📚محبت به فرزند📚
☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
✨﷽✨
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زنى با دو فرزند كوچك خود وارد خانه عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله شد. عايشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر يك از آنها يك دانه خرما داد و خرماى سوم را نصف و به هر يك نيم از آن داد.
وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل آمد، عايشه جريان را براى پيامبر صلى الله عليه و آله تعريف كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا از عمل آن زن تعجب كردى ؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.
و نقل شده كه پدرى با دو فرزند خود شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد. يكى از فرزندان خود را بوسيد و به فرزند ديگر اعتنا نكرد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوى رفتار نمى كنى ؟(1)
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
1- روايتها و حكايتها ص 73 - الحديث - 2/ 267.✒
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
#داستان_کهن #داستان #حکایت_کهن #حکایت #عدالت #محبت_به_فرزند #پیامبراکرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
✨﷽✨
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حدیث
🌺همسایه🌺
پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
لا یدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا یأمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛
بنده اى که همسایه اش از شرّ او در امان نباشد، وارد بهشت نمی شود.
📚مستدرک الوسائل، ج 8، ص 425
داستانک
🌺كافر و همسايه مومن 🌺
علي بن يقطين گفت : امام كاظم عليه السلام بمن فرمود :
در بني اسرائيل مردم مومني بود كه همسايه كافري داشت و اين كافر هميشه به مومن مهرباني و مدارا و خوبي مي كرد .
چون آن كافر مرد ، خداوند برايش خانه از خاك مخصوص در آتش برزخ قرار داد كه او را از آتش جهنم برزخ حفظ كند ، و خداوند روزي به او مي رساند .
به كافر در برزخ گفته شده : اين جايگاه اثر خوبيها و مهرباني كه به فلان همسايه مومن كردي ، خدا بتو بخشيده است كه نمي سوزي.
📚لئالی الاخبار 3.6
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
💡💡💡💡💡💡💡💡💡💡💡💡💡💡
#مذهبی #کافر #مومن #پیامبر #داستان_کهن #داستان #حکایت_کهن #حکایت
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
📖🌍پیرمرد هیزم فروش🚶♂️🌍📖
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
✏✒منبع: (داستانهای شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱)✒✏
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
#شکر #داستان #قیامت #بهشت #حکایت #حکایت_کهن #داستان_کهن
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
📚 نقاش 📚
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند.
میخواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود، مرد به سرعت قلمویی را برداشت و دوید روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم
اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب میکند.
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم
اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
خدای مهربان ما همیشه بهترین را برایمان می خواهد. به زور و اصرار چیزی را از او نخواهیم...
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#داستان_کهن #حکایت_کهن #داستان #حکایت #خداوند
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
📙 پول با برکت💰 📙
علی بن ابی طالب ، از طرف پيغمبر اكرم ، مأمور شد به بازار برود و پيراهنی برای پيغمبر بخرد . رفت و پيراهنی به دوازده در هم خريد و آورد.
رسول اكرم پرسيد :
«اين را به چه مبلغ خريدی ؟»
-به دوازده درهم.
-اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنی ارزانتر از اين میخواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد ؟
-نمی دانم يا رسول الله.
-برو ببين حاضر میشود پس بگيرد ؟
علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :
-پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين میخواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری؟
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكی افتاد كه گريه میكرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد :
«چرا گريه میكنی ؟»
-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمیدانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمیكنم به خانه برگردم.
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود :
-هر چه میخواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد.
وسپس خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خريد و پوشيد . در مراجعت برهنهای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد .
دو مرتبه به بازار رفت و جامهای ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود :
- چرا به خانه نرفتی ؟
- يا رسول الله خيلی دير شده میترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی .
- بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت میكنم كه مزاحم تو نشوند.
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدندكنيزك گفت :
همين خانه است.
رسول اكرم از پشت در با آواز بلندگفت :
«ای اهل خانه سلام عليكم.»
جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد، جواب دادند .
السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته.
- چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمیشنيديد ؟
-چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد .
- پس علت تأخير چه بود ؟
- يا رسول الله خوشمان میآمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
- اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او رامؤاخذه نكنيد .
- يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
«خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دوبرهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد»
🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️
📚 داستان راستان
#داستان #حکایت #داستان_راستان #مذهبی #داستان_کهن #حکایت_کهن
💥💢📚💥🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇
https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk
به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇
@sofrehkareimaneh
به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇
@sofreh_kareimaneh
لینک سفره کریمانه در تلگرام👇👇👇
https://t.me/sofrehckareimaneh