eitaa logo
سُلالہ..!
265 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۹💢 لشکر ده هزار نفری می آید مردم مکه بعد از اینکه خبر نابودی سپاه سفیانی را می شنوند خیلی می ترسند و برای همین شهر آرام می شود و دیگر کسی به فکر دشمنی با امام نیست😊 پایتخت حکومت جهانی امام، شهر کوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوی کوفه حرکت کنم. خیلی دوست دارم بدانم امام چه موقع به سوی کوفه حرکت خواهد کرد، نزد یکی از یاران امام می روم واز او می پرسم: چرا امام به سوی کوفه حرکت نمی کند❓ او در جواب می گوید: امام منتظر است تا همه افراد لشکرش به مکه بیایند👌 آری، از وقتی که جبرئیل ندا داد و مردم را به سوی امام فرا خواند، عدّه زیادی حرکت کرده اند. آنان به مکه دعوت شده اند ومأموریت دارند که به امام بپیوندند☺️ آیا تا به حال دیده ای که پرندگان🕊 چگونه به سوی لانه های خود پناه می برند❓ این افراد هم این گونه به مکه پناه می آورند و در خدمت امام به آرامش واقعی می رسند.😊 اراده خداوند این است که خروج امام از مکه با همراهی این لشکر ده هزار نفری باشد. اگر به خارج از مکه بروی می بینی که شیعیان با چه اشتیاقی💚 به سوی مکه می شتابند❗ مثل اینکه یک مسابقه برگزار شده است، مسابقه ای برای هر چه زودتر رسیدن به مکه برای یاری امام❗ این شوقی است که خداوند در دل شیعیان قرار داده است و آنان را این چنین بیقرار نموده است. آنان با عشقی مقدّس❤ بیابان ها را پشت سر می گذارند و تمام سختی ها را در راه یاری امام تحمّل می کنند. وتو خود می دانی که سیصد وسیزده یار به گونه ای دیگر ☁️ به مکه آمدند. آنان با.... ↩️...
وای خدا، باورم نمی شد! اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد! یعنی چی بریم لندن.؟؟؟ اصلا مگه به این راحتیه... نخیر من قبول نمی کنم! حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون. مامان داشت تلفن صحبت می کرد‌. مامان:بله الناز جان درسته! از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:آره ولی.... خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست. دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟ خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:16سالشه تازه! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐ مامان:نه،خداحافظت مامان گوشی رو قط کرد. –خاله الناز بود؟ مامان:آره. –چی می گفت؟ مامان:هیچی کار خواستی نداشت. –آهان،باشه.... رفتم و گوشیم برداشتم. وارد اینیستا شدم. رفتم توی پیج النا. یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم. یهو یاد زینب افتادم. رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود. سریع از پیجش اومدم بیرون. رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم. ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی . بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم. ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
وای خدا، باورم نمی شد! اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد! یعنی چی بریم لندن.؟؟؟ اصلا مگه به این راحتیه... نخیر من قبول نمی کنم! حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون. مامان داشت تلفن صحبت می کرد‌. مامان:بله الناز جان درسته! از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:آره ولی.... خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست. دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟ خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:16سالشه تازه! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐ مامان:نه،خداحافظت مامان گوشی رو قط کرد. –خاله الناز بود؟ مامان:آره. –چی می گفت؟ مامان:هیچی کار خواستی نداشت. –آهان،باشه.... رفتم و گوشیم برداشتم. وارد اینیستا شدم. رفتم توی پیج النا. یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم. یهو یاد زینب افتادم. رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود. سریع از پیجش اومدم بیرون. رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم. ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی . بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم. ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313