#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وهفتم
(روز جمعه)
صبح ساعت 10بیدار شدم.
یک تیشرت آبی کمرنگ که روی اون عکس یک خرس داشت رو پوشیدم با یک شلوار سفید تنگ بعدش دست و صورتم رو شستم و موهام شونه زدم و رفتم سر میز صبحانه.
بابا:سلام دخترم.
–سلام بابا جون..
مامان:خوبی عزیزم؟
–ممنون خوبم.
چند تا لقمه نون و پنیر و گردو درست و کردم و خوردم و پاشدم رفتم توی اتاق نشستم پشت میز تحریر....
یهویی یادم افتاد امروز تولد ثمین دعوت بودم!!!!
و هنوز براش کادو نخریده بودم!!!!
و امروز مهمون داشتیم!!!
دویدم توی آشپزخونه...
–مامااان.
مامان:چیشده دخترم؟
–امروز تولد ثمینه!
مامان:وای خدا....ساعت چند؟
–برای ناهار....
مامان:وای وای.....اونا هم ناهار میان!
–حالا چیکار کنم مامان؟؟؟؟؟هدیه هم نخریدم واسش!
مامان:بی خیالش شو!
–نمیشه که مامان.....
مامان:پس میخوای چیکار کنی؟
–همین الان سریع میرم بیرون یه هدیه میخرم میرم خونه ثمین اینا زود میام!
مامان:مهمون هامون رو چیکار می کنی؟
–حالا نمیشه من نباشم؟
مامان:دستت درد نکنه دیگه،مثلا دارن میان خواستگاری تو!
–خب بعد ناهار میام دیگه...
مامان:نمیشه که آخه!
–خب قبل ناهار از اونجا میزنم بیرون ناهار باشما باشم!
مامان:چیکارت کنم دیگه برو....
–مرسی مامانی.....
دیویدم توی اتاق.
یک شلوار تنگ لی پوشیدم با یک شومیز توری سفید یک مانتو کوتاه صورتی کم رنگ تن کردم و موهام و سشوار کشیدم و بالای سرم بستم یه کوچولو آرایش کردم و داخل یک کیف سفید وسایل مورد نیازم رو گذاشتم بعد روسری سفید توری سر کردم و از اتاق رفتم بیرون.
–خداحافظ
مامان:خداحافظت
یک کتونی سفید براق و خوشگل پوشیدم و رفتم سر خیابون با یک تاکسی رفتم پاساژ.
یک کفش خوشگل صورتی دیدم و خریدم ساعت ۱۲ رسیدم خونه ثمین.
ثمین که دیگه توی مدرسه ما نبود فقط 3تا از بچه ها مدرسه رو دعوت کرده بود بقیه دختر های فامیل شون بودن و کسانی که توی جاهای مختلف آشنا شده بودیم.
زنگ رو زدم و وارد شدم ....
جلوی در ثمین منتظرم بود.
–سلااااام .
ثمین:سلام عشقم.
با ثمین دست دادم و روبوسی کردم و با هم نشستیم روی مبل.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس