش بود. پسرش، حسین خیلی کوچک بود و چشمهایش زاغ بود و خیلی قشنگ بود. حسین را بغل می کرد و همین جور دور می زد. می گفتم: مرد دیوانه شدی؟ چرا این کارها را می کنی؟
◇ می گفت: نه بگذار سیر سیر آنها را ببینم و تو خاطرم باشند و چند وقتی که جبهه هستم و این لحظه ها که یادم بیاید خاطرم جمع می شود. خداحافظی کرد و می خواست دوباره به جبهه برود.
◇ تا سپاه رفت ولی دلش طاقت نیاورد و دوباره به خانه آمد و برای بچه ها یک جعبه پر از پفک، بیسکوئیت و شکلات خریده بود. دوباره بچه ها را بغل می کرد و میبوسید.
◇ همان موقع دلم گرفت که نکند برود و دیگر برنگردد و همش این فکر را می کردم که چرا سبزعلی دوباره برای خداحافظی آمده بود. رفت و بعد از پنج یا شش روز خبر شهادتش را آوردند.″
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#فرماندهتیپ۲لشکر۲۵کربلا
#شهیدسبزعلیخداداد
🔹️ صبحانه ای با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
🩸#خاطرات_شهید
🔹 از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
◇ از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
◇ شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
◇ دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
◇ و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
#ایام_شهادت
● ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
● شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
🔹️ صبحانه ای با شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671