سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۵💢 #قسمت_پانزدهم (کنار کعبه 🕋 چه خبر است)❓ 👈حالا دیگر آفتاب بالا 🌄 آمد
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۶💢
#قسمت_شانزدهم
صدای شیطان 👹 به گوش می رسد
مدّتی است مردم دنیا صدای جبرئیل و ندای او را شنیده اند. دل های ❤️ آنها به سوی امامِ خوبی ها متوجّه شده وهمه دوست دارند امام را ببینند 😊
درست است که کوفه و مدینه الآن در تصرّف سفیانی است 😔 امّا اگر به یکی از این دو شهر بروی، می بینی که سپاهیان سفیانی به حق بودن فرمانده خود شک کرده اند ومی خواهند از بند سپاه سفیانی رها شوند و به سوی امام بیایند☺️
از آنجا که شیطان 👹 دشمن سعادت انسان هاست، می خواهد هر طور که شده باعث گمراهی مردم شود. او اکنون نیز در فکر فریب دادن مردم است 😈 و می خواهد مانع پیوستن آنها به امام بشود.
او می داند که با ظهور امام زمان، بندگان خوب خدا در دنیا حکومت خواهند کرد و برای ناپاکان در زمین جایی نخواهد بود.
به همین دلیل، موقع غروب آفتاب 🌄 شیطان با صدای بلند، همه مردم دنیا را مورد خطاب قرار می دهد ومی گوید: "ای مردم، آگاه باشید که سفیانی و یاران او حق هستند".
همه مردم این صدا را می شنوند؛ امّا نمی دانند که صدای شیطان 👹 است. عدّه ای به گمراهی می افتند و صدای شیطان آنها را فریب می دهد ومتأسفانه آنها از امام زمان بیزاری می جویند😢
من خیلی دلم به حال این مردم می سوزد که چگونه فریب شیطان را می خورند😞
در سخنان امامان معصوم (علیهم السلام) آمده بود که در نزدیک روزگار ظهور، دو ندا در آسمان طنین خواهد انداخت.
ندای اوّل که نزدیک طلوع آفتاب🌅 به گوش می رسد، ندای جبرئیل است و صدای دوم که نزدیک غروب خورشید 🌄 به گوش می رسد، صدای شیطان است.
شیعیان که از قبل، این مطلب را می دانستند هرگز فریب نمی خورند👌آنها می دانند که حکومت عدل الهی بسیار نزدیک است.
↩️#ادامه_دارد...
@ipqtfgu
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_شانزدهم
صبح ساعت ۷بیدار شدم،مامان خواب بود...
بدون اینکه صبحانه بخورم حاضر شدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون.
وقتی رسیدم مدرسه نازنین اومد سمتم.
نازنین:سلام.
–سلام عزیزم.
نازنین:خوبی؟چه خبر؟
–ممنون، خوبم
نازنین:پارمیس جان من توی درس جدید ریاضی مشکل دارم،اگه میشه باهام کار کنی.
–آره چرا که نه،کی قرار بزاریم.
نازنین:هرزمان که تو راحتی.
–پس امروز ساعت ⁴خونه ما.
نازنین:زحمت تون میشه،تو بیا خونه ما.
–نه عزیزم زحمتی نیست.
نازنین:باشه،ممنونم واقعا.
–خواهش میکنم.
زنگ خورد و رفتیم سرکلاس.
من و النا که کنار هم می شستیم مشغول صحبت شدیم، یکم بعد معلم ریاضی مون وارد کلاس شد.
یک دختر دیگه کنارش وارد شد.
اون دختره لبخند ملیحی روی لبش داشت و چادر سر کرده بود.
معلم:سلام بچه ها،حالتون چطوره؟
خانم معلم وقتی نشست روی صندلی نگاهی به اون دختره که باهاش اومده بود انداخت و گفت:خانم محسنی خودتون رو معرفی می کنید؟
با این حرف دختره شروع کرد به حرف زدن:سلام دوستان،من زینب محسنی هستم!
معلم:زینب خانم از شیراز اومدن و قراره باشما همکلاسی باشن...
زینب:بله.
معلم:بفرمایید بشینید میز دوم کنار دیوار.
چون اونجا تنها جای خالی کلاس بود.
زنم تفریح که شد با بچه ها رفتیم پایین.
چند دقیقه بعد دیدم زینب داره میاد سمت ما.
زینب:سلام دوستان.
من جوابش ندادم چون ازش خوشم نمی اومد.اما النا جواب داد:سلام عزیزم.
بقیه بچه ها هم جوابش دادن و مشغول صحبت شدن.
زینب خیلی خوش برخورد بود و بچه ها از اخلاقش توی همون روز اول خوششون اومده بود.مخصوصا النا!!!!
اما من اصلا بهش محل نمی دادن.
ادامه دارد.....
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس