سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وهفتم صبح با صدای مامان بیدار شدم. مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بی
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_وهشتم
بعد از تشیع جنازه رفتیم و غذا خوردیم بعد هم رفتیم خونه.
[یک هفته بعد]
یکم حالم بهتر شده بود.....
هروقت حالم بد بود به امیر پیام میدادم صحبت می کردیم حالم خوب می شد.
صبح که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم به امیر پیام داد(سلام چطوری ؟)
امیر:سلام خوبم تو خوبی؟
-خوبم ممنون .
شروع کردیم به چت کردن اما این بار امیر یه پیشنهاد متفاوت بهم داد....
گفتش یه قراری بزاریم و هم رو ببنیم.
من خیلی خوشحال شدم و قبول کردم قرار شد که ساعت 2 هم رو ببنیم.
امیر یه پارک خیلی خلوت رو پیشنهاد داد.
من اصلا موافق نبودم اونجا هم رو ببینیم اونم تو ساعتی به این خلوتی اما امیر موافقت نکرد و مجبور شدیم قرار مون رو توی همون پارک بزاریم
***
ساعت 3:30بود که شروع کردم به حاضر شدن.
یک شومیز مشکی با شلوار تنگ مشکلی پوشیدم و کلی آرایش کردم و مانتوی بلند صورتی و شال صورتی پوشیدم کیف مشکی رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313