#یلدا
#مادربزرگ
▫️شب یلدا بود. کرسیِ گرم مادربزرگم پناهی بود برای همهی ما که از برفبازی در هوای سرد حسابی یخ زده بودیم. مهمانها در گوشه و کنار اتاق نشسته بودند، هم بازار گپ و گفت گرم بود و هم دلها به مهربانی و محبتی که سفارش همیشگی مادربزرگم به همه خانوادهاش بود.
چکمههای خیسم را به دور از چشم مادرم زیر کرسی گذاشتم تا گرم شوند و نشستم پای قصههای مادربزرگم که با آبوتاب تعریف میکرد؛ از زمستانهای قدیم و روزگاری که برف تا زانوهایشان میرسید و بچهها با چکمههای وصلهشده در کوچهها بازی میکردند.
پدربزرگم به مهمانهای دور کرسی نخودچی کشمش تعارف میکرد و به مادرم که گوشی به دست از این اتاق به آن اتاق میرفت تا پدرم را مجاب کند که سر سفرهی شام حاضری بزند، زیر چشمی نگاه کرد و گفت." قدیما آدما مثل زغال کرسی گرماشون به همه میرسید" و آه کوتاهی کشید. لقمههای نانوپنیر و گردوی مادربزرگ توی سینی با نظم چیده شده بود و خاله محبوبه به همه تعارف میکرد، در همین حال مادربزرگم هدیههای کوچکی از بقچهاش بیرون آورد و به بچهها داد؛ یک جفت دستکش بافتنی که خودش بافته بود. دلم گرم شد، اما چشمهایم پر از اشک نمیخواستم گریه کنم اما محبت مادربزرگم همیشه قلبم را نرم میکرد.
برف پشت پنجره میبارید و سرما بیرون خانه بیداد میکرد، اما کنار مادربزرگ و پدربزرگ هیچ سرمایی به دلهایمان راه نداشت، مانند همه یلداهای دیگر ...
✍️زهرا حاجیزاده
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
@SofreFarhangiReyhane