#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وهشتم
مشغول صحبت با ثمین شدم.
ثمین: پدرت برگشتن؟
–بله....
ثمین:چشمت روشن.
–خیلی ممنون....
ثمین:چه خبرا؟ الن(النا)خوبه؟
–اونم خوبه....
ثمین:دیدیش سلام برسون.
–راستی دعوتش نکردی؟
ثمین:دعوتش کردم، اما خونه خواهرش دعوت بودن.
–آها
همینجوری که داشتیم صحبت می کردیم پریا (دختر خاله ثمین اومد)
پریا:سلام فاطمه زهرا جون.
ثمین: پریا جون فاطمه زهرا اسمش رو عوض کرده، ایشون دیگه پارمیس هستن!
پریا:واقعا؟؟؟؟
–بله.
پریا:چقدر خوبه! چطوری پارمیس جان؟
–خوبم تو خوبی؟
پریا:منم خوبم.....
داشتیم صحبت می کردیم که تلفن ثمین زنگ خورد.
وقتی تلفن رو قط کرد رو به پریا گفت:چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
پریا:آخ ببخشید خاموش کرده بودم. چطور؟
ثمین: مامانت بود...
پریا:خب چیکار داشت؟
ثمین:نمی دونم فقط گفت بهت بگم زنگ بزنی.
پریا:باشه بچه ها ....من برم زنگ بزنم مامان!
–باشه عزیزم.
بلند شدم رفتم کنار نیایش نشستم(یکی از دوستاتون)
–سلام نیایش!
نیایش:به به سلام عزیزم.
–خوبی؟
نیایش:خیلی ممنون.
یکم صحبت کردیم و عکس گرفتیم و رقصیدیم ساعت 1:30گوشیم زنگ خورد مامان بود.
–بله؟
+سلام.
–سلام مامان جان.
+قصد اومدن نداری؟
–مگه اونا اومدن!
+نه هنوز،ولی الان میرسن ها!
–باشه....
+زود بیا...
–چشم
+خداحافظ
–خداحافظ
رفتم و هدیه مو آوردم.
–بفرمایید ثمین جون.
ثمین:ممنون عزیزم،چرا زحمت کشیدی آخه!
–نه عزیزم چه زحمتی،انشالله 1000سالگیت رو ببنیم.
ثمین لپم رو یه بوس کرد.
–خب عزیزم من دیگه مرخص بشم!
ثمین:وا!!! کجا؟؟؟؟؟؟هنوز کیک رو نبریدیم! ناهار هم نخوردیم.
–نه عزیزم، من مهمون دارم باید برم!
ثمین:آخه نمیشه که.
همینطوری که داشتم سمت در می رفتم گفتم:چرا میشه! فعلا خداحافظت تولدت هم مبارک .
ثمین اومد جلو در خداحافظی کرد.
و من سریع یه تاکسی گرفتم رفتم خونه.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
