eitaa logo
نبشته های دم صبح
208 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔹🔸مرهم عشق روي تخت مخصوص خونگيری انتقال خون مي نشينم و منتظر مي شوم تا مسئول خونگيری بيايد… بعد از شروع کار، هر چه تلاش مي كند نمي تواند رگ قوی و پرخونی براي خونگيری پيدا كند. كلافه مي شود. با تندی و مزاح درهم آميخته ای مي گويد: خانم چرا اينقدر بي رگی؟؟! من هم كه حال خوبی ندارم لبخند خشكی تحوليش مي دهم. در نهايت به يك رگ معمولی اكتفا مي كند. سرسوزن قطور را كه مي بينم رنگم مي پرد. اما براي انصراف دير شده. حالت كسی را دارم كه نه راه پيش دارد و نه راه پس. دوست دارم از تخت پايين بيايم و فرار كنم! چشمم را از صحنه ورود سوزن به رگ بر می گيرم و سرم را برمی گردانم…. تنها صحنه ای كه جرقه وار در اين لحظه در ذهنم متصور مي شود، صحنه شهادت شهيد حججی است. از خودم شرم می كنم…. دوستم فيلم شهادت شهيد حججی را برايم ارسال كرده بود. اما من شك داشتم كه خود شهيد باشد. به خودم شهامت دادم لحظه های اوليه فيلم را ببينم تا مطمئن شوم.همان لحظه ای كه داعشي حرامی، خنجر را بر گردن شهيد مي گذارد، فيلم را قطع كردم. از هول و اضطراب و ترس و وحشت اين صحنه، دچار رعشه و تپش قلب شديد شدم. آنجا فهميدم كه خروار ادعا كجا و شهامت حضور واقعي در ميدان شهادت كجا! تصور همين يك لحظه كافی است تا آنقدر درد اين سوزن برايم حقير شود كه هيچ چيز را احساس نكنم. به خودم كه می آيم می بینم خون به سمت کیسه در حال جریان است و من هیچ درکی از سورن و درد آن نداشته ام. راستی چه انديشه اي درد خنجر حرامی را براي شهيد حججی ناچيز و خوار كرد؟؟ ياد عظمت و شهامت اين شهيد عزيز، دردی را كه من از آن می ترسيدم براي من حقير كرد اما شهيد حججي به چه می انديشيد كه سردی و تيزی خنجر بر گلو، برايش حقير شد؟؟ از جا كه بر مي خيزم، ضعف و سستي برايم روضه هاي ملموس شده است…. ناخودآگاه مرا به كربلا و عراق و مدافعان حرم مي كشاند… فدايت شوم يا اباعبدالله…آن هنگامی كه از شدت تشنگی آسمان را سياه مي ديدی… لا يوم كيومك يا ابا عبدالله… ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:👇 http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%85%D8%B1%D9%87%D9%85-%D8%B9%D8%B4%D9%82
🔸🔹🔸 بازیچه های فریب انگیز - مامان نمیشه منم با خاله اینا بیرون برم؟ - نه عزیزم .نمیشه. - چرا آخه؟؟ خاله جونم زینب رو می بره بیرون، من تنها می مونم. - من دوست ندارم تو بدون من بری بیرون. دلم برات تنگ میشه. بعدش تا تو چشم به هم بزنی اونا بر می گردن. پلکهایش را به هم می زند و باز می کند و می گوید: پس چرا نیومدن؟؟ من که انتظار مچگیری به این سرعت را ندارم، زود جمع و جورش می کنم و می گویم: عزیزم این یه مثاله. یعنی اینکه زمان به سرعت می گذره. اونقدر که متوجه نمیشی. بچه که بودیم این جمله را زیاد به ما می گفتند.آن وقتها هم زمانها خیلی دیر سپری می شد و هم مکانها برایمان خیلی ابهت و عظمت داشت. یک سالِ کودکیها به اندازه چند سال الان بود.آنقدر منتظر عید می ماندیم که حوصله مان سر می رفت و از آمدن عید ناامید می شدیم.یادم هست شهربازی که می رفتم آنجا را به انداره کل کره زمین بزرگ و با عظمت می دیدم. اما الان حس می کنم تمام عمرم واقعا به اندازه چشم به هم زدنی گذشته. سالها به سرعت پشت سر هم می گذرند و فرصتهای زندگی یکی پس از دیگری از دست می روند.عیدها هم یکی بعد از دیگری تند و تند می آیند و برایم هیچ لذتی ندارند.دوست دارم به زمان بچگی برگردم .روز عید لباسهای قشنگم را بپوشم و با بچه های دیگر در یک نقطه جمع شویم.به عیدیهایی که گرفته ایم ذوق کنیم و آنها را به رخ هم بکشیم. بعد هم با ترفندهای مختلف تلاش کنیم که ثابت کنیم : لباس من از لباس شما خیلی قشنگ تره! شاید اینطوری پس از سالها، دوباره طعم چند لحظه شادی عمیق را در دلم احساس کنم. و دیگر هیچ مکانی برایم بزرگ نیست.خانه زمان کودکیم در نظرم خیلی کوچک و حقیر می نماید و ابهت دوران جوانیش را در چشم من از دست داده .شهربازی هم دیگر هیچ جاذبه ای برایم ندارد. نمی دانم چه شده.فقط این حس را خوب درک می کنم که زمانی با چیزهایی شاد می شدم که الان برایم مضحک و مزخرف تعریف می شوند. دلیلش هر چه باشد از دو حال بیرون نیست.یا دنیا خیلی کوچک شده یا روح من بزرگتر شده و به کمالاتی رسیده که ظرف این دنیا را محدودتر از چیزی می داند که بتواند پاسخگوی روح انسانی باشد. دنیا که کوچک نشده.بلکه چیزهایی هم به آن اضافه شده که آن زمان در خیال من هم نمی گنجید.دلیلش هر چه باشد به خود من بر می گردد. الان با این مقدمه می توانم درک کنم چطور دنیا برای آنها که خیلی بزرگ هستنند با همه ظرفیتهایش و با همه زرق و برق و تجملاتش، ناچیز و خوار می نماید و چشم بعضی های دیگر را چطور پر می کند که نمی توانند لحظه ای از داشته های مادی خود غافل شوند! وصف دنیا، وصف همان داشته هایی است که در کودکی با آنها از ته دل شاد می شدیم و برایمان عظمتی داشتند و الان که کمال بیشتری یافته ایم در نظرمان حقیر و پست، می نمایند. قطعا هر چه بزرگتر شویم همین زرق و برق ها و دلخوشی هایی هم که الان شادمان می کنند، برایمان به اندازه همان عیدیها و شهربازیها، بچگانه و مسخره می شود. “وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ."(انعام/آیه 32) زندگى دنيا، چيزى جز بازى و سرگرمى نيست! و سراى آخرت، براى آنها كه پرهيزگارند، بهتر است! آيا نمى انديشيد؟! ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:👇 http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C%DA%86%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2
🔸🔹🔸پرده نشین طلبه ! سالهای اول تحصیلم در حوزه، عشق تبلیغ و سخنرانی و دیده شدن در منبر را داشتم. اما آنقدر می فهمیدم که به خودم جرأت ندهم با کوله بار کوچکی که از علم و اخلاق دارم، پا به هر منبر و مجلسی نگذارم. حتی در جلسات خانگی خانمها هم از ترس اینکه مبادا توان علمی لازم را نداشته باشم، از گفتن نکات احکامی اباء می کردم. سالهای تحصیل در مقطع سطح دو گذشت. وقتی اساتید ما را به نام “مبلغات” خطاب می کردند، قند در دلمان آب می شد و ذوق می کردیم که ما هم به قشر خدمتگزاران به دین پیوسته ایم! غافل از آنکه سنگر واقعی ما جای دگر بود و دنبال دیده شدن می گشتیم! چند سال ابتدایی را به پایان رساندم و مدرک سطح دو و سطح سه حوزه های خواهران را گرفتم و همراه با دیگر دوستان در جامعه منتشر شدیم تا به خیال خودمان رسالت سنگین طلبگی و حق نمکدان حوزه را ادا کنیم! روشهای سخنرانی آموختیم، سبکهای مداحی یاد گرفتیم،تکنولوژی و سبکهای نوین تبلیغ فرا گرفتیم، کتابهای مقتل خواندیم و پیرو همان “دیده شدن و نشستن بر ایوان"، تلاشها کردیم. اما در این سالها نه قلم به دست گرفتیم و نه نقّادانه نوشتیم و نه در همان کتابهای سطحی خودمان، غور کردیم و نه مانند ایوان نشینان واقعی، مباحثه ها و مناظرات علمی و تحقیقی کردیم؛ نه با نگاه تحلیلگر و منتقدانه به مسایل اجتماعی، به حرکتهای اجتماعی جهت دادیم، نه مقاله ای نوشتیم و نه پژوهشی کردیم و نه کتابی نوشتیم. حق نمکدان، ما را به کلی از حق قلم غافل کرد! و مهم تر از اینها نه رسالت واقعی خود را که همان توجه به اندرونی خانه و پرده نشینان آن بود به جا آوردیم. وقتی به خودم آمدم دیدم شانه به شانه دوستانم در ایوان نشسته ام و اندرونی خانه ام که فرزند و جگرگوشه ام است، آنقدر تنها شده که سیلاب روزگار او را از من گرفته است. تلنگری دلم را لرزاند. با هول و هراس و اضطراب، شتاب گرفتم و دست کوچکش را از این سیلاب وحشت گرفتم و بیرون کشیدم. در آغوشم سخت فشردمش و به او قول دادم برای لحظه ای تنهایش نگذارم. اکنون پس از سالها تجربه یافته ام که هدف ما پرده نشینان با ایوان نشینان واحد است. اما جایگاه و مسیرمان به کلی متفاوت است. سنگرهای بسیاری در جامعه خالیست که شایسته نیست آقایان طلبه به آن ورود پیدا کنند و همچنان چشم به راهند تا خواهران طلبه با اندوخته های سنگین از علم و اخلاق آنها را پر کنند و در کنار رسالت مهم همسری و مادری، نقش واقعی طلبگی خود را در همین سنگرهای نیازمند پر کنند. و من سرسختانه معتقدم که بانوی والامقامی چون مجتهده امین که صدای مناجات و تسبیح در و دیوارها را می شنید، هیچگاه حتی جرقه وار در ذهنش به دیده شدن و بر ایوان نشستن نیاندیشیده است. و باز سرسختانه معتقدم که بانوان مکرمه ای چون همسر علامه طباطبایی، اگر پرده نشین خانه ای نبودند، ایوانی هم نبود تا ایوان نشینانی چون علامه طباطبایی ظهور پیدا کنند. و البته متاسفم که برخی با الهام از اندیشه های فمینیستی، تلاش می کنند که مسیر رسیدن به خدا را برای زنان و مردان یکی تعریف کنند؛ در حالیکه بانوان طلبه سنگرهای واقعی خود را در جامعه هنوز پیدا نکرده اند و هنوز قدر ظرفیتهای عظیم برای کار فرهنگی را با توجه به خصوصیات و شاخصه های وجودی خود نیافته اند. خلاصه اینکه من یک پرده نشین طلبه هستم نه یک طلبه پرده نشین! قبل از اینکه طلبه باشم یک بانو هستم که رسالتی خطیر و ظریف را بر عهده دارم و آن هم تربیت ایوان نشین است! اگر من نباشم ایوانی هم نخواهد بود چه رسد به ایوان نشین ! ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:👇 http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86-%D8%B7%D9%84%D8%A8%D9%87
🔸🔹🔸 مادرهای نوین اینستاگرامی ! برای کسی که می فهمد، دغدغه دارد و با نگاه انسانی به جامعه می نگرد، در هر گوشه و زاویه کوچکی از جامعه دردی نهفته است که آرامش شبها و تمرکز روزها را از او می گیرد. فکر می کنم تا همین الان هم بنا را بر خوش بینی زیادی گذاشته ایم. یا شاید هم تغافلی که سرپناهی باشد برای آنکه دردها و آلام جامعه را کمتر احساس کنیم و کمتر آسیب ببینیم. یکی از این گوشه ها و زاویه ها که گاهی عمیقا، دغدغه مندان را به فکر فرو می برد جعبه جادویی و مسایل آن است. بارها پیش آمده به تصویرهایی که از تلویزیون _ این رسانه ملی!! - پخش شده نگاه کرده ایم و عمیقا به فکر رفته ایم تا بتوانیم پاسخ صدها چرایی را پیدا کنیم که به ذهنمان هجوم آورده اند اما در نهایت میان پاسخهای متضاد، صورت مساله را پاک کرده و به تغافل روی آورده ایم!! چرا در پیامهای بازرگانی باید تیپ و قیافه ایرانیها و بخصوص بچه ها شبیه غربیها و اروپاییها نمایش داده شود؟ آیا ما آنقدر تحقیر شده ایم و آنقدر در فرهنگ بی ریشه غرب هضم شده ایم که حتی لیاقت داشتن قیافه اصیل خودمان را هم نداریم؟؟ چرا سبک زندگی ما در تلویزیون، و بخصوص در پیامهای بازرگانی، سبک زندگی غربی لوکس و سرد و بی روح است؟؟ چرا مصرف گرایی و دنیاگرایی به وسیله تلویزیون آنقدر ترویج می شود تا آنکه در حال تبدیل شدن به سبک و مدل زندگی ما است؟؟ و هزاران چرای دیگر بی پاسخ… اما بعضی چراها حتی خطورشان هم در ذهن غیر قابل باور است! چرا مثلا برنامه ای که هدفش ایجاد معنویت بیشتر و قربت الی الله در ماه مبارک رمضان است باید از یک مدل و مانکن لباس عروس دعوت کند؟؟ آنهم فردی که عکسهای نیمه عریانش در فضای مجازی ولو است؟؟ گاهی هم صبر و تحملی نمی ماند تا در ذهنمان برای یافتن پاسخ کنکاش کنیم. اینکه سرمایه داری غربی به دنبال تغییر الگوهای ارزشی ماست، شکی درش نیست.اما اینکه ما چشم بسته و مثل کبکی که سر به زیر برف برده با خائنین به فرهنگ و ارزشهایمان همراهی می کنیم، چرایی بزرگ در خود نهفته دارد! شنیده ها حکایت می کنند که قرار است همان مادرانی که هر روز فرزندان معصوم و بیگناه خود را با لباسها و مدلها و برندهای تبلیغاتی می آرایند و در اینستاگرام نمایش می دهند تا به پول و پله راحت و بی دردسری برسند قرار است به صدا و سیما دعوت شوند و به عنوان مادران موفق از آنها تقدیر شود !! مانده ام چه زمانی برای ما “مادر” با چنین مفاهیمی همراه بوده است؟!! آیا در فرهنگ و الگوهای ارزشی ما “مادر” معنا و مفهومی مقدس ندارد؟؟ آیا “مادر” در تبادرات فکری ما همواره همراه با ایثار و گذشت و رنج و مشقت نبوده؟؟ آیا حتی لفظ مادر برای ما ارزشمند و عزیز نبوده؟؟ چه زمانی در اندیشه ما “مادر” به کسی تعبیر شده که فرزندش را ابزاری برای کسب درآمد بداند؟؟ آیا وقاحت سرمایه داران و بهای پرشدن جیب آنها به جایی رسیده که می خواهند تعریف و مفهوم “مادر” را برای ما عوض کنند تا گام بزرگتری برای نابودی نهاد مقدس خانواده در ایران بردارند؟؟ آیا زنی که هر روز فرزندش را با رنگ و لعاب های فریبنده و لباسهای فاخری - که کمتر کسانی توان تهیه آنها را دارند – می آراید و به وسیله نمایش او در فضای مجازی کسب درآمد می کند لیاقت داشتن مقام مادری را دارد چه رسد به اینکه او را مادر موفقی بدانیم؟؟ و آیا اصلا چنین فردی در فرهنگ اصیل و ناب ما “مادر” نامیده می شود؟؟ صدا و سیما با چه انگیزه ای قصد بزرگداشت چنین زنانی را دارد؟؟ در این بحران فرهنگی و هجمه های وسیع علیه ارزشهای ما،همراهی صدا و سیما به این تفکرات امانیسمی و مادیگرایی محض، چه معنایی دارد؟؟ اگر فریاد بزنیم و در فضای حقیقی و مجازی به گوش همه برسانیم که متصدیان پخش این برنامه با چپاولگران فرهنگ و ارزشهای ما دستشان توی یک کاسه است، آیا حق نخواهیم داشت؟؟ ✍️ به قلم 🌸 🌷@sobhnebesht🌷 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/GghJS1
🔸🔹🔸 یک اتفاق تلخ،یک عهد شیرین ساعت نزدیک 10 است. تند و تند لباس می پوشم و با سفارش های پشت سر هم به بچه ها از خانه خارج می شوم. چند روزی است برنامه فشرده ای داشته ام و چند دقیقه هم برایم غنیمت است. اما چاره ای نیست. سلامتی از هر چیزی مهم تر است و بیش از این شاید تأخیر انداختن مراجعه به دکتر جایز نباشد.دکتر محترم هم سریعا به آزمایشگاه ارجاع می دهد و تاکید می کند تا ظهر نتیجه را برایش ببرم. آفتاب بالاتر آمده و گرمای عذاب آوری را به گستره روز هدیه کرده است. تند و تند خودم را به خیابان اصلی می رسانم تا با تاکسی راهی آزمایشگاه شوم. خیابان خلوت است و ظاهرا خبری از تاکسی نیست. بیست دقیقه انتظار در مقابل خورشید ظهر تابستان، صورتم را ملتهب می کند… یک لحظه از اضطراب و انتظار خودم را بیرون می کشم و ذکر صلواتی می کنم تا آرامشی بیابم و امیدوار به حل مشکلم می شوم. هنوز چند ثانیه نگذشته که ماشین سفیدرنگی که پیرمردی پشت فرمانش نشسته، جلویم توقف می کند. - دخترم کجا میری؟؟ - ممنونم آقا. منتظر تاکسی هستم! - بگو کجا میری؟؟ - میدان انقلاب،آزمایشگاه شفا - من شما رو می رسونم. ته دلم راضی نیستم اما شرایط مجبورم می کند سوار شوم. اما خدا را شکر تا الان هیچ کدام از این قبیل اعتمادهایم خطرآفرین نبوده. با این وجود به جناب نفس لوامه حق می دهم گهگاهی نوبت را از نفس اماره راحت طلب بستاند و حسابی سرزنشم کند و خط و نشان برایم بکشد! همچنان در درونم دعوایی برپاست اما در ظاهر آرام تر از قبل هستم.کرایه را به او تعارف می کنم. می گوید: کرایه ای نیست دخترم! می گویم: ممنونم اما من راضی نیستم به خاطر من به زحمت بیافتید. لطفا نگه دارید تا پیاده شوم. می گوید: من با اختیار خودم شما را سوار کردم و اجبار و زحمتی نبوده. خواهش می کنم راحت باشید. بعد از مکثی طولانی، آهی عمیق می کشد و می گوید: دخترم چادری و مومن است. روزی که امتحان کنکور داشت من نتوانستم به محل آزمون برسانمش. با یک تاکسی خواسته بود به محل آزمون برود. در بین مسیر، راننده تاکسی سوء قصد می کند و مسیرش را عوض می کند. دخترم خودش را از ماشین به بیرون پرت می کند. الان فلج شده و دو سال است روی تخت است. با بغض ادامه می دهد: همه آرزوهایم به فنا رفته… سکوت می کند و در این سکوت بغضش را فرو می برد. سپس ادامه می دهد: از آن روز عهد کرده ام هر خانم چادری تنها را که در خیابان می بینم هر کاری که از دستم بر می آید برایش مضایقه نکنم. با شنیدن این داستان و این عهد و وفاء، شدیدا تحت تاثیر قرار می گیرم. باور اینکه این اتفاق تلخ چطور با این عهد شیرین پیوند خورده است، برایم سخت است. اما هنوز هم آنقدر اعتمادم جلب نشده که بتوانم چیزی بگویم. جلوی ساختمان آزمایشگاه که می رسیم ترمز می کند و می گوید: اگر کارت خیلی طول نمی کشه منتظر می مونم تا شما رو به خونه برسونم. و من با سردرگمی میان حالتهای ترس و تعجب و ناباوری و شرمندگی و حیاء می گویم کارم خیلی طول می کشد. تشکر می کنم و پیاده می شوم. این موقع از آن وقتهایی بود که آرزو می کنم کاش علم بشر می توانست دستگاهی را بسازد که به وسیله آن بتوان نیتها را سنجید و وسعت دلها و قلبها را اندازه گیری کرد. اما ته دلم شور و شعف خاصی دارم. اگر خوش بینانه به این اتفاق فکر کنم خوشحالم که هنوز هم کسانی هستند که برای اعتقادشان ارزش قائلند و از وقت و داشته های خود برای تعالی وجود خویش سرمایه گذاری می کنند. اگر هم بدبینانه فکر کنم بازهم خوشحالم که این اتفاق فرجام بدی نداشت و من را از گرمای انتظار سرظهر، به باد خنک فضای آزمایشگاه رساند. هنوز هم جناب لوامه در حال سرزنش است… ✍️ به قلم 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/uq4Thz 🌷 @sobhnebesht 🌷
محرم به خانه ام پا گذاشته است... حسین مثل همیشه می آید تا خرابی های دلم را آباد کند... #حسینیه_نبشته_ها به قلم #محدثه_بروجردی @sobhnebesht
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... «مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم. معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد. امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند. آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است.... ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم. لا یوم کیومک یا ابا عبدالله..... ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️استدلال در مکتب قمه زنی! می گوید:من شور و عشقم را به حسین با قمه زنی ثابت می کنم.هر کس شخصیتی دارد.تو توی یک گوشه آرام گریه می کنی من باید قمه بزنم.لطفا در دستگاه امام حسین اظهار نظر نکن و گر نه چوبش را می خوری! می گویم:مطمئنی امام حسین به این حرکت شما راضی است؟ الان علما و مجتهدین ما با این عمل مخالفند. می گوید:برای من کلاس نگذار! برو یک تحقیقی کن بعد حرف بزن! میرزای نایینی جواز قمه زنی را به ما داده.شما بچه آخوندها به گرد پای میرزای نایینی هم نمی رسید! می گویم:شما چطور از میرزای نایینی تقلید می کنید در حالیکه به نظر علما تقلید ابتدایی از میت جایز نیست؟ضمن اینکه شرایط آن زمان با الآن از زمین تا آسمان فرق می کند.مگر تجهیزات رسانه ای اکنون، در زمان میرزای نایینی در اختیار دشمن بود؟ بعدش تحلیل فتوای میرزای نایینی جواز با این قطعیت را نشان نمی دهد. می گوید:آقا وحید خراسانی اما نظر مثبت دارند! می گویم: بابا ما به چه زبانی بگوییم که نظر آیت الله وحید تحریف شده.چندین بار در این زمینه تحقیق شده و نظر ایشان درباره قمه زنی منفی است. می گوید: من خودم از آقا وحید یک کلیپ دیدم که می فرماید اگر سینه زدن و زنجیرزدن موجب خارج شدن خون شود جایز است. می گویم: از سینه زنی و زنحیر زنی شما چطور قمه زنی را برداشت کردید! چرا نظر ایشان را مطابق میل خودتان تحریف می کنید؟ می گوید: کجای قمه زنی مشکل دارد؟ می گویم: همین پارسال جوانی را خودم از نزدیک دیدم که به خاطر خونریزی قمه زنی به کما رفت. به علاوه شما چهره تشیع را با اینکار خشن نشان می دهید و انگلیس و آمریکا همین را می خواهند! می گوید:مدرکت؟ واژه ashoura را سرچی می کنم و عکسهای نتیجه را برایش ارسال می کنم و می گویم: ببین شما شیعه را چطور به دنیا معرفی می کنید! چطور ادعای عشق آتشین به امام حسین دارید وقتی باعث غربت بیشتر امام زمانتان می شوید! این چه ادعای ولایتمداری است که در خدمت دشمنان قسم خورده شیعه است؟ ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://bit.ly/2yi3He3 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️عزاداری در مکتب تحریف! دستهایش رنگ حنای غلیظی به خود گرفته…. تعجب می کنم از رنگ و لعابی که در عرف ما یادآور شادی است و در ماه عزای اهل بیت بر دستهایی نشسته که می دانم عاشقانه برای امام سینه هم زده است! در یک دستش یک لیوان یکبار مصرف است پر از حنا و روی آن اکلیل ریخته شده و حسابی تزیین شده.در دست دیگرش هم یک شاخه گل با روبان مشکی جلب توجه می کند. نگاهم می کند.سکوت بینمان حاکم است و من فکر می کنم شاید دچار اوهام شده ام و هنوز محرم نیامده. از خودم می پرسم الان کجای تقویم هستیم؟؟ نکند من اشتباه می کنم؟؟ بعد از مکثی طولانی می گوید:حالا چرا اینقد چشات گرد شده؟ مگه چی دیدی؟ خوب دیشب تو یه مراسم خصوصی خونه یکی از دوستام نامزدی حضرت قاسم بود.ما هم شرکت کردیم! با دستپاچگی، دست و پا شکسته می پرسم: مگه تو آیینهای محرم، نامزدی حضرت قاسم هم داریم؟؟ می گوید: بله دیگه.خوب مگه تو کربلا برای حضرت قاسم نامزد نکردن؟؟ خوب ما هم شبیه سازی می کنیم و برای ایشون گریه هم می کنیم ! می گویم: مگر نمی شود بدون این تحریفات و دروغهای تاریخی گریه کرد؟ برای حضرت قاسم این کارها را می کنید یا برای دل خودتان؟ می خواهید اینطور مراسمات را بگیرید،کسی مانع شما نمی شود اما خواهش می کنم از نام اهل بیت استفاده نکنید. در کجای تاریخ و کدام مقتل معتبر عروسی حضرت قاسم آمده است؟ کجای حادثه عاشورا تا این حد بی دغدغه و بی مشغله بوده که امام فرصت کنند برای حضرت قاسم مراسم نامزدی برپا کنند؟ آیا دغدغه امامتان را تا این حد می دانید؟ که در کربلا و این چند روز مصیبت بار، فکر و ذهنش فقط مشغول قاسم باشد و همسر نداشتن قاسم؟ این چه ظلمی است که شما به امام مظلوم و واقعیت عاشورا می کنید؟ چرا هوسهای دل خودتان را به نام اهل بیت تمام می کنید؟ چرا ظلم می کنید به قاسم که شهادت در رکاب امیرش برایش “احلی من العسل” بود؟آیا چنین شخصیتی با این سطح دغدغه مندی در آن بحبوبه گرفتاریهای عمویش، به ازدواج فکر می کرده است؟ چرا این روحهای بزرگ را در حصار خواسته های کم ارزش قاب می کنید و با این قاب به دنیا معرفی می کنید؟ غم بزرگی دلم را فرا می گیرد.برای مظلومیت امامی اشک می ریزم که وسعت اهداف و افق وسیعش را به اندازه خواهشهای دل هوسباز خودمان کوتاه می کنیم…. ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/gXHgrq 🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️معادلات به هم ریخته! شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که ترافیکش تو را که نمی آزارد هیچ، بلکه عاشق این ترافیک هم هستی! شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که دوست داری همچنان معطّل بمانی و کارَت راه نیفتد! جمعیت به هم فشرده همچنان نگذارد تا تو راهت را ادامه بدهی و معطّل بمانی و از این معطّلی لذت ببری! اینجا هر چه بیشتر کارَت گیر کند، بیشتر دستان خالی ات به آسمان قد می کشد و می خواهی همه آنچه را که شوق دیدن بارگاهی طلایی باعث فراموشی شان شده بود… اینجا دیگر خدا نمی گوید دعایت را برایت ذخیره می کنم یا چیز دیگری عوضش به تو می دهم… زیر قبّه حسین را می گویم… عاشقانه ترین گنبد دنیا که با درخشش دلربایش، قلب ها را ذوب می کند و از دیده ها جاری می کند. اینجا که معطّل می شوی، هیچ کدام از کارهای دنیایت عقب نمی افتد؛ دیرت نمی شود و استرس نمی گیری… اینجا که معطّل می شوی سعادت یافته ای که زیر قبّه حسین عاشقانه هایت را با او در میان بگذاری و دردهای دلت و التماست را برای ظهور مولایت،آرام آرام گریه کنی. نمی توانم وصف کنم شیرینی این ترافیک را… فقط می دانم که حسین تنها جنس غمش نیست که فرق می کند… در دستگاه عجیب حسین تو یک ثانیه معطّلی زیر قبّه اش را با یک عمر عوض نمی کنی! حسین همه معادلات عالم را به هم زده است! ✍️ به قلم: 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://goo.gl/b8o2TY 🌷 @sobhnebesht 🌷
💠 از مطالب گذشته که بسیار مورد توجه شما عزیزان قرار گرفت. 🔸🔹🔸 ملاقات با شیطان در چند گام! گام اول مرد مجازی: سلام خواهرم زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!) مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم. زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید! مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها  دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم! زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟ مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم! زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم! مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟ زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم! مرد مجازی: حتماً! حتماً!…   گام دوم مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید! زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد. مرد مجازی: من هم متأهل هستم. زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است  که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم. مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟ گام سوم مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم… و پاسخ زن مجازی… مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم! گام چهارم: مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید! و پاسخ زن مجازی… گام پنجم: مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند… و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود… گام ششم… گام هفتم… گام هشتم… …. گام آخر: اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند… همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است… سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است… … پ.ن: این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند… یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21) ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب: http://nebeshte.kowsarblog.ir/همرا-با-گام-های-شیطانی @sobhnebesht
▪️▪️▪️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... «مُصِیبَه مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض» را شاید کمتر در ذهنمان حلاجی کرده باشیم. دیشب که توفیق داشتم و زیر یکی از خیمه های سالار شهیدان نشسته بودم، سخنران چند بار این جمله را تکرار می کرد. به گمانم می دانست که این عبارت از آنهایی است که بارها شنیده ایم و بی توجه از کنارش گذشته ایم. معنایش آن است که عاشورا بزرگترین مصیبت در آسمانها و زمین است.غم و اندوهی است که از پیراهن خونینی آکنده می شود که ملائکه شب اول محرم در آسمان آویزان می کنند. پیراهنی که پاره پاره های آن نشان از صدها ضربه شمشیر بر تن مبارک فرزند نازنین پیامبر دارد. امام صادق علیه السلام می فرمایند ما شیعیان با چشم بصیرتمان این پیراهن را می بینیم و زبانه های غم در درونمان شعله می کشند و اشکهایمان جاری می شوند. آسمان هم این شبها عزادار سالار شهیدان است.... ای کاش می توانستم معنای عزادار بودن آسمان و ملائکه را درک کنم. لا یوم کیومک یا ابا عبدالله..... ✍️ به قلم 🌸 آدرس این مطلب در وبلاگ ما:https://goo.gl/pHuvke 🌷@sobhnebesht🌷