eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
شومیز سفید توری پوشیدم. شلوار جین مشکی پوشیدم و مانتو مشکی جلو بسته پوشیدم. چون شومیزم خیلی لختی بود مجبور شدم مانتو جلو بسته بپوشم. شال صورتی پوشیدم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو انداختم تو جیبم و رفتم پایین. مامان روی مبل خوابیده بود.... پتو‌ روش کشیدم و رفتم بیرون. تاکسی گرفتم،وقتی رسیدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. خونه قشنگی داشتن.... -زینب جون ببخشید مزاحم شدم. زینب:نه بابا این چه حرفیه قشنگم. یهو صدای یه مرد اومد:زینب.....هوی زینب. زینب:داداش مهمون دارم. پسره با تعجب از اتاق بیرون اومد و گفت:عه....چیزه....ببخشید. خندیدم و رفتم داخل اتاق زینب. صدای زینب که داشت به داداشش گیر میداد میومد. نمیدونم چرا وقتی دیدمش دلم لرزید..... حتی بهم نگاه هم نکرد.... یک ساعت با زینب حرف زدیم و بعد رفتم خونه. فکرم درگیر داداش زینب بود..... روی تخت دراز کشیدم. چرا نگاهم نکرد... تا شب تو اتاقم موندم،وقتی بابا اومد رفتم پایین. داشتیم شام میخوردیم که بابا گفت:سپهر زنگ زد. مامان:خب؟! بابا:خیلی پارمیس رو دوست داره.... اخمی کردم و گفتم:ولی من دوستش ندارم. مامان:پارمیس.... وسط حرف مامان پریدم و گفتم:ممنون خیلی خوشمزه بود. سریع رفتم داخل اتاقم. اه خسته شدم دیگه..... اشک هام جاری شد..... ادامه دارد.........