سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۴💢 #قسمت_چهاردهم تعجّب 🤔 در این است که چگونه یاران امام می خواهند با ای
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۵💢
#قسمت_پانزدهم
(کنار کعبه 🕋 چه خبر است)❓
👈حالا دیگر آفتاب بالا 🌄 آمده است، مردم مکه متوجّه می شوند که در مسجد الحرام 🕌 خبرهایی است.
آنها از یکدیگر سؤال می کنند: این کیست که در کنار کعبه 🕋 ایستاده است وگروهی گرد او را گرفته اند🤔❓
🔺در این میان صدایی در همه جا طنین انداز می شود.
گوش کن❗️
🔊این صدای جبرئیل است: "ای مردم❗️ این مهدی آل محمّد است، از او پیروی کنید"
همه مردم دنیا این صدا را می شنوند.
عجیب این است که هر کسی این ندا را به زبان خودش می شنود، اگر عرب زبان است به زبان عربی می شنود، اگر فارس زبان است به زبان فارسی.
وقتی مردم این ندا را شنیدند با یکدیگر در مورد ظهور سخن می گویند ومی فهمند که وعده خدا فرا رسیده است😊
مردم مکه با شنیدن این ندا به سوی مسجد الحرام 🕌 هجوم می آورند تا ببینند چه خبر شده است.
آنان می بینند که امام با یارانش جمع شده اند.
اکنون امام می خواهد با مردم سخن بگوید به نظر شما اوّلین سخن امام با مردم چیست❓
امام به کنار کعبه می رود وبه خانه خدا تکیه می زند و چنین می گوید: "ای مردم❗️من مهدی، فرزند پیامبر هستم. هر کس می خواهد آدم و ابراهیم وموسی وعیسی و محمّد (علیهم السلام) را ببیند، مرا ببیند❗️ ای مردم من شما را به یاری می طلبم. چه کسی مرا یاری می کند❓".
واکنون یک امتحان بزرگ الهی در پیش روی مردم مکه است؛ زیرا با اینکه امام بیش از هزار سال عمر دارد؛ امّا به شکل یک جوان ظهور کرده است.
مردم مکه در شک وتردید هستند، گروهی از آنها باور نمی کنند که این جوان، همان مهدی (علیه السلام) باشد.
آنها دسیسه می کنند وتصمیم می گیرند تا امام را به قتل برسانند😔؛ ولی فراموش کرده اند که امام چه یاران باوفایی دارد، یارانی که عهد بسته اند🤝 تا آخرین نفس از امام دفاع کنند.
وقتی مردم مکه می بینند که یاران امام آماده دفاع هستند پشیمان می شوند ومسجد الحرام را ترک می کنند.
↩️#ادامه_دارد...
@ipqtfgu
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پانزدهم
با اینکه خیلی خسته بودم رفتم سراغ درس....
تا ساعت۷:۳۰پشت میز تحریر بودم بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم گوشیم برداشتم.
رفتم تو اینستا.
۱هفته بود هیچی نذاشته بودم.
برای همین رفتم میزم رو خوشگل چیدم و عکس گرفتم و زیرش نوشتم:من عاشق درسم.
بعد ارسال کردم.
از اتاق رفتم بیرون ،مامان در حال مطالعه بود.
–مامان
مامان:جانم.
–چیکار میکنی؟
مامان:مطالعه!
–نمیشه کتاب رو بزاری کنار شام بپزی؟
مامان: نخیر!
–عه،مامان...
مامان:دختر آوردم برای چی؟؟؟شام و ناهار بپزه دیگه....
–نیمرو بخوای من می پزم....
مامان:قرمهسبزی که نمی خوام....ما به همون نیمروی دختر پز قانع ایم!
–واقعا بپزم.
مامان:اگه میخوای گشنه گی نکشی بله....
–وای مامان
مامان:جانم؟
–پاشو خودت یه چیزی درست کن....
مامان:اصلا نمیشه...
–خودم باید بپزم؟
مامان:بله.
–باش
رفتم نیمرو درست کردم و خوردیم.
ساعت 9رفتیم توی تخت برق هارو خاموش کردم.
با اینکه خست بودم خوابم نمی برد....
گوشیم برداشتم.
یکم با بچه ها چت کردیم.
یکم فیلم نگاه کردم.
یکم پیج هارو نگاه کردم
تا بلخره خوابم برد
ادامه دارد......
@dokhtarane_mahdavi313
#خودم_نویس