eitaa logo
سُلالہ..!
265 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت. محدثه پیام داده بود:سلام...میای خونه مون؟ زمانش واسه ۱۰ دقیقه پیش بود. سریع پیام دادم:صبر کن..‌.اومدم جواب داد:بیا‌...منتظرم. یه تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیدم... چادر گلگلی مامانمو انداختم سرم و رفتم پایین‌. محدثه جلوی در منتظرم بود. -سلام عشقم. محدثه:سلام عزیزدلم. -خوبی؟ محدثه:خوبم عزیزم....‌بیا تو وقتی وارد شدم مادرش(شکوفه خانم) رو دیدم. شکوفه خانم: سلام دخترم‌ -سلام. شکوفه خانم:خوش اومدی. -ممنون رفتیم توی اتاق محدثه و کلی حرف زدیم.... ۲ساعت بعد که رفتم خونه مون مامان داشت با تلفن صحبت می کرد‌ نشستم روی مبل تا مامان صحبتش تموم شد. -کی بود؟ مامان با خوشحالی گفت:خاله الناز..‌ -چی شده؟ مامان:سبحان داماد شده‌.... -چه عالییییی....خداروشکر. مامان:۲هفته دیگه هم دعوت شدیم عقد شون‌‌‌‌.. -هوراااااا‌...حالا عروس کیه؟ مامان:حدس بزن. -نمی دونم .. مامان:شیرین..... -شیرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوست تپله ی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان:بله‌.. اینو که گفت زدم زیر خنده.... یعنی واقعا سبحان قراره با شیرین ازدواج کنه؟؟؟؟؟ از خنده ولو شدم روی مبل.... مامان:چته؟ -باورم نمیشه...‌‌‌ مامان:چیو؟ -اینکه خاله قبول کرده سبحان با شیرین ازدواج کنه.... مامان:وا..... با خنده گفتم:آخه شیرین خیلی تپله.... مامان:اینجوری نگو‌....حالا یهو دیدی خودت از اون چاق تری شدی.‌‌ ادامه دارد........