eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۷💢 #قسمت_هفدهم لشکری که در دل زمین فرو می رود امشب، شب چهاردهم "مُحرّم
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۸💢 ناگهان فریادی بلند در آن بیابان پیچید:"ای صحرای بَیدا❗️ این قوم ستمگر را در خود فرو ببر". من با چشم خود دیدم که زمین شکافته شد وتمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من وبرادرم باقی ماندیم وهیچ اثری از آن سپاه بزرگ باقی نماند. من وبرادرم مات ومبهوت مانده بودیم 😳 ناگهان فرشته ای را دیدم که برادرم را صدا زد وگفت: "اکنون به سوی سفیانی برو وبه او خبر ده که سپاهش در دل زمین فرو رفت". بعد رو به من کرد وگفت: "به مکه برو و امام زمان را به نابودی دشمنانش بشارت ده ☺️ وتوبه کن". حالا دیگر خیلی چیزها برای من روشن شده است. آری خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود کرد. آن مرد که از کرده خود پشیمان است، وقتی مهربانی ❤️ امام را می بیند توبه می کند وتوبه اش قبول می شود. آیا می دانی آن فرشته ای که با این مرد سخن گفت که بود❓ آن فریادی که درصحرای "بَیدا" بلند شد چه بود❓ او جبرئیل بود که به امر خدا به یاری لشکر حق آمده بود تا سپاه طاغوت را نابود کند😊 سپاه سفیانی که می خواست کعبه 🕋 را خراب کرده و با امام زمان بجنگد به عذاب خدا گرفتار شده و در دل زمین فرو رفته است. خبر نابودی سپاه سفیانی به سرعت در همه جا پخش می شود🔊 گروهی از آنها که از ماه ها قبل، مکه را محاصره کرده بودند، با شنیدن این خبر فرار می کنند.🏃‍♂ سفیانی که در شهر کوفه است با شنیدن این خبر، ترس تمام وجودش را فرا می گیرد وفکر حمله به مکه را از سر خود بیرون می کند. ↩️..
لباس هامو که عوض کردم از اتاق خارج شدم. –مامان. مامان:بله. –ثمین امشب میاد اینجا. مامان:باشه،شام میاد؟ –آره. مامان:شام چی بپزم؟ –نمی دونم. مامان:قیمه خوبه؟ –آره. تلویزیون روشن کردم. مامان هم اومد کنار من.ظرف میوه هم دستش بود. مامان سیب رو پوست کند و گفت:بیا عزیزم بخور... –وا مامان، من مگه بچه ام؟ مامان:ایجوری میگی انگار ۱۰۰سالته. –آخه کی دهن دختر ۱۶ساله میوه میزاره؟ مامان:تو هرچند سالت که باشه بازم بچه ی منی. –مامااان. مامان:جانم؟ –از دست تووووو شروع کردم به خوردن سیب. وقتی تموم شد پاشدم رفتم داخل اتاق . ساعت 1:30بود. شروع کردم به مطالعه دروس تا ساعت 2:30 که مامان برای ناهار صدام کرد. ناهار خورشت کدو بود ،وقتی ناهار رو خوردم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد . زمانی که چشم هامو باز کردم ساعت4بود. از روی تخت بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و دوباره نشستم سر درسم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد. مامان:پارمیس. –جانم؟ مامان:میخواستم یه چیزی بهت بگم. –بله؟ مامان:دیشب پدرت تماس گرفت. –خب؟ مامان:گفت اگه تو موافق باشی،برای زندگی بریم لندن. –چی؟؟؟؟؟؟لندن؟؟؟؟؟؟ مامان:بله....نظرت چیه؟ –یعنی چی؟مگه به این راحتیه؟؟من درس دارم ،مدرسه دارم! دوستام چی؟ مامان:خب اونجا ادامه میدی... –وای مامان نه! نمیشه....مگه اینجا چشه؟ داریم زندگی می‌کنیم دیگه مامان:مگه اونجا چشه؟ –مامان نمیشه! دوستام چی؟ خاله الناز چی؟اگه بریم من از این که هستم تنها تر میشم! مامان:چند وقت یه بار بهشون سر میزنیم. –نه مامان ...ما حتی زبان اون ها رو نمی فهمیم! مامان:تو که زبانت انگلیسی ت خوبه. –آره خوبه‌،ولی شما چی؟؟؟؟ مامان :ما هم یه کاری میکنم. –نه مامان، من مخالفم. مامان:باشه،باشه...ولی روش فکر کن. –خب... مامان رفت بیرون‌. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313