eitaa logo
سُلالہ..!
256 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ^‹ادی‍‌ت‍‌ورش‍‌و›^
ما اینجا براتون ..کتاب می زاریم....رمان ميزاریم🙂 رمان با هر ژانری 😉 اونایی که خودمون می نویسم و کلی پست های باحال تازه پایین هر رمان هشتک اسمش رو میزاریم که اگه بزنید روش کله قسمت ها رو میاره براتون🙂 اگه نظر یا پیشنهادی داشتید توی پی وی من که توی بیوگرافی چنل هست بگید🍒😘
خیلی خوشحالم بودم،داشتم بال در می آوردم! به تک تک دوستانم پیام دادم و برای مهمونی روز پنجشنبه دعوت شون کردم یعنی می شد دو روز دیگه..... از مادرم اجازه گرفته بودم از بیرون پیتزا سفارش بدم و برای مهمونی کلی خرید کردم،یک کیک بزرگ هم سفارش داده بودم.....و همه چیز آماده بود..... [روز مهمانی] صبح پنجشنبه خیلی زود از خواب بلند شدم ،مامانم میز صبحانه رو چیده بود و خودش مشغول خوردن بود... –سلام مامان:سلام فاطمه زهرا جان.... –مامان من پارمیس هستم! مامان:بله،بله ....درسته....سلام پارمیس جان –علیک سلام مامان قشنگم مامان:دست و صورتت رو بشور بعد صبحانه بخور،منم دیگه صبحانم تموم شده و دارم میرم خونه خاله الناز.... –چشم... مامان:صبحانه رو که خوردی میز رو خوب جمع کن زحمت ظرف ها رو هم بکش.... –چشم. مامان:چشمت بی بلا من دست و صورتم رو شستم... و اومدم سر میز... مامان هم داشت از خونه خارج میشد... مامان:خداحافظ،خوش بگذره.... –ممنون مامان، خداحافظ بعد صبحانه میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم ... ساعت ۱۰ بود. رفتم توی اتاق ،نشستم پشت میز تحریر....کتاب زبان رو باز کردم و تا ساعت ۱۱ زبان خوندم....بعدش از پشت میز بلند شدم و رفتم تا برای مهمونی آماده بشم.... در کمد دیوار بزرگ اتاق رو باز کردم...یک پیراهن آبی کم رنگ که تا بالای زانو هام بود و آستین هم نداشت رو تنم کردم و رفتم جلوی آینه،از اون پاپیون بزرگی که روی لباس بود خیلی خوشم میومد ...اولش فکر کردم که بهتره همون رو بپوشم ولی باید یه لباس خاص تر انتخاب می کردم.... یک پیراهن قرمز توری رو در آوردم اینم مثل قبلی کوتاه بود و آستین نداشت هر چند اون لباسم رو زیاد دوست نداشتم اما یاد حرف مامانم افتادم که می گفت رنگ قرمز خیلی بهم میاد افتادم و اونم پوشیدم....اما درش آوردم .....خلاصه کلی لباس عوض کردم تا بلخره اون لباس مورد علاقم رو پیدا کردم،یک شلوارک خیلی کوتاه که یه کوچولو از اون پاره بود با یک لباس آستین کوتاه قرمز که وقتی اون رو تن می کردم یکم از شکمم معلوم می شد.....وقتی لباسم رو پوشیدم رفتم جلوی آینه و آرایش کردم و موهای بلندم رو با هد قرمز بزرگی جمع کردم،با اینکه توی خونه بودیم اما برای اینکه تیپ زیبا تری داشته باشم یک چکمه قرمز طرح چرم رو که تا بالای اون بند می خورد رو پا کردم و آماده شدم‌.‌‌.... حدود ساعت ۱۲زنگ در به صدا در اومد بچه ها رسیدند @dokhtarane_mahdavi313
زنگ در رو که زدن فورا در رو باز کردم و رفتم جلوی در منتظر بچه ها..... چند ثانیه بعد در آسانسور باز شد بچه ها اومدن بیرون....چند تا دیگه هم از بچه ها از پله ها بالا می اومدن.... اول از همه النا که از همه بچه ها بیشتر سر و زبون داشت اومد و جلو و با من رو بوسی کرد و جعبه شیرینی که توی دستش بود رو بهم داد..... بعدش بقیه بچه ها وارد شدن...بعضی هاشون که می دونستند می خوام اسمم رو عوض کنم برام هدیه آورده بودن و بعضی هاشون هم که نمی دونستند نه..... بچه ها اومدن توی خونه و لباس هاشون رو عوض کردن....بیشتر دوستانم مثل خودم بودن و سلیقه مون یکی بود و برای همین بیشترشون تیپ هاشون شبیه من بود.... وقتی بچه ها لباس هاشونو عوض کردن مهرانا که عاشق رقصیدن بود آهنگ گذاشت و بقیه بچه ها هم که منتظر همین فرصت بودن اومدن وسط خونه.... یه عده ای بچه ها هم دور وایساده بودن و دست میزدن بقیه هم کنار نشسته بودن ک مشغول حرف زدن بودن.... منم از بچه ها پذیرایی میکردم. چند دقیقه گذشت –بچه ها بیاین بشینید یه چیزی بخورید،وقت برای رقصیدن زیاده...... بعضی از بچه ها اومدن نشستن و مشغول پوست کندن میوه و خوردن شربت و شیرینی و‌.....شدن بعضی ها هم با دکوری که درست کرده بودیم عکس میگرفتن....یکم بعد پیتزا هایی که سفارش داده بودیم رو آوردن و بچه ها مشغول خوردن شدن.....بعد تموم شد ناهار (دو_سه ساعت بعد)کیک رو آوردم....بچه ها دست زدن و کیک رو برش زدم.....بعد شروع کردم به حرف زدن:دوستان عزیزاز این لحظه به بعد اسم من پارمیس هستش ازتون خواهش میکنم که منو پارمیس صدا کنید....از این به بعد اگر کسی به من بگه فاطمه زهرا متاسفانه دیگه جوابش رو نمی دم‌..... بچه ها دست زدن.... نوشین:آخه کی تاحالا اینجوری مراسم تغییر اسم گرفته مسخره؟؟؟ –خب من خاصم دیگه...‌‌ سپیده:نه بابا..... یلدا:ولی بچه ها فاطمه زهرا فکر خوبی کرد. النا:خانم خانما همین اول یادت رفت؟؟؟؟فاطمه زهرا کیه؟؟؟ یلدا:ببخشید، منظورم پارمیس جان بود. بهار:بچه ها بیاید یکم عکس بگیریم حالا..... وقتی بچه ها یک دل سیر عکس گرفتن کیک رو پخش کردیم.... اون شب بعد از اینکه بچه ها رفتن و مامان برگشت خونه باهم خونه رو مرتب کردیم،خوشحال بودم بلخره اسمم عوض شده...... ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313
صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم،دست و صورتم رو شستم و سفره و چیدم....فکر کردم مامان خوابه،رفتم که بیدارش کنم که دیدم نيست......تعجب کردم،گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم مامان.... –الو سلام مامان +سلام –خوبی مامان؟؟کجایی؟چرا صدات گرفته؟ +اومدیم بیمارستان –بیمارستان؟؟؟؟؟ +آره. –چرا؟چیشده مامان؟؟؟ +حدیثه.... –حدیثه؟؟؟؟چیشده مامان؟؟؟؟درست توضیح بده +صبح حدیثه تصادف کرده،خاله الناز زنگ زد به من،منم رفتم بیمارستان،دکتر ها عملش کردن اما متاسفانه خیلی دیر شده بود و حدیثه رفت.... –مامان با من شوخی نکن.... +شوخی نیست پارمیس جان! –آدرس بفرست بیام.....خداحافظ گوشی رو قط کردم،باورم نمی شد...حدیثه مثل خواهر بود برام....امکان نداشت.... شکه شده بودم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت.... سریع رفتم توی اتاق.... یک تونیک مشکی و شلوار مشکی پوشیدم،شالم رو انداختم سرم و وسایلم رو خالی کردم توی کیف مشکی رنگ ،کفشم رو پا کردم از خونه خارج شودم،قلبم داشت می ترکید....توی راه تا برسیم بیمارستان فقط گریه کردم....مامان و خاله الناز توی حیاط بیمارستان نشسته بودن،خاله الناز بلند بلند گریه می کرد و مامان هم با اینکه خودش آروم آروم گریه می کرد سعی داشت خاله رو آروم کنه.... دویدم سمت شون ....خاله الناز تا من رو دید از جاش بلند شد،رفتم توی بغل خاله .... –خدا صبرت بده خاله.... خاله الناز هیچ حرفی نمی زد فقط گریه می کرد... یکم بعد سجاد و سبحان داداش های حدیثه از بیمارستان خارج شدن و سمت ما اومدن، سبحان ۲۳سالش بود و سجاد ۲۶ و حدیثه هم ۱۶سال داشت و همسن من بود.... سجاد:قرار شد برنش مرده شور خونه.... سبحان سرش پایین بود و حرف نمی زد.... سجاد:کلی کار داریم سبحان ،باید برای فردا همه چیز رو هما هنگ کنیم.... –فردا تشیع جنازه هست؟؟؟؟ سجاد:بله سرم انداختم پایین. سجاد:سبحان برو ماشین رو بیار مامان و خاله و فاطمه زهرا رو برسون خونه چون اوضاع اصلا خوب نبود نگفتم که دیگه من فاطمه زهرا نیستم و فقط سکوت کردم.... من و مامان کمک کردیم تا خاله الناز بیاد جلوی در،بعد سبحان با ماشین اومد دنبال مون و ما رو رسوند به خونه خاله الناز اینا..‌‌ ادامه دارد.....‌ @dokhtarane_mahdavi313
خونه ی خاله الناز رو سکوت بر داشته بود....مامان داشت کار های خونه رو انجام می‌داد و غذا می خورد و از سکوت های محض و چشم های خیسش معلوم بود که آروم گریه میکنه، منم با اینکه خودم به زور مقاومت میکردم تا گریه نکنم داشتم به خاله الناز دلداری می دادم .... –خاله جون....حدیثه قلب پاکی داشت،انشالله اون دنیا جاش خوب باشه. خاله الناز:ایشالا ... منم رفتم تا به مامان کمکم کنم ،اما سر درد شدیدی داشتم و مجبور شدم بخوابم....وقتی بیدار شدم ساعت۶ بود،سبحان و سجاد و اومده بودند و خیلی ساکت روی مبل نشسته بودند... مامان:بیداری شدی؟؟؟ –بله. سبحان:سلام. سجاد:سلام فاطمه زهرا. –سلام مامان:بچه ها بیاید غذا بخورید. سبحان و سجاد رفتن سر میز. مامان:پارمیس تو هم بیا مامان... از روی مبل بلند شدم و رفتم سر میز .... سجاد و سبحان اینقدر ناراحت بودن که متوجه نشدند مامان منو پارمیس صدا کرد. یکم از غذایی که مامان درست کرده بود خوردم. –مامان من یه سر میرم خونه.... مامان:باشه ،فقط یه سری لباس و وسیله برای من بیار.... –چشم. از روی صندلی بلند شدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. سبحان:من می رسونم تون. –خیلی ممنون، مزاحم شما نمی شم خودم میرم... سبحان:زحمتی نیست!من می رسنمتون. –ممنونم. با سبحان رفتیم پایین من جلوی در وایسادم تا سبحان ماشین رو بیاره.... وقتی سبحان ماشین رو آورد سوار شدم،تا خود خونه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم.... حدودا ۱۰دقیقه بعد رسیدیم خونه ی ما.... –ممنونم سبحان: خواهش میکنم،من اینجا صبر میکنم تا شما بیاید و برسونم تون.... –نه،شما برید....ممکنه کار من طول بکشه.... سبحان:ایراد نداره،من صبر میکنم. –نه...این طوری که نمیشه....پس حد اقل بیاین داخل. سبحان: نه دیگه...من همینجا می مونم. –ای خداااا...اصلا من اشتباه کردم با شما اومدم،تشریف بیارید داخل.. سبحان:حالا که اسرار میکنید چشم. سبحان رفت و ماشین رو پارک کرد و اومد و رفتیم بالا. @dokhtarane_mahdavi313
یادمه تولد ۸سالگی حدیثه اون عکس رو گرفته بودیم.....یعنی ۸سال پیش.... عکس رو در آوردم،خوب نگاهش کردم،همینطور که گریه می کردم عکس رو برگردوندم...حدیثه با اون خط خوشگلش پشت عکس نوشته بود.... آره،درسته....خط خودش بود،نوشته بود:فاطمه زهرا دوستت دارم....اینو که دیدم گریه م شدید تر شد! اصلا نمی تونستم باور کنم،یعنی اون واقعا رفته؟؟؟؟ آلبوم رو ورق زدم... عکس بعدی عکس مامانم و خاله الناز بود،بعدش عکس های خودش رو گذاشته بود،خیلی دلتنگش بودم...به ترتیب کل عکس های آلبوم رو نگاه کردم و شُرشُر اشک ریختم حوصله انجام دادن هیچ کاری نداشتم.... روی تخت دراز کشیدم و توی عالم خواب و بیداری رفتم به خاطرات خودم و حدیثه...اون روز های شیرین که دوتایی بازی می کردیم،چه روزهای خوبی بودن،ساعت ها به یادخاطرات گذشته آروم گریه می کردم....ساعت 6بود که گوشیم زنگ خورد.هرچند حوصله جواب دادن نداشتم اما جواب دادم.النا بود. _بله؟ +سلام پارمیس خانم. _سلام. +خوبی؟چرا صدات گل رفته؟نکنه گریه کردی؟؟؟ _اصلا خوب نیستم! +عه وا....چیشده؟؟؟؟ تا اومدم بگم حدیثه اشک هام سرازیر شد..... +چرا گریه می‌کنی....؟؟؟؟ _النا حدیثه رفت.... +حدیثه؟؟؟؟؟؟ _آره،آبجیم رفت.... +حدیثه؟دختر خالت؟ _آره النا.آره! النا هم که با حدیثه دوست بود از شدت گریه نتونست حرف بزنه و قط کرد،فقط گفت آدرس بفرستم که اونم برای تشیع جنازه بیاد. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
[روز شنبه ] روز شنبه بود و قرار بود من برای همیشه با حدیثه خداحافظی کنم،قرار بود آبجیمو برای همیشه بزارن زیر خاک...دیگه نمی تونستم حدیثه رو ببنم،تا آخر عمر! وقتی من بیدار شدم سجاد و سبحان،مامان و خاله الناز داشتن صبحونه می خوردن. _سلام سبحان: سلام مامان:سلام عزیزم نشستم کنار خاله الناز....هیچی از گلوم پایین نمی رفت اما به زور یکم خوردم بعد صبحانه رفتم توی اتاق و مانتوی بلندی رو که آورده بودم رو تن کردم شال رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.... همه حاضر بودند... سوار ماشین شدیم و رفتیم.... توی بهشت زهرا همه چیز آماده بود و مهمان ها کم کم می آمدند..... وقتی همه مهمان ها آمدند جنازه حدیثه رو آوردن.....همه شروع کردن به گریه....هیچ کس آرام نبود.... خاله الناز جا جلوی جنازه ایستاده بود و با دخترش خداحافظی می کرد....سجاد و سبحان هم پا روی غرور خود گذاشت بودند و گریه می کردند.... چند دقیقه بعد سجاد و سبحان جنازه رو داخل قبر بردند.. و این آخرین باری بود که من صورت ماه حدیثه رو می دیدم.جنازه را که داخل قبر گذاشتند کم کم خاک ها را روی سر حدیثه ریختند.و حدیثه رفت! برای همیشه.... اون لحظه تنها آرزوی من فقط بلند شدن حدیثه بود.... _حدیثه چرا رفتی؟؟؟تو که بی معرفت نبودی! آبجی... آبجی...بدون خداحافظی کجا میری؟؟؟؟ خیلی ناراحت بودم. انگار غم عالم تو دلم بود. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
از روی صندلی بلند شدم و گل هایی که خریده بودیم رو برداشتم تا بچینم روی قبر حدیثه ...رفتم و جلو و نشستم‌. سبحان:می خواین گل ها رو بچینید؟ –بله. سبحان:پس لطف کنید اون گل هایی که ما هم خریدیم رو بچینید. اون سمت رو نگاه کردم گل هایی رنگارنگ چیده شده بود. اون ها رو برداشتم و آوردم و شروع کردم به چیدن. تینا اومد تا به من کمک کنه و با کمک هم شروع به چیدن گل ها روی قبر کردیم. همین که داشتیم با تینا گل ها رو می چیدیم سبحان هم اومد و خودش رو قاطی کار ما کرد و سه نفری خیلی زیبا گل ها رو چیدیم. بعد حلوا و خرما ها رو با کمک سبحان پخش کردیم . حدودا ساعت ۱۲ بود که از بهشت زهرا به سمت خونه ی خاله الناز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به خونه شون من رفتم و توی اتاق لباسی که خونه ی خاله الناز اینا داشتم رو تن کردم. یک شومیز مشکی با دامن مشکی و شال مشکی‌. کم کم مهمون ها اومدن ‌. اول از همه پریسا خانم عمه ی حدیثه اومدن و بعد بقیه مهمون ها. خونه خیلی شلوغ بود و پذیرایی کردن از اون ها آدم سخت بود. من و مامان و چند تا دیگه از خانوم ها پذیرایی می کردیم. بعد که از همه ی مهمان ها پذیرایی کردیم من رفتم توی حیاط،بعضی از جوون ها توی حیاط مشغول صحبت بودن و بچه ها داشتن بازی می کردند. آروم آروم رفتم طرف دخترا هایی که روی صندلی کنار حیاط نشسته بودند و داشتن حرف میزدن. بعضی هاشون رو کمی می‌شناختم و با بعضی هاشون هم هیچ آشنایی نداشتم ولی می دونستم همشون از فامیل های پدریه حدیثه هستند. بهش می خورد هم سن و سال خودم باشن... –سلام وقتی سلام کردم صحبت رو گذاشتن و کنار و و بهم خیره شدن بعد یکی شون جواب داد:علیک سلام. –معرفی میکنید دخترا. اول از همه همون دختری که جوابم رو داد معرفی کرد:اسم من مانیا هست و ۱۶سالمه. بعد یکی دیگه خودش رو معرفی کرد:منم آیدا هستم ۱۷ساله نفر بعدی دختره ریز نقش و بسیار لاغری بود که با صدای بسیار نازکش خودش رو معرفی کرد:منم ناهید هستم و ۱۵سالمه بعد نوبت به دختر بسیار خوشگلی رسید که چشم های عسلی داشت و موهای قهوه ای :من ساناز هستم و ۱۸سالمه خیلی ازش خوشم اومده بود هم‌صورت خیلی نازی داشت و صداش خیلی زیبا بود‌. –منم پارمیس هستم بچه ها و ۱۶سالمه . نشستم کنار ساناز. و مشغول صحبت شدیم. @dokhtarane_mahdavi313
داشتیم صحبت می کردیم که دیدم یه دختری رفت سمت سبحان اصلا نمی شناختمش،خیلی عفه داشت. معلوم بود از اون دختر لوس هاست. –اون دختره کیه؟ مانیا:کدوم؟؟؟ –همون که داره با سبحان صحبت میکنه ... مانیا:آهان....فکر کنم آرتمیس رو میگی....اون یکی از فامیل های دوره مون هست،خیلی ازش متنفرم حدیثه خدابیامرز هم خیلی ازش متنفر بود اما با این حال خیلی با خانواده الناز جون (همون خاله الناز)رفت و آمد دارن. –خواهر برادر نداره؟ ناهید:چرا،یدونه داداش داره... مانیا:داداشش هم مثل خودش لوسه. –اسم داداشش چیه؟ آیدا:پرسام –آهان. آرتمیس همینطور حرف می زد و سبحان هم گوش می کرد ولی از قیافش معلوم بود می خواد زود تر از دست آرتمیس خلاص بشه.... همین که آرتمیس داشت صحبت می کرد مامان از پنجره به سبحان یه چیزی گفت و سبحان و هم سری تکون داد و اومد سمت من ، آرتمیس هم دنبالش راه افتاد. سبحان:سلام. –سلام. آرتمیس هم با صدای لوسش بهم سلام کرد. آرتمیس:سلام دخترا. سبحان:پارمیس مامانت کارت داره.... –باشه،الان میرم. از جام بلند شدم و رفتم داخل ،مامانم توی آشپزخونه بود. –جانم مامان؟ مامان:کمک میکنی سفره رو پهن کنیم؟ –بله با کمک هم سفره رو پهن کردیم. من رفتم تا به افرادی که بیرون هستند بگم بیان داخل که دیدم آرتمیس هنوز داره حرف میزنه. بعد از اینکه به دخترا و بچه ها گفتم رفتم جلوی سبحان و آرتمیس. –لطفا بیاین ناهار سفره پهنه.... سبحان که منتظره یه فرصتی بود که از دست این آرتمیس خلاص بشه خیلی استقبال کرد و فورا به سمت در رفت. آرتمیس:وا....سبحان کجا رفتی؟؟؟؟داشتم حرف میزدم. چنان لوس حرف می زد که دلم میخواست بزنم توی دهنش آخه باز اگه فقط لوسیش بود آدم می تونست تحمل کنه اما در کنار این همه لوس بازی هاش عفه هم می ریخت ....واقعا داشت حالم بهم می‌خورد. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
–آرتمیس جان سبحان رفت ناهار شما هم بیا... آرتمیس:باشه عزیزم. من آروم رفتم سمت در آرتمیس هم اومد کنارم. آرتمیس:خوشگله اسمت چی بود؟ –پارمیس. آرتمیس:منم آرتمیسم.... –آها،بله.... آرتمیس:تو کدوم یکی از فامیل های حدیثه بودی؟ –دختر خالش ،اما حدیثه مثل خواهر بود برام. نشستم سر سفره و اون اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاد و آرتمیس نشست کنار من. آرتمیس:منم دختر خاله پدر حدیثه بودم(پدر حدیثه ۵ سال پیش فوت شده بود و اسمش نادر بود و ما بهش می گفتیم آقا نادر) –آها.. آرتمیس:درسته فامیل دور حدیثه بودم اما حدیثه عاشق من بود و من رو خیلی دوست داشت.... –واقعا؟ آرتمیس:بله....همیشه بهم میگفت که خیلی خوشگلم،البته تعجبی نداشت چون همه بهم میگن..... از نظر من آرتمیس نه تنها خوشگل نبود زشت تر از زشت بود مخصوصا با اون آرایشی که که بده بود. آرتمیس موهای فرفری مشکی داشت که تا گردن بود موهاش خیلیییییی فر بود طوری که اگه مگس توی موهاش می رفت نمی تونست بیاد بیرون....پوستش تیره نبود و چشماش قهوه ای،و بینیش خیلی سربالا بود و یه نگین خیلی ریز زده بود روی دماغش.به نظرم اگه آرایش نکرده بود قیافش خیلی بد نبود اما اون همه رژ گونه و کرمی که زده بود خیلی قیافش رو مصنوعی کرده بود مژه هاش رو هم که اینقدر ریمل مالیده بود به طور غیر طبیعی خیلیییی بلنده بود. ولی از همه بد تر اون رژلب قرمزززززززییییی بود که زده بود و قیافش رو شبیه جن زده ها کرده بود. اما نمی دونستم با این وضع قیافه چرا اینقدر خودش رو تحویل میگیره !!!! ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313
بعد ناهار با کمک هم سفره رو جمع کردیم و من رفتم توی حیاط. بچه ها روی یه صندلی نشسته بودند. رفتم سمت شون.همه شون رو می‌شناختم غیر یه پسره. –سلام بچه ها. مانیسا(آبجی مانیا) که 5 ساله بود و خیلی هم شیرین زبون بود گفت:علیک سلام. امیر مهدی:سلام خاله. سونیا:سلام خاله فاطمه(این یکی منو می شناخت و لی نمی دونست اسمم عوض کردم) واقعا عجیب بود،به من میگفتن خاله!!!! اون پسره که نمی شناختمش:سلام. –خوبید بچه ها؟ مانیسا:ممنون خاله. تاحالا کسی بهم نگفته بود خاله،ولی از اینکه اونا بهم میگفتن،یه جورایی خوشم میومد . رو به اون پسره که نمی شناختمش کردم و گفتم:این پسر خوشگله اسمش چیه؟ پسره:عرشیا –به به آقا عرشیا،منم پارمیسم! سونیا:وا،مگه اسمت فاطمه زهرا نبود! –عوض کردم گلم. سونیا:آهان. همین که داشتم با بچه ها حرف میزدم سبحان اومد سمت مون. سبحان:سلام. –سلام. سبحان نشست روی صندلی کنار من. مانیسا:عه،بلند شو،میخوام با خاله حرف بزنم. سبحان:خاله!!!!؟؟؟ مانیسا:آره،خاله پارمیس. سبحان:خاله پارمیس کیه مانیسا جان؟ مانیسا:ای خدااااا،همین که کنارش نشستی. سبحان رو به من کرد و گفت:فاطمه زهرا پارمیس کیه؟ –آخه سبحان تو چقدر خنگی ....منو میگن دیگه! سبحان:مگه تو اسمت فاطمه زهرا نیست؟ سورنا:نه،عوض کرده! سبحان:واقعا؟؟؟؟؟ –بله. سبحان:پس از این به بعد بهت بگم پارمیس؟ –بله. سبحان:باشه. ادامه دارد....... @dokhtarane_mahdavi313
سبحان یکم خودش رو به من نزدیک تر کرد و آروم گفت:خاله پارمیس ! عرشیا داداش دوست منه،اونا خیلی بهش حساس ....هواست باشه یهو دعواش نکنی یا کاری نکنی ناراحت بشه. –باشه.هواسم هست. سبحان:تشکر! سبحان پاشد و رفت. یکم با بچه ها صحبت کردم و رفتم داخل. گوشیم و برداشتم. رفتم توی گروه رفقا دیدم بچه ها دارن چت میکنن. پیام دادم( سلام به همه ) النا سریع جواب داد:سلام پارمیس جان. –خوبی؟ یلدا:(سلام پارمیس)خوبی؟ –خوبم تو خوبی؟ با بچه ها احوال‌پرسی کردیم. النا:دوشنبه میخوایم بریم پارک میای؟ –کی؟کدوم پارک؟؟؟ یلدا:پارک شادی،ساعت⁴. –کی میاد؟ النا:من،یلدا،سحر... –منم میام. النا:باشه. –امروز چند شنبه هست؟ یلدا:جمعه. –آهان. قرار شد دوشنبه برم پارک،گوشیم رو گذاشتم کنار. ساعت ⁴بود که مهمون ها رفتند. خاله الناز لباس رنگی هارو که هدیه آورده بودند رو آورد تا بهمون بده. خاله الناز نشست روی صندلی و لباس رنگی ها رو چید روی میز،لباس ها خیلی زیاد بود انگار چند نفر هدیه آوردند. خاله الناز:هدیه اول رو باز کرد. یک پیرهن بودکه چهارخانه های آبی داشت... خاله الناز:این ماله سجاد هست،عمه زهره آورده. سجاد:دست شون درد نکنه، خاله الناز هدیه بعد رو باز کردم ،یک مانتو کرم رنگ بود. خاله الناز رو کرد به مامان و گفت:آبجی اینم خاله زهره برای شما آورده.... مامان:ممنونم. هدیه بعدی ماله سجاد بود یک پیرهن کرم بود از طرف خاله زهرا‌.‌‌.هدیه بعدی با کمال تعجب از یه شومیز بود از طرف خاله زهره ماله من. –دست شون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. آخرین لباس یک مانتو سبز ماله خود خاله الناز بود. خاله هدیه بعد رو باز کرد و مال هرکس رو بهش داد ما هم ساعت 6رفتیم خونه. ادامه دارد ‌‌‌‌..... @dokhtarane_mahdavi313