سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_پنجاه_وششم گوشی رو قط کردم. شیما خانم(مادر النا):پارمیس جان شب شده برو خ
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_وهفتم
صبح با صدای مامان بیدار شدم.
مامان :پاشو دخترم...نمی خوای بیدار شی؟
چشم هامو باز کردم.
مامان :امروز باید بریم بهشت زهرا....پاشو....
-سلام
مامان :بلخره بیدار شدی؟
نشستم روی تخت.
مامان :ساعت11هستش پاشو.
رفتم و دست و صورتم و شستم و صبحانه رو خوردم.
یک شومیز کوتاه مشکی با مانتوی جلو باز مشکی پوشیدم.
شلوار مشکی پام کردم و روسری مشکی سر کردم.
کیف مشکی برداشتم از اتاق خارج شدم.
نشستم روی مبل تا مامان و بابا هم حاضر بشن.
حالم اصلا خوب نبود.
مامان و بابا که حاضر شدن با هم رفتیم بهشت زهرا.
کلی از دوست های رها اومده بودن.
چندتا از اقوام شون هم بودن.
النا کنار برادرش و مادرش ایستاده بود.
رفتم سمت مادر رها.
مامانش خیلی شدید گریه می کرد.
-سلام.
مامان رها سرش رو آورد بالا:سلام.
-تسلیت میگم
مامان رها:تویی فاطمه زهرا؟
-بله.
مادر رها بلند شد و بغلم کرد:ممنون عزیزم.
اشک های منم جاری شد.
وقتی از بغل مادر رها خارج شدم رفتم پیش النا.
النا :سلام .
-سلام
النا که خیلی عصبی بود گفت:میبینی پارمیس جون؟حتی بابای رها برای تشیع جنازه هم نیومده!
جوابی بهش ندادم.
شیما خانم رو کرد به النا و گفت:درسته که نیومده اما پول همه چیز رو حساب کرده.
النا :مهم اینه که نیومده..
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313