eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۶💢 #قسمت_شانزدهم صدای شیطان 👹 به گوش می رسد مدّتی است مردم دنیا صدای ج
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۷💢 لشکری که در دل زمین فرو می رود امشب، شب چهاردهم "مُحرّم"😔 است و آسمان شهر مکه مهتابی 🌃 است. چهار شب از ظهور امام زمان می گذرد😍 و در شهر مکه آرامش برقرار است، البته همچنان بیرون شهر سپاه سفیانی مستقر شده و شهر را در محاصره دارند. سپاه سفیانی هراس دارد که وارد شهر شود و با لشکر امام بجنگد. آنها منتظرند تا نیروی کمکی از مدینه 🕌 برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند😞 امشب، سیصد هزار نفر از سربازان سفیانی از مدینه به سوی مکه حرکت می کنند. سفیانی به آنان دستور داده تا شهر مکه را تصرّف و کعبه 🕋 را خراب کنند وامام را به قتل برسانند. این نقشه شوم سفیانی است😔 به راستی، امام زمان که فقط سیصد وسیزده سرباز دارد، چگونه می خواهد در مقابل لشکری با بیش از سیصد هزار سرباز مقابله کند❓🤔 من می دانم که خدا هرگز ولی خود را تنها نمی گذارد.☺️ سپاه سفیانی از مدینه 🕌 به سمت مکه حرکت می کند و بعد از اینکه از مدینه خارج شد در سرزمین "بَیدا" مستقر می شود. می دانید "بَیدا" کجا است❓ حدود پانزده کیلومتر در جاده "مدینه" به سوی "مکه" که پیش بروی به سرزمین "بَیدا" می رسی. پاسی از شب 🌌 می گذرد... آن مرد کیست که سراسیمه به این سمت می آید❓ نگاه کن❗️ ظاهرش نشان می دهد که اهل مکه نیست. او از راهی دور آمده است. آن مرد سراغ امام را می گیرد، گویا کار مهمّی با آن حضرت دارد. یاران امام، آن مرد را خدمت امام می آورند. آن مرد می گوید: "ای سرورم❗️ من مأموریت دارم تا به شما مژده بزرگی بدهم😊 یکی از فرشتگان الهی به من فرمان داد تا پیش شما بیایم". من که از ماجرا خبر ندارم، از شنیدن این سخن تعجّب می کنم 😳 چگونه است که این مرد ادّعا می کند فرشتگان را دیده است❓ امام که به همه چیز آگاهی دارد، می گوید: "حکایت خود و برادرت را تعریف کن ". آن مرد رو به امام می کند وچنین می گوید: من آمده ام تا بشارت دهم که سپاه سفیانی نابود شد 😊 من وبرادرم از سربازان سفیانی بودیم و به دستور سفیانی برای تصرّف مکه حرکت کردیم. وقتی به سرزمین بَیدا رسیدیم، هوا تاریک شده بود، برای همین، در آن صحرا منزل کردیم. ناگهان فریادی بلند در آن بیابان...... ↩️... @ipqtfgu
زینب ظرف خوراکی که داشت رو باز کرد،داخلش میوه بود. زینب:بفرمایید بچه ها. النا یک تیکه سیب برداشت و گفت:ممنونم زینب جان. زینب به همه تارف کرد و همه برداشتن و تشکر کردن اما به من که تارف کرد اما من گفتم نمی خوام. وقتی زنگ خورد و رفتیم سرکلاس النا شروع کرد به مطالعه... –النا خانم این چه کاریه؟ النا:چی چه کاریه؟ –همین که اینقدر سریع با این دختره زینب صمیمی شدی! النا:خب دختر خوبیه. –وای النا... النا:چته پارمیس خانم؟ –اصلا از این جور دخترا خوشم نمیاد. النا:چه جور دخترا. –از این مدل دخترا که اینقدر خشکن وخودشون رو می گیرن. النا:دختر به این خوبی ،خوش اخلاقی و مهربونی. –وا،آخه تو فرصت به این کمی چطوری باهاش آشنا شدی؟ النا:بعضی آدما اینطورین دیگه،سریع شخصیت شون معلوم میشه. –ای خداااا النا:بهت میخوره فقط مشکلت با زینب اینه که چادریه! –شاید! النا:آخه باحجاب بودن یا نبودنش ربطی پیدا نمی کنه به اخلاقش –هرچی که باشه،مطمئنا اخلاقش مورد پسند من نیست. النا:باشه خب ! تو باهاش دوست نباش ‌. سرم رو برگردوندم. وقتی مدرسه تعطیل شد از مدرسه خارج شدم‌. یک ماشینی اومد دنبال زینب و بردش. منم که پیدا راهی خونه شدم. وقتی رفتم خونه گوشیم و برداشتم.ثمین پیام داده بود بهم زنگ بزن. بهش زنگ زدم . ۴تا بوق خورد و جواب داد. +سلام دختر خوب. –سلام فدات بشم. +چطوری؟ –خوبم، توچطوری؟ +منم خوبم –خب خداروشکر. +پارمیس –جان +امشب میام خونه تون. –چقدر عالی....بیا،ساعت چند؟ +ساعت7 _باشه بیا،منتظرم! +خداحافظ. –خدانگهدارت. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313