7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
#شب_جمعه
#امام_حسین
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
▫️عجیب آدم با نشاط و انرژی
مثبتی بود.تو عملیات یکی از انگشتای
دستش قطع شده بود.مرخصی برگشته
بود تنکابن خونه شون.اهل خونه
گفتند حسن انگشتت چی شد ؟؟؟
میخندید و میگفت : هیچی نشد ؛ صدام
گشنه ش بود ، انگشتمو گرفت آبگوشت
درست کرد خورد ...😊
.
▫️بیاد سردار #شهید حسن قورچی بیگی
#فرمانده #گردان حمزه #سیدالشهدا #لشکر
ویژه ۲۵ #کربلا ...🇮🇷
.
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
🌷شهید مرتضی آوینی:
♦️«این جبههها به گستردگی تاریخ است،
تاریخ مبارزه انبیا و مومنین
با طواغیت و مستکبرین،
و ما از ″نماز″ برای نبرد
با دشمن قدرت میگیریم.»
تصویر#شهیدصفیالدین
درحرمحضرتمعصومه(س)
┏═࿐❅❁••❅❁࿐═┓
@soleimani0313
┗═࿐❅❁••❅❁࿐═┛
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
جا نگهدار.»
نگه داشت. پریدم پایین رو برومان حلقه حلقه سیم خاردار و موانع دیگر بود ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین
افتادم
بیست و پنج قدم می ری به راست.
سریع سمت راستم را نگاه کردم بر جا خشکم زدا
کمی بعد به خودم آمدم بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن .قدم ها شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم
یک دو سه چهار و...
درست بیست و پنج قدم آن طرفتر سیم خاردارهای حلقوی و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ی خاکی، فهمیدم این جاده،در واقع معبر عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!»
چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟
صدای ظریف بود ولی انگار صداش را نشنیدم باز راه افتادم به سمت جلو به طرف عمق دشمن.
چهل پنجاه قدم آن طرفتر درست به چند متری یک سنگر رسیدم، رفتم جلوتر، نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربرفرماندهی و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود که بچه ها با چند تا گلوله ی آرپی چی اول حمله منهدمش کرده بودند بعداً فهمیدیم ،هشت نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر به درک واصل شده بودند.
ظریف پا به پام آمده بود تازه متوجه ی او شدم با نگاه بزرگ شده اش گفت:«خیلی غیر طبیعی شدی سید جریان چیه؟!»
واقعا هم حال طبیعی نداشتم همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
شده بود. آهسته گفتم بچه ها رو بفرست دنبال کارها خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.
رفت و زود برگشت. هر طور بود قضیه ی عملیات دیشب را براش .گفتم حال او هم غیر طبیعی شده بود. گاه گاهی بلند و با تعجب می گفت: «الله اکبر!»
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها را فهمیده؟ یکدفعه گریه اش گرفت گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته».....
اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماری می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم
بین راه به ظریف گفتم :«من تا ته و توی این جریان رو در نیارم آروم نمی شم.»
گفت: «با هم می ریم ازش می پرسیم»
گفتم: «نه، شما نباید بیای من به خلق و خوی فرمانده ام ،آشناترم اگر بفهمه شما هم خبر دار شدی بعید نیست
که دیگه اصلا رازش رو فاش نکنه»
راست میگی سید این طوری بهتره.
مکثی کرد و ادامه داد:« شما جریان رو می پرسی و ان شاء الله بعداً به من هم میگی».....
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش، تو سنگر فرماندهی گردان تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می.کشید از نتیجه ی کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم جلوش نشستم.و مهلت حرف دیگری ندادم بی مقدمه پرسیدم:«جریان دیشب چی بود؟»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
تا کِی اینگونه بماند دل ما آقاجان؟
-عاشق و فارغ و درگیر و جدا-آقا جان
بی سبب نیست اگر فاصله ها کم نشدند!
صاف و صادق نشده سینه ی ما آقاجان
جای جارو زدن حال و هوای دل هم؛
گوشه ای رفته و گفتیم :"بیا آقا جان"
"ما که رندیم و گدا دِیر شما،ما را بس"
گرچه این بیشتر است از سَرِ ما...آقاجان
تو که دارای جهانی دلِ ما را بردار❤️🔥
چه کسی می خَرد این سوخته را ؟آقاجان
ما که هستیم؟که لاف از غم عشقت بزنیم
ما کجا؟...عشق، کجا؟...درد، کجا آقاجان؟
*یک شب ای کاش بیاید به سراپردهٔ چشم
در نمازی خَمِ ابروی شما آقاجان
___________
*پ ن:
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
عارفه دهقانی
#امام_زمان
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
طفره رفت قرص و محکم گفتم:«تا نگی،از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.»
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده روم را زمین نمی زند کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یکدفعه چشم هاش خیس اشک شد به ناله گفت:« باشه برات میگم.»
انگار دنیایی را به ام دادند فکر می کردم یکسری اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا ،کرد خیره ی صورت نورانی اش شده بودم حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد بهشت می انداخت می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت:
«موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم حسابی قطع امیدکردم شما هم که گفتی برگردیم ناامیدی ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدی که مانده بود «توسل به واسطه های فیض الهی» بود تو همان حال و هوا صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله عليها).
چشمهام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی که در نتیجه ی شکست در عملیات دامنمان را می گرفت نجاتمان دهند.
تو همان اوضاع صدای خانمی به گوش رسید؛صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.به من فرمود:
«فرمانده!»
یعنی آن خانم به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند:« این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم ناراحت نباش»
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر اشک شد.
«چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم :«یا فاطمه ی زهرا(س) اگر شما هستید پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟!»
فرمود: «الان وقت این حرف ها نیست واجبتراین است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
عبدالحسین نتوانست جلوی خودش را بگیرد با صدای بلند زد زیر گریه بعد که آرام ،شد آهی از ته دل کشید و گفت :«اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی خاکهای زیر صورتم گل شده بود از شدت گریه ای که کرده
بودم»......
حالش که طبیعی شد گفت این قضیه رو به هیچ کس نگی.
گفتم :«مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.»
پرسید: «مگه چی دیدین؟»
هر چه را دیده بودم موبه مو براش تعریف کردم گفت:« من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.»
خبر آن عملیات مثل توپ توی منطقه صدا کرد خیلی ز ودخبرش به پشت جبهه هم رسید.
یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود.
«آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید اون هم با کمترین تلفات؟!»
خونسرد و راحت جواب داد:«من هیچ کاره بودم برین از بسیجی ها و از فرمانده ی اصلی اونها" ۱ ". سؤال کنید.»
گفتند: «ما از بسیجی ها پرسیدیم گفتند همه کاره عملیات آقای برونسی بوده»
خندید و گفت:«اونها شکسته نفسی کردن»
اصرارشان به جایی نرسید عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا،هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را
فاش نکرد..
حتی آقای غلامپور از قرارگاه کربلا آمد که «رمز موفقیت شما چی بود؟»
تنها جوابی که عبدالحسین داد،این بودرمز موفقیت ما کمک و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(عليهم
السلام)بود و امدادهای غیبی.»
پاورقی
۱ - منظورش وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
╭┅─────────┅╮
✨@soleimani0313
╰┅─────────┅╯