eitaa logo
سفره کریمانه
397 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
152 فایل
باسلام این گروه جهت اجرای برنامه های فرهنگی وقرآنی درماه مبارک رمضان ایجادشده است دعای فرج،ذکر و دعای روز،سخنرانی کوتاه سبک زندگی،آشپزی،متفرقه،تقویم و مسائل روزو مسابقات در مناسبت ها. سلام امام رضا ع، یادشهدا، نیایش و سلام امام حسین ع و تلنگر اوقات شرعی
مشاهده در ایتا
دانلود
. از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم. . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار از حال معنوی ام گذشتم . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی هیبت خاصی داشت مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی کم آوردم گذشتم . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم. . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند. انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت از تا ! فاصله زیاد بود . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد. . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت. گاهی،نگاهی😔 به کانال ما در واتساپ بپیوندید👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال ما در ایتا بپیوندید👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید👇 @sofreh_ckareimaneh 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
❇️ معجون شفابخش ✍شخصی برای شهید نواب صفوی نوشته بود: ⚠️ سوال: من بیماری روحی دارم، چه کنم⁉️ ✍ او در پاسخ نوشت:گل درخت «سخاوت» و مغز حبّه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه «حلم» آنها را بکوب و با هم مخلوط کن و سپس آن ها را با آب «خوف» از خدای متعال، خمیر نما و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ «عدالت» بجوشان. بعد از آن، در جام «رضا و توکل» صاف کن و داروی «امانت و صداقت» بدان مخلوط نما و از شِکر «دوستی» آل محمد (ص) و شیعیان ایشان به مقدار کافی بر آن بریز و چاشنی «تقوا و پرهیزکاری» بر آن اضافه کن و هر روز با «ذکر» خدا در پیاله «توبه» قدری بنوش تا بهبودی حاصل شود . ( ماهنامه شجره طیبه، شماره 21) ♥️ کلام بزرگوار به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادرایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃میگویند ها از جویبار خودسازی آب میخورند و اگر لاله ای نروید بهاری نمیاید و تو برای آمدن بهارِ هر روز هزار بار شدی، بارها و بارها بینی شیطان را به خاک مالیدی و را هر روز مایوس تر از روز قبل ساختی‌. 🍃آری درست است، به گمانم لاله ها از جویبار آب میخورند نه از آبراه و تو چه نیک مصداق بارزی برای این کلامی. لاله ای که میشود . آسمان شیشم آبان ۱۳۳۸ بود که چنین لاله ای شکوفا شد😍 🍃خوشا بحالت ای امروز که تولد چنین لاله ای را برای همیشه از آن خود ساختی، آن روز کسی چه میدانست کودکی که تازه متولده شده، روزی نامش لرزه بر جان می افکند و میشود وطنش😎 🍃اما وصف تو ای شهید، وصف آن نیکوسرشتیست که خود را جدا از خط و نمیدانست و ولایت مداری را سر مشق سِیر زندگیش کرد، ... آری، همین کلمه برای تعریف چنین لاله ای بس است، ولایتمداری عاشق پیشه که‌ آمدنش، چون شمعی بود که عاشقانه هایش را برای روشنایی به نمایان ‌گذاشت🌹 🍃ای شهید، اگرچه باید سالروز آسمانی شدنت را تبریک بگویم اما هرچه باشد امروز سالروز زمینی شدنت است، تولدت مبارک ای مردخدایی❤️ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۶ آبان ۱۳۳۸ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۰. ملارد 📅تاریخ انتشار : ۵ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۲۴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال مادرواتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/EW6HJ6IWAclJdNk3NZqCcx به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehckareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh به کانال ما در تلگرام بپیوندید 👇👇 https://t.me/sofrehckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh به کانال ما در تلگرام بپیوندید 👇👇 https://t.me/sofrehckareimaneh
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ڪوچڪ باش و "عاشــــق" ڪہ عشـق ، خود مے دانـد آیین " بزرگـ " ڪردنت را ... 🌹 🦋 شیرین تر از عسل 🦋🌹 🔹مسابقه ساخت کلیپ در مورد یکی از شهدای محله و شهرمان 🔹ویژه نوجوانان و جوانان ٩ الی ١٨ سال مهلت ارسال آثار ١۶ الی ٢۶ ماه مبارک رمضان به شماره و آیدی 👇 09356942667 @Faezeh1369 با که رفیق شدی مےشوی به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh به کانال ما در تلگرام بپیوندید 👇👇 https://t.me/sofrehckareimaneh
📚 مداحی ابراهیم 📚 پاییز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همهمجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا میرفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف میکردند. همه آنها با توسلبه حضرت صدیقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری  سر میزدیم از ابراهیم میخواستند که برای آنها مداحی کند و ازحضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که اوخیلی ناراحت شد. ابراهیم عصبانی شد و گفت:من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحینمی کنم! هر چه می گفتم:حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان میدهد. چشمانم را به سختیباز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟!البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم رادیده بودم از همه بیشتر تعجبکردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: میخواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرتصدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد.  ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. 🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️🔸️ 💢📚💥🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ‏به کانال ما در واتساپ بپیوندید 👇👇 https://chat.whatsapp.com/FqsUIOqURg9Jr8XGF5nIwk به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh لینک سفره کریمانه در تلگرام👇👇👇 https://t.me/sofrehckareimaneh
برادران و خواهران ، به هوش باشید که دشمن از چه چیزی می ترسد، از افسر عراقی اسیر شده پرسیدم ، چرا شما در عملیات ها شکست می خورید ؟ افسر عراقی گفت : شما نیرو و ادوات خوبی ندارید اما ما از دو چیز شما وحشت داریم : از ایمانتان و از سپاه. ✅ امضاء : شهید ابوالفضل ولایتی به کانال سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
یک ارتباط عاشقانه و اما معشوق ✍ یادمه معلم گفته بود دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید. ⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. 🚶‍♂دنبالش رفتم و گفتم: برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و.. می‌دانستم احمد طولانی است. 🙎‍♂ احمد مقید بود که ذكر را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی‌فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. 🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. ⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن 👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی‌داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. 👨‍⚖ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. 👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه‌ی عمل خالصانه‌ی احمد. 📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری . 🌸🌸🌸 🔰@sofrehkareimaneh
🎍🥀 دوست میدونی یعنی چی؟ یعنی 👈🏻 وقتی گناه 🔥 درِ قلبت رو میزنه، یاد نگاهش بیفتی و در رو باز نکنی ❌ ✔️ یعنی محرم اسرار قلبت [ اون اسراری که هیچکس نمیدونه ] بین خودت و... خدا و... دوست شهیدت باشه ✋🏻 🌴 امتحان کن ؛ زندگیت زیباتر میشه 🌙 به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر محسن الهی دید و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدر برای دختر آمد... لینک کانال سفره کریمانه در ایتا👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید👇 @sofreh_kareimaneh
شهید دکتر مصطفی چمران اثبات کرد: می‌توان در آمریکا تحصیل کرد ولی از شهادت محروم نشد، می‌توان در نظام طاغوت رشد کرد ولی طاغوتی نبود، و می‌توان در بالاترین پست‌های ریاستی حضور داشت ولی همچنان خادم و خاکی باقی ماند. 🥀🌷🌷🍃🌹🌹 🥀🌷🌷🍃🌹به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢همسر شهید میگفت شهید عباسی (خادم حرم ) هرسال تو روستای خودمون در ماه محرم شیر گرم پخش میکرد بین عزادارها ، تا دوربین و موبایل درمیامد خودش رو قایم میکرد میگفتم بیا برو جلوی دوربین ، میگفت من فقط برای میام اینجا نه دوربین حاج خانم میگفت: حالا امروز برام جالبه اینهمه دوربین دارن رفتنش رو فیلم و عکس میگیرند. عباسعلی عباسی به کانال ما در ایتا بپیوندید 👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇 @sofreh_kareimaneh
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: ادامه دارد... لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‏به کانال مادروایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_ckareimaneh
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: ادامه دارد... روزهای یکشنبه,سه شنبه,پنجشنبه ساعت 21 لینک کانال سفره کریمانه در ایتا 👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇 @sofreh_kareimaneh
+ من نگرانِ این انقلاب و نظامِ مقدس نیستم؛ آقا گفت نگران نباشید. این کشورِ امام‌رضاست، من نگرانِ امورِ جاری نیستم، مملکت صاحب دارد، باورِ قلبیِ ماست. من حتی نگرانِ هلهله‌ها و لودگی‌هایِ هرزه‌های نوادهٔ هندِ جگرخوار هم نیستم. ولی من دلم برایِ عبا و قبایِ گِل و لایی‌ت تنگ می‌شود! دلم دارد برایِ مظلومیتِ حقیقت آتش می‌گیرد… چقدر خسته بودی سید؟ برای دردِ مردم تا کجا رفتی که حتی پیدا نمی‌شدی؟ که اندازهٔ رفیقت برگشتی؟ بین بُهت و ناباوری‌هایِ ما، آرام بخواب!🖤 به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 https://eitaa.com/sofrehkareimaneh به پیج اینستاگرام سفره کریمانه بپیوندید 👇👇 @sofreh_kareimaneh
بسم الله الرحمن الرحیم 💠 روز 💠 💎 جایگاه والای مؤمن 🔻أمیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: المؤمنُ على أيِّ حالٍ ماتَ، في أيِّ ساعَةٍ قُبِضَ، فهُو شَهيدٌ. 🌷مـؤمـن در هر حالى كه بميرد و در هر لحظه و ساعتى كه جانش گرفته شود، است. 📚 بحارالأنوار، ج۶٨، ص١۴٠، ح٨٢ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈•به کانال ما در ایتابپیوندید 👇👇 @sofrehkareimaneh