#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_وچهارم
–بچهها
النا:هان؟
–اون پسره....
النا:خب؟
–همسایه ما هست!تازه اومدن....
النا:اوق! کارت ساخته است، حالا یه نگه بان جلو خونتون در اومده که هعی بهمون تذکر بده...
–که تو با مذهبی ها مشکل نداری.....
النا:نخیر، مشکل ندارم اگه.....دخالت نکن!
یلدا:اووووو
یکم بازی کردیم و ساعت 7رفتیم خونه.
ساعت7مامان اومد دنبالم تا بریم استقبال بابا توی فرودگاه....
خیلی ذوق داشتم دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود.....
پدرم ساعت 8می رسید فرودگاه.
توی راه گوشیم و برداشتم.
سه تا پیام از طرف امیر...
امیر:سلام، کجایی؟خوبی؟
جواب دادم:سلام،ممنونم خوبم!
ماشالا همیشه آنلاین بود و سریع جواب میداد.
امیر:چند ساعت بود آنلاین نشده بودی نگران شدم!
–گفتم که امروز کار دارم....
امیر یه قلب فرستاد.
بعدش گفت:این مامانم باز داره گیر میده،من برمفعلا!
–خداحافظ
گوشیم و گذاشتم کنار .
ساعت 7:45رسیدیم فرودگاه.
منتظر نشستیم تا بابا بیاد.
حدودا ساعت 8بود که پدرم رسید....
وقتی از هواپیما پیدا شد و اومد سمت ما ....مامان براش دست تکون داد راه افتاد جلو.
من دویدم .....
وقتی رسیدم رفتم بغل بابام.
–پدر دلم براتون تنگ شده بود...
بابا:عزیزدلم منم دلم واست تنگ شده بود.
از بغل بابا اومدم بیرون .
مامان هم رسید.
مامان:سلام نادر.
بابا:به به .....سلاااام.
از فرودگاه خارج شدیم و رفتیم خونه.
شام قرمه سبزی بود بعد خوردن غذا بابا نشست روی مبل....
بابا:خب خب خب،نوبتی هم باشه نوبت سوغاتی هاست!
مامان اومد و نشست....
منم نشستم.
بابا چمدون هاشو آورد.
بابا یکی لباس قرمز خوشگل از ساک در آورد.
اول از همه این لباس خوشگل برای همسر عزیزم.
مامان:وای ممنونم، چه خوشگله!
ادامه دارد.....
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313