#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پانزدهم
با اینکه خیلی خسته بودم رفتم سراغ درس....
تا ساعت۷:۳۰پشت میز تحریر بودم بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم گوشیم برداشتم.
رفتم تو اینستا.
۱هفته بود هیچی نذاشته بودم.
برای همین رفتم میزم رو خوشگل چیدم و عکس گرفتم و زیرش نوشتم:من عاشق درسم.
بعد ارسال کردم.
از اتاق رفتم بیرون ،مامان در حال مطالعه بود.
–مامان
مامان:جانم.
–چیکار میکنی؟
مامان:مطالعه!
–نمیشه کتاب رو بزاری کنار شام بپزی؟
مامان: نخیر!
–عه،مامان...
مامان:دختر آوردم برای چی؟؟؟شام و ناهار بپزه دیگه....
–نیمرو بخوای من می پزم....
مامان:قرمهسبزی که نمی خوام....ما به همون نیمروی دختر پز قانع ایم!
–واقعا بپزم.
مامان:اگه میخوای گشنه گی نکشی بله....
–وای مامان
مامان:جانم؟
–پاشو خودت یه چیزی درست کن....
مامان:اصلا نمیشه...
–خودم باید بپزم؟
مامان:بله.
–باش
رفتم نیمرو درست کردم و خوردیم.
ساعت 9رفتیم توی تخت برق هارو خاموش کردم.
با اینکه خست بودم خوابم نمی برد....
گوشیم برداشتم.
یکم با بچه ها چت کردیم.
یکم فیلم نگاه کردم.
یکم پیج هارو نگاه کردم
تا بلخره خوابم برد
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شانزدهم
صبح ساعت ۷بیدار شدم،مامان خواب بود...
بدون اینکه صبحانه بخورم حاضر شدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون.
وقتی رسیدم مدرسه نازنین اومد سمتم.
نازنین:سلام.
–سلام عزیزم.
نازنین:خوبی؟چه خبر؟
–ممنون، خوبم
نازنین:پارمیس جان من توی درس جدید ریاضی مشکل دارم،اگه میشه باهام کار کنی.
–آره چرا که نه،کی قرار بزاریم.
نازنین:هرزمان که تو راحتی.
–پس امروز ساعت ⁴خونه ما.
نازنین:زحمت تون میشه،تو بیا خونه ما.
–نه عزیزم زحمتی نیست.
نازنین:باشه،ممنونم واقعا.
–خواهش میکنم.
زنگ خورد و رفتیم سرکلاس.
من و النا که کنار هم می شستیم مشغول صحبت شدیم، یکم بعد معلم ریاضی مون وارد کلاس شد.
یک دختر دیگه کنارش وارد شد.
اون دختره لبخند ملیحی روی لبش داشت و چادر سر کرده بود.
معلم:سلام بچه ها،حالتون چطوره؟
خانم معلم وقتی نشست روی صندلی نگاهی به اون دختره که باهاش اومده بود انداخت و گفت:خانم محسنی خودتون رو معرفی می کنید؟
با این حرف دختره شروع کرد به حرف زدن:سلام دوستان،من زینب محسنی هستم!
معلم:زینب خانم از شیراز اومدن و قراره باشما همکلاسی باشن...
زینب:بله.
معلم:بفرمایید بشینید میز دوم کنار دیوار.
چون اونجا تنها جای خالی کلاس بود.
زنم تفریح که شد با بچه ها رفتیم پایین.
چند دقیقه بعد دیدم زینب داره میاد سمت ما.
زینب:سلام دوستان.
من جوابش ندادم چون ازش خوشم نمی اومد.اما النا جواب داد:سلام عزیزم.
بقیه بچه ها هم جوابش دادن و مشغول صحبت شدن.
زینب خیلی خوش برخورد بود و بچه ها از اخلاقش توی همون روز اول خوششون اومده بود.مخصوصا النا!!!!
اما من اصلا بهش محل نمی دادن.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفدهم
زینب ظرف خوراکی که داشت رو باز کرد،داخلش میوه بود.
زینب:بفرمایید بچه ها.
النا یک تیکه سیب برداشت و گفت:ممنونم زینب جان.
زینب به همه تارف کرد و همه برداشتن و تشکر کردن اما به من که تارف کرد اما من گفتم نمی خوام.
وقتی زنگ خورد و رفتیم سرکلاس النا شروع کرد به مطالعه...
–النا خانم این چه کاریه؟
النا:چی چه کاریه؟
–همین که اینقدر سریع با این دختره زینب صمیمی شدی!
النا:خب دختر خوبیه.
–وای النا...
النا:چته پارمیس خانم؟
–اصلا از این جور دخترا خوشم نمیاد.
النا:چه جور دخترا.
–از این مدل دخترا که اینقدر خشکن وخودشون رو می گیرن.
النا:دختر به این خوبی ،خوش اخلاقی و مهربونی.
–وا،آخه تو فرصت به این کمی چطوری باهاش آشنا شدی؟
النا:بعضی آدما اینطورین دیگه،سریع شخصیت شون معلوم میشه.
–ای خداااا
النا:بهت میخوره فقط مشکلت با زینب اینه که چادریه!
–شاید!
النا:آخه باحجاب بودن یا نبودنش ربطی پیدا نمی کنه به اخلاقش
–هرچی که باشه،مطمئنا اخلاقش مورد پسند من نیست.
النا:باشه خب ! تو باهاش دوست نباش .
سرم رو برگردوندم.
وقتی مدرسه تعطیل شد از مدرسه خارج شدم.
یک ماشینی اومد دنبال زینب و بردش.
منم که پیدا راهی خونه شدم.
وقتی رفتم خونه گوشیم و برداشتم.ثمین پیام داده بود بهم زنگ بزن.
بهش زنگ زدم .
۴تا بوق خورد و جواب داد.
+سلام دختر خوب.
–سلام فدات بشم.
+چطوری؟
–خوبم، توچطوری؟
+منم خوبم
–خب خداروشکر.
+پارمیس
–جان
+امشب میام خونه تون.
–چقدر عالی....بیا،ساعت چند؟
+ساعت7
_باشه بیا،منتظرم!
+خداحافظ.
–خدانگهدارت.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هجدهم
لباس هامو که عوض کردم از اتاق خارج شدم.
–مامان.
مامان:بله.
–ثمین امشب میاد اینجا.
مامان:باشه،شام میاد؟
–آره.
مامان:شام چی بپزم؟
–نمی دونم.
مامان:قیمه خوبه؟
–آره.
تلویزیون روشن کردم.
مامان هم اومد کنار من.ظرف میوه هم دستش بود.
مامان سیب رو پوست کند و گفت:بیا عزیزم بخور...
–وا مامان، من مگه بچه ام؟
مامان:ایجوری میگی انگار ۱۰۰سالته.
–آخه کی دهن دختر ۱۶ساله میوه میزاره؟
مامان:تو هرچند سالت که باشه بازم بچه ی منی.
–مامااان.
مامان:جانم؟
–از دست تووووو
شروع کردم به خوردن سیب.
وقتی تموم شد پاشدم رفتم داخل اتاق .
ساعت 1:30بود.
شروع کردم به مطالعه دروس تا ساعت 2:30 که مامان برای ناهار صدام کرد.
ناهار خورشت کدو بود ،وقتی ناهار رو خوردم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .
زمانی که چشم هامو باز کردم ساعت4بود.
از روی تخت بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و دوباره نشستم سر درسم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد.
مامان:پارمیس.
–جانم؟
مامان:میخواستم یه چیزی بهت بگم.
–بله؟
مامان:دیشب پدرت تماس گرفت.
–خب؟
مامان:گفت اگه تو موافق باشی،برای زندگی بریم لندن.
–چی؟؟؟؟؟؟لندن؟؟؟؟؟؟
مامان:بله....نظرت چیه؟
–یعنی چی؟مگه به این راحتیه؟؟من درس دارم ،مدرسه دارم!
دوستام چی؟
مامان:خب اونجا ادامه میدی...
–وای مامان نه! نمیشه....مگه اینجا چشه؟ داریم زندگی میکنیم دیگه
مامان:مگه اونجا چشه؟
–مامان نمیشه! دوستام چی؟ خاله الناز چی؟اگه بریم من از این که هستم تنها تر میشم!
مامان:چند وقت یه بار بهشون سر میزنیم.
–نه مامان ...ما حتی زبان اون ها رو نمی فهمیم!
مامان:تو که زبانت انگلیسی ت خوبه.
–آره خوبه،ولی شما چی؟؟؟؟
مامان :ما هم یه کاری میکنم.
–نه مامان، من مخالفم.
مامان:باشه،باشه...ولی روش فکر کن.
–خب...
مامان رفت بیرون.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_نوزدهم
وای خدا، باورم نمی شد!
اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد!
یعنی چی بریم لندن.؟؟؟
اصلا مگه به این راحتیه...
نخیر من قبول نمی کنم!
حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
مامان داشت تلفن صحبت می کرد.
مامان:بله الناز جان درسته!
از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:آره ولی....
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست.
دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:16سالشه تازه!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐
مامان:نه،خداحافظت
مامان گوشی رو قط کرد.
–خاله الناز بود؟
مامان:آره.
–چی می گفت؟
مامان:هیچی کار خواستی نداشت.
–آهان،باشه....
رفتم و گوشیم برداشتم.
وارد اینیستا شدم.
رفتم توی پیج النا.
یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم.
یهو یاد زینب افتادم.
رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود.
سریع از پیجش اومدم بیرون.
رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم.
ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی .
بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم.
ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_نوزدهم
وای خدا، باورم نمی شد!
اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد!
یعنی چی بریم لندن.؟؟؟
اصلا مگه به این راحتیه...
نخیر من قبول نمی کنم!
حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.
مامان داشت تلفن صحبت می کرد.
مامان:بله الناز جان درسته!
از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:آره ولی....
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست.
دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:16سالشه تازه!
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐
مامان:باشه.
خاله الناز:‐‐‐‐‐‐
مامان:نه،خداحافظت
مامان گوشی رو قط کرد.
–خاله الناز بود؟
مامان:آره.
–چی می گفت؟
مامان:هیچی کار خواستی نداشت.
–آهان،باشه....
رفتم و گوشیم برداشتم.
وارد اینیستا شدم.
رفتم توی پیج النا.
یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم.
یهو یاد زینب افتادم.
رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود.
سریع از پیجش اومدم بیرون.
رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم.
ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی .
بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم.
ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیستم
–خوش اومدی ثمین جون.
ثمین:ممنون گلم.
با ثمین رفتیم توی اتاق من.
ثمین:خوبی؟
–شکر،بد نیستم.
ثمین:باشه،ولی اگه خوب بودی بهتر بود....
لبخند آرومی زدم.
یکم بعد صدای در بلند شد.
–بله؟
مامان وارد شد.
مامان:بفرمایید دخترا براتون چای با شیرینی آوردم.
ثمین:ممنون خاله مهناز.
مامان:خواهش میکنم، نوش جان.
–چه خبر داداش هات خوبن ثمین؟
ثمین:خداروشکر خوبن.
–چقدر دلم برای روحام تنگ شده.
ثمین:آره اونم میگفت.
–می آوردیش!
ثمین:برو بابا....
–آقا کیوان خوبن؟
ثمین:آره،اونم خوبه.....همش سرش توی کتاب و درس.
ثمین دوتا داداش داشت کیوان و روحام.....روحام ۴سالش بود و کیوان ۱۸سالش.
بعد که چایی خوردیم از اتاق خارج شدیم.
من سینی چایی رو بردم توی آشپز خونه و لیوان ها رو شستم.
مامان هم برای ثمین میوه برد.
ثمین:پارمیس بیا بشین،فیلم آوردم فیلم ببنیم.
با ثمین و مامان دوتا فیلم نگاه کردیم.
ساعت 10به مامان کمک کردم و میز رو چیدیم.
بعد از خوردن شام رفتیم توی اتاق من.
ثمین:هفته دیگه تولدمه...
–به به مبارکه.
ثمین:شما هم دعوتی....
–مرسی گلم،حتما میام .فقط چند شنبه؟
ثمین:جمعه.
–چشم.
ساعت 11کیوان اومد دنبال ثمین و بردش خونه شون.
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_ویکم
نشستم پشت میز ناهارخوری.
مامان هم نشست روبه روم.
مامان:پارمیس...
–بله؟
مامان:می خواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم...
–باشه،گوش می کنم.
مامان:امروز که خاله الناز زنگ زده بود....
–خب؟
مامان:درواقع برای خواستگاری زنگ زده بود!
–وا، مامان....میشه درست توضیح بدی؟
مامان :راستش سبحان می خواستن برای سبحان بیان خواستگاری !
–مامان، منظورت اینه که می خوان براش برن خواستگاری دیگه؟
مامان:واقعا متوجه نمیشی؟سبحان از تو خوشش اومده و می خوان بیان خواستگاری تو؟
شکه شدم!
مامان:گفت با تو صحبت کنم....
–مامان شوخی ت گرفته؟
مامان:شوخی چیه؟جدی ام!
–مامان مطمئنی خاله الناز سن منو می دونه؟مطمئنی اشتباه نکرده؟
مامان:معلومه که می دونه!
–پس برای خاله الناز پسرش خیلیییی متاسفم، آخه من الان وقت ازدواجمه؟
از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی توی اتاق در رو هم پشت سرم کوبیدم.
واقعا خجالت داره.....خیلی راحت زنگ زدن میگن پسرمون دختر شما رو دوست داره......خجالت هم خوب چیزیه!
پس اون محبت های آقا سبحان شون هم برای همین بوده حتما.....
اعصابم خیلی خورد بود......
گوشیم و برداشتم.
یک پیام جدید داشتم، رفتم توی اینیستا گرام.
پیام از طرف یه نفری بود به نام امیر...عکس خودش روی پروفایلش بود.
برام نوشته بود سلام با یک ایموجی قلب.
براش زدم(علیک سلام)
رفتم توی پروفایلش یک پسری بود که موهاشو داده بود بالا چشماش تیره بود و پوستش سفید.
حدود پنج دقیقه بعد زدم (خوبی؟)
–ممنون، بفرمایید؟
امیر:خیلی خوشگلی می دونستی؟
ادامه دارد .....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وسوم
لباسم و عوض کردم و ناهار خوردم بعد گوشیم برداشتم.
امیر:سلام برگشتی؟
ساعت 2:25برام فرستاده بودم و اون موقع ساعت 2:35بود.
–سلام آره....
امیر: خسته نباشی عزیزم
–ممنونم.
امیر:تو بابات چی کاره بود؟
–پزشک، پدر تو چی؟
امیر:فرش فروشی داره....
–آهان.
امیر:دیگه چه خبر؟
–هیچی امشب پدرم میاد.
امیر:مگه کجا بوده؟
–انگلیس....
امیر:نه بابا؟
–آره.
امیر:چرا تو نمیری؟
–چون دوست ندارم.
امیر:اوهوم.
–ببخشید من امروز خیلی کار دارم نمی تونم زیاد چت کنم باید برم.
امیر:باشه عزیزم.
–خداحافظ.
امیر:خداحافظت.
گوشیم و گذاشتم کنار نشستم سر درسم.
ساعت ۳ بعد خوردن ناهار رفتم جلوی آینه ،اتو مو رو برداشتم موهام قشنگ اتو کشیدم تا کاملا صاف شد.
موهام رو از جلو بافتم پشت موهام رو هم دو تا بستم !
رفتم جلوی آینه و یکم آرایش کردم.
یک شلوار مشکی تنگ پوشیدم با یک بافت قرمز.
روی بافت یک مانتو مشکی جلو باز پوشیدم و شال قرمز سر کردم چکمه مشکی پوشیدم و کیفم برداشتم و رفتم بیرون ....
مامان:کجا؟
–پارک ! قرار دارم.
مامان:باشه خداحافظت.
–خداحافظ.
توی راه از مغازه یکم خوراکی خریدم و رفتم ....
شیرین جلوی پارک با النا وایساده بود.
–سلام بچه ها.
شیرین:سلام پارمیس جون.
النا:سلام.
چند دقیقه بعد یلدا و مهسا اومدن و وارد پارک شدیم،با اینکه وسط هفته بود اما پارک خیلی شلوغ بود .
یه جا زیر انداز انداختیم و مشغول صحبت کردن و خوراکی خوردن شدیم.شال منو النا و یلدا افتاده بود یهو یه پسر جوونی که داشت رد می شد و سرش پایین بود گفت:آبجی ها روسری تون رو سر کنید.
النا:برو بابا دوست دارم.
یلدا:شما نگاه نکن خب!
پسر جوون:اگه می خواستم نگاه کنم نمی گفتم روسری تون رو سر کنید.
یلدا چشم قره ای بهش رفت و شالش رو سر کرد.
منم شالم پوشیدم.
النا هم شالش انداخت سرش.
پسره رفت.
النا:چیکار به کار بقیه دارن!
–بچه ها.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وچهارم
–بچهها
النا:هان؟
–اون پسره....
النا:خب؟
–همسایه ما هست!تازه اومدن....
النا:اوق! کارت ساخته است، حالا یه نگه بان جلو خونتون در اومده که هعی بهمون تذکر بده...
–که تو با مذهبی ها مشکل نداری.....
النا:نخیر، مشکل ندارم اگه.....دخالت نکن!
یلدا:اووووو
یکم بازی کردیم و ساعت 7رفتیم خونه.
ساعت7مامان اومد دنبالم تا بریم استقبال بابا توی فرودگاه....
خیلی ذوق داشتم دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود.....
پدرم ساعت 8می رسید فرودگاه.
توی راه گوشیم و برداشتم.
سه تا پیام از طرف امیر...
امیر:سلام، کجایی؟خوبی؟
جواب دادم:سلام،ممنونم خوبم!
ماشالا همیشه آنلاین بود و سریع جواب میداد.
امیر:چند ساعت بود آنلاین نشده بودی نگران شدم!
–گفتم که امروز کار دارم....
امیر یه قلب فرستاد.
بعدش گفت:این مامانم باز داره گیر میده،من برمفعلا!
–خداحافظ
گوشیم و گذاشتم کنار .
ساعت 7:45رسیدیم فرودگاه.
منتظر نشستیم تا بابا بیاد.
حدودا ساعت 8بود که پدرم رسید....
وقتی از هواپیما پیدا شد و اومد سمت ما ....مامان براش دست تکون داد راه افتاد جلو.
من دویدم .....
وقتی رسیدم رفتم بغل بابام.
–پدر دلم براتون تنگ شده بود...
بابا:عزیزدلم منم دلم واست تنگ شده بود.
از بغل بابا اومدم بیرون .
مامان هم رسید.
مامان:سلام نادر.
بابا:به به .....سلاااام.
از فرودگاه خارج شدیم و رفتیم خونه.
شام قرمه سبزی بود بعد خوردن غذا بابا نشست روی مبل....
بابا:خب خب خب،نوبتی هم باشه نوبت سوغاتی هاست!
مامان اومد و نشست....
منم نشستم.
بابا چمدون هاشو آورد.
بابا یکی لباس قرمز خوشگل از ساک در آورد.
اول از همه این لباس خوشگل برای همسر عزیزم.
مامان:وای ممنونم، چه خوشگله!
ادامه دارد.....
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وپنجم
بابا:قابل شما رو نداره.
بابا یک کفش سرمه ای از چمدون در آورد و رو به مامان گفت:اینم برای شماست.....
مامان:ممنونم! خیلی خوشگله.
بعدش یک کیف خیلی ناز رو در آورد .
بابا:اینم مال دختر عزیزمه....
–واااای بابان جون! خیلی خوشگله دستت درد نکنه.
بعدش بابا یک کاپشن سفید که روش خال خال های صورتی داشت رو در آورد و به من داد:اینم خدمت شما...
–مرسی باباجون...
بعد یه شلوار لی خیلی خوشگل در آورد داد به مامان.
بابا خیلی سوغاتی خریده بود که همشون خیلی خوشگل و زیبا بودن.
وقتی بابا همه وسایلی که خریده بود رو بهمون داد من وسایل و برداشتم رفتم توی اتاق و اونا رو چیدم توی کمد...
بعد گوشیم و برداشتم.
رفتم توی اینیستا.
همونطور که داشتم می چرخیدم امیر پیام داد:سلام آنلاینی عزیزم؟
–سلام، بله...
امیر: خوبی؟
–ممنون ،شما خوبی؟
امیر:اصلا.
–وا،چرا؟
امیر:با یکی از رفقا دعوام شد...
–وای چرا؟؟؟؟
نیم ساعتی با امیر حرف زدیم.
بعد خداحافظی کردیم و گوشی و گذاشتم کنار.
همینجوری داشتم فکر می کردم با خودم...
النا یه داداش داشت بزرگ داشت.....با یه آبجی بزرگ!
ثمین اینا هم که 3تا بچه بودن....
مهسا هم که دوتا داداش داشت،....
شرین هم که یه آبجی بزرگ داشت،یادمه مثل خودش تپل بود....
ساعت 10بود.....
خوابم نمی برد.گفتم یکم درس بخونم.
رفتم پشت میز تحریر تا ریاضی بخونم، حدودا ساعت 11بود که مامان اومد داخل اتاقم.
مامان:هنوز بیداری؟
–بله...
مامان:خب خوبه، چون میخواستم باهات صحبت بکنم.
–بفرمایید
مامان: دخترم خوب فکر هاتو کردی؟
–راجب چی؟
مامان:سبحان.
عصبی شدم و گفت:مامان شما جواب منو که شنیدید! همون که گفتم جوابم بود بیشتر از لازم نمی بینم وقت ارزشمندم رو به خاطر فکر کردن به این آقا حدر بدم!
ادامه دارد....
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وهفتم
(روز جمعه)
صبح ساعت 10بیدار شدم.
یک تیشرت آبی کمرنگ که روی اون عکس یک خرس داشت رو پوشیدم با یک شلوار سفید تنگ بعدش دست و صورتم رو شستم و موهام شونه زدم و رفتم سر میز صبحانه.
بابا:سلام دخترم.
–سلام بابا جون..
مامان:خوبی عزیزم؟
–ممنون خوبم.
چند تا لقمه نون و پنیر و گردو درست و کردم و خوردم و پاشدم رفتم توی اتاق نشستم پشت میز تحریر....
یهویی یادم افتاد امروز تولد ثمین دعوت بودم!!!!
و هنوز براش کادو نخریده بودم!!!!
و امروز مهمون داشتیم!!!
دویدم توی آشپزخونه...
–مامااان.
مامان:چیشده دخترم؟
–امروز تولد ثمینه!
مامان:وای خدا....ساعت چند؟
–برای ناهار....
مامان:وای وای.....اونا هم ناهار میان!
–حالا چیکار کنم مامان؟؟؟؟؟هدیه هم نخریدم واسش!
مامان:بی خیالش شو!
–نمیشه که مامان.....
مامان:پس میخوای چیکار کنی؟
–همین الان سریع میرم بیرون یه هدیه میخرم میرم خونه ثمین اینا زود میام!
مامان:مهمون هامون رو چیکار می کنی؟
–حالا نمیشه من نباشم؟
مامان:دستت درد نکنه دیگه،مثلا دارن میان خواستگاری تو!
–خب بعد ناهار میام دیگه...
مامان:نمیشه که آخه!
–خب قبل ناهار از اونجا میزنم بیرون ناهار باشما باشم!
مامان:چیکارت کنم دیگه برو....
–مرسی مامانی.....
دیویدم توی اتاق.
یک شلوار تنگ لی پوشیدم با یک شومیز توری سفید یک مانتو کوتاه صورتی کم رنگ تن کردم و موهام و سشوار کشیدم و بالای سرم بستم یه کوچولو آرایش کردم و داخل یک کیف سفید وسایل مورد نیازم رو گذاشتم بعد روسری سفید توری سر کردم و از اتاق رفتم بیرون.
–خداحافظ
مامان:خداحافظت
یک کتونی سفید براق و خوشگل پوشیدم و رفتم سر خیابون با یک تاکسی رفتم پاساژ.
یک کفش خوشگل صورتی دیدم و خریدم ساعت ۱۲ رسیدم خونه ثمین.
ثمین که دیگه توی مدرسه ما نبود فقط 3تا از بچه ها مدرسه رو دعوت کرده بود بقیه دختر های فامیل شون بودن و کسانی که توی جاهای مختلف آشنا شده بودیم.
زنگ رو زدم و وارد شدم ....
جلوی در ثمین منتظرم بود.
–سلااااام .
ثمین:سلام عشقم.
با ثمین دست دادم و روبوسی کردم و با هم نشستیم روی مبل.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس