eitaa logo
سردار سلیمانی
432 دنبال‌کننده
20هزار عکس
18.4هزار ویدیو
310 فایل
این محبت سردارِ عزیزِ که ما را دورهم جمع کرده،لطفا شما هم بیاین تو دورهمی مون😊 استفاده از مطالب مانعی ندارد مدیر کانال @Atryas1360 @Abotorab213 ادمین ۱ ارتباط با مشاوره و پاسخگوی سوالات دینی @pasokhgo313
مشاهده در ایتا
دانلود
اتفاق پنهان ▪️ضروری است مردم این نمودار را ببینند و بدانند رئیسی چاپ پول بدون پشتوانه را از کجا به کجا رسانده است؛ دولت سیزدهم خلق پول را ۹۵ درصد کاهش داده و از بانک مرکزی هم استقراض نکرده است که به زودی منجر به کاهش تورم خواهد شد؛ روحانی ولی با خلق پول برای جبران کسری بودجه، کمر ملت را شکست. 💬 عبدالرحیم انصاری 🇮🇷 🍃🌹🇮🇷
🔴چه‌کسانی از شورای‌عالی انقلاب فرهنگی رفتند؟ ▪️جوانگرایی در مهم‌ترین نهاد فرهنگی کشور 🔹در ترکیب جدید شورای عالی انقلاب فرهنگی برخی از اعضای قدیمی و پا به سن گذاشته‌ شورای عالی انقلاب فرهنگی حضور ندارند. 🔹از جمله این افراد می‌توان به داوری اردکانی، سید علیرضا صدرحسینی، محمدعلی کی‌نژاد، مهدی گلشنی، علی‌اکبر ولایتی، محسن قمی و عبدالله جاسبی اشاره کرد. 🔹همچنین برخی چهره‌های سیاسی همچون عزت‌الله ضرغامی، حسین کچوئیان، حجت‌الاسلام محمدیان و محمدرضا عارف نیز در دوره جدید شورا حضور ندارند. 🔹در حکم جدید رهبر معظم انقلاب اعضای جدیدی وارد شورا شده‌اند که بیشتر چهره‌های علمی و آکادمیک در حوزه و دانشگاه و البته جوان هستند. 🔹عادل پیغامی دانشیار دانشگاه امام صادق علیه السلام، امیرحسین بانکی‌پور نماینده اصفهان در مجلس و دکترای فلسفه غرب و طراح طرح «جوانی جمعیت» در مجلس، ابراهیم سوزنچی عضو هیئت علمی دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف، مرتضی میرباقری معاون سابق سیمای رئیس سازمان صدا و سیما و حسین ساعی رئیس دانشگاه سوره، ایمان افتخاری معاون دپارتمان ریاضی پژوهشگاه دانش‌های بنیادی از جمله چهره های جدید مهم‌ترین نهاد فرهنگی کشوراند. 🌹🍃🇮🇷
🌸ولادت‌امام حسن‌عسکری علیه‌السلام مبارک 🌺 دو داستان شنیدنی از امام یازدهم 🎙 با بیان شیرین استاد حسینی قمی 🎉مولودی حاج محمدرضاو حسین طاهری 📜 عکس نوشت حدیثی از امام علیه‌السلام علیه‌السلام 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥روز سیاه مدیریت غربگرایان 🔹فتنه بنزینی سال ۹۸ دستپخت مدیریت ترسناک حسن روحاني و اصحاب میرحسین در دولت دوازدهم بود. 🔹در تقویم باید بیست و چهارم آبان، به عنوان «روز سیاه مدیریت غربگرایان» نامگذاری شود. ✍️حمیدرضا ابراهیمی 🌷🍃🇮🇷
🔴 اعزام کاروان‌های زیارتی به سوریه طی دو، سه هفته آینده آغاز می‌شود 👤علی رضا رشیدیان رئیس سازمان حج و زیارت: ♦️ایران و سوریه برای از سرگیری اعزام کاروان‌های زائران ایرانی به این کشور به توافق رسیدند؛ مقرر شد در گام نخست سالانه ۱۰۰ هزار زائر ایرانی عازم سفرهای زیارتی سوریه شوند. ♦️ظرف هفته‌های آینده اعزام اولین کاروان‌های زائران را به سوریه آغاز خواهد شد. 🔮 مرجع گفتمان 🌷🍃🇮🇷
سردار سلیمانی
🔴چه‌کسانی از شورای‌عالی انقلاب فرهنگی رفتند؟ ▪️جوانگرایی در مهم‌ترین نهاد فرهنگی کشور 🔹در ترکیب جد
اعضای جدید شورای‌ عالی انقلاب فرهنگی منصوب شدند 🔹رهبر انقلاب در حکمی برای یک دوره چهار ساله اعضاء جدید شورای‌عالی انقلاب فرهنگی را منصوب کردند. 🔹اشخاص حقوقی: فعلا رؤسای سه قوه و دستگاه‌هایی که تاکنون عضو شورای عالی بوده‌اند. 🔹اشخاص حقیقی: اعرافی، ایمان افتخاری، امیرحسین بانکی پور فرد، حمید پارسانیا، عادل پیغامی، غلامعلی حدادعادل، حسن رحیم‌پور ازغدی، علی‌اکبر رشاد، حسین ساعی، ابراهیم سوزنچی، سعیدرضا عاملی، منصور کبکانیان، علی لاریجانی، محمود محمدی‌عراقی، محمدرضا مخبر دزفولی، مرتضی میرباقری، صادق واعظ زاده، احمد واعظی. 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو آوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَإِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ  و آنگاه كه كوهها به رفتار آيند... زلزله امروز بندرعباس 😔 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جامعه‌ی سلبریتی پسند استاد حسن رحیم پور ازغدی 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ضربه سنگین اطلاعاتی به رژیم صهیونیستی/ افشای اولین تصاویر سه بعدی از سرزمین اشغالی با دقت ۵ سانتیمتربوسیله گروه هکری عصای موسی 🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افراد معمولی چند وقت نباشند خیلی‌ها نگران حالشان می‌شوند ،دلشان تنگ می‌شوند ،سراغشان را می‌گیرند. سالیان سال است که از نظرهایمان غایب شده‌ای ولی ما سرگرم زندگی و مشکلات خودمان هستیم