eitaa logo
سُلالہ..!
263 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۰💢 #قسمت_دهم در میان آنها فرشتگانی👼 که در جنگ بدر به یاری پیامبر آمدند
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۱💢 چه جمع زیبایی☺️ یک شمع وسیصد وسیزده پروانه🦋❗️ آیا آن ستون نور 🎇 را می بینی❓ یک ستون نور از بالای سر یاران امام زمان به آسمان رفته است. این ستون خیلی نورانی است. همه می توانند این نور🎇را ببینند. این معجزه خدا ونشانه ظهور است. همه مردم دنیا 🌎 این نور را می بینند ودلشان شاد می شود.😊 یاران امام دور شمع وجود او حلقه زده اند، من در این میان نگاهم را از محبوبم ❤️ برنمی دارم. نگاه کن❗️ آستینِ چپ پیراهن امام را ببین، آیا آن لکه سرخ را روی آن می بینی❓ به راستی چرا لباسِ امام، خون آلود است❓ آیا به بدن او صدمه ای وارد شده است❓ نه، این خونِ سرخی که تو می بینی یک تاریخ است، یک نماد است. این خون، بسیار قدیمی است ویک دنیا حرف دارد، تو را به جنگ اُحُد و زمان پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) می برد. این سرخی خون، میراث سالیان دراز است، این خون، خون لب ودندان پیامبر است. در جنگ اُحُد وقتی که لب ودندان پیامبر زخمی شد 😔 قطراتی از آن خون بر آستین پیراهن او چکید. امروز همان لباس پیامبر را فرزند عزیزش بر تن کرده است. ↩️... @ipqtfgu
داشتیم صحبت می کردیم که دیدم یه دختری رفت سمت سبحان اصلا نمی شناختمش،خیلی عفه داشت. معلوم بود از اون دختر لوس هاست. –اون دختره کیه؟ مانیا:کدوم؟؟؟ –همون که داره با سبحان صحبت میکنه ... مانیا:آهان....فکر کنم آرتمیس رو میگی....اون یکی از فامیل های دوره مون هست،خیلی ازش متنفرم حدیثه خدابیامرز هم خیلی ازش متنفر بود اما با این حال خیلی با خانواده الناز جون (همون خاله الناز)رفت و آمد دارن. –خواهر برادر نداره؟ ناهید:چرا،یدونه داداش داره... مانیا:داداشش هم مثل خودش لوسه. –اسم داداشش چیه؟ آیدا:پرسام –آهان. آرتمیس همینطور حرف می زد و سبحان هم گوش می کرد ولی از قیافش معلوم بود می خواد زود تر از دست آرتمیس خلاص بشه.... همین که آرتمیس داشت صحبت می کرد مامان از پنجره به سبحان یه چیزی گفت و سبحان و هم سری تکون داد و اومد سمت من ، آرتمیس هم دنبالش راه افتاد. سبحان:سلام. –سلام. آرتمیس هم با صدای لوسش بهم سلام کرد. آرتمیس:سلام دخترا. سبحان:پارمیس مامانت کارت داره.... –باشه،الان میرم. از جام بلند شدم و رفتم داخل ،مامانم توی آشپزخونه بود. –جانم مامان؟ مامان:کمک میکنی سفره رو پهن کنیم؟ –بله با کمک هم سفره رو پهن کردیم. من رفتم تا به افرادی که بیرون هستند بگم بیان داخل که دیدم آرتمیس هنوز داره حرف میزنه. بعد از اینکه به دخترا و بچه ها گفتم رفتم جلوی سبحان و آرتمیس. –لطفا بیاین ناهار سفره پهنه.... سبحان که منتظره یه فرصتی بود که از دست این آرتمیس خلاص بشه خیلی استقبال کرد و فورا به سمت در رفت. آرتمیس:وا....سبحان کجا رفتی؟؟؟؟داشتم حرف میزدم. چنان لوس حرف می زد که دلم میخواست بزنم توی دهنش آخه باز اگه فقط لوسیش بود آدم می تونست تحمل کنه اما در کنار این همه لوس بازی هاش عفه هم می ریخت ....واقعا داشت حالم بهم می‌خورد. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313