⭕️ داستان جوان شیعه عربستانی که ۲۵ سال است بدون دلیل در زندان به سر میبرد
*مصطفی معلم، به جرمی متهم شده است که در زمان وقوع در زندان بود. او برای جرمی که مرتکب نشده به حبس ابد محکوم شده و زیر بدترین شکنجهها قرار گرفته است.
🔻وی اهل منطقه قطیف از آوریل ۱۹۹۶ (فروردین ۱۳۷۵) تاکنون در زندان به سر میبرد و این روزها کمتر کسی است که او را بشناسد و بداند که دلیل بازداشت او چه بود و به چه اتهامی بیش از ۲۵ سال است که در زندان به سر میبرد.
🔻خانوادهاش میگویند که او زیر شکنجه و ضرب و شتمها مجبور شده است به عاملیت در بمبگذاری برجهای «خُبَر» در عربستان اعتراف کند، اما نکته عجیب اینکه انفجار در این برجها هشتاد روز پس از بازداشت این جوان اهل قطیف رخ داد و اساسا او زمان انفجار در زندان بود!
🔻در این راستا در ۱۰ سال گذشته صدها نفر از میان شیعیان به زندان افتاده و دهها تن به شهادت رسیدهاند. علاوه بر این یک هجمه همه جانبه امنیتی، سیاسی و فرهنگی علیه شیعیان ایجاد شده و سعودیها تلاش دارند با تخریب بناهای یادبود و حسینیهها و خیابانهایی که روزی محل اعتراضات گسترده بود، هرگونه فرهنگ اعتراض و مقاومت را از میان بردارند. همچنان که در سال گذشته حسینه امام حسین (ع) که محل سخنرانی «شیخ نمر» بود را تخریب کرد. تعدادی از قبور شهدای شهر قطیف نیز در آوریل سال گذشته، تخریب شد.
🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از روی جهل و سوءظن قضاوت نکنیم❗️
"ان بعض الظن اثم." بعضی از پندارها گناهند.
✅ خیلی زیباست
👌حتما ببینید
🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 مصاحبه کننده: وضعیت فرهنگی جامعه، وضعیت خوبی نیست. چه کار باید کرد؟
✅ آیت الله حائری شیرازی:
ظاهرش اینطور است. باطنش اینطور نیست ... وقتی موقع امتحان رسید، معلوم می شود!!
👌 برای شادی روح آیت الله حائری شیرازی و #شهید_علی_لندی سه شاخه گُل #صلوات هدیه کنید
🌹🍃🇮🇷
⭕️ ضد واکسنها اینو گذاشتن
میگن ما اقلیت کمی هستیم امام حسین هم اقلیت حق بود
🔻خب تو این مصداق الان هرکی واکسن زده لشکر شمره...لابد خدای نکرده #رهبری هم فرمانده سپاه یزید😐
#فتنه_بزرگ_متحجرین
#رسوایی_شیادها
#واکسن
🌹🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه كسانى كه هر چه به دستشان مى رسد فوروارد مى كنند!!!
استاد #شهید مطهری
🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
خفن ترین سرباز رهبر 👏
🌹🍃🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ببینید غربیها چقدر برای حیوانات ارزش قائل هستن که نظر اونارو هم موقع خرید میپرسن
پ ن: یعنی میشه ما هم به این درجه از نایسی و فرهنگ برسیم؟
#خارج_بدون_روتوش
🍃🌹🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 غافلگیر شدن مجری شبکه سعودی اینترنشنال در پخش زنده؛ قرار نبود باز از این حرفها بزنید، می توانید ادامه دهید اما...!
🔹پ.ن: مجریان شبکه ضد ایرانی اینترنشنال سعودی زمانیکه با مخالفت برخی از مهمانان خود مواجه می شوند یا به تکاپو افتاده و با کمک دیگر کارشناسان همسو در برنامه سعی می کنند حرف وی را قطع کنند و یا اینگونه گاف می دهند و در برنامه زنده خود را لو می دهند!
🍃🌹🇮🇷
📋 #جزوه | سوخت موشک جوانی
🚀 ۱۰ توصیه آقا برای کسایی که میخوان با سرعت موشک پرواز کنن!
💫 نسخه باکیفیت را از اینجا دریافت کنین و با دوستانتون در شبکههای اجتماعی به اشتراک بگذارین.👇
🌱 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?graphic&ctyu=17562
🌹🍃🇮🇷
🌠☫﷽☫🌠
🌷گرامیبادسالروزشهادت سرلشگر
شهید خلبان احمد کشوری خلبان
هوانیوزجمهوری اسلامی ایران در
دفاع مقدس
🔵سرلشگر خلبان احمد کشوری
۱۵ آذر سال ۱۳۵۹، در حالي که از
يک ماموريت بسيار مشکل، اما
پيروز باز ميگشت ، در ايلام
(منطقه ميمک - دره بينا) مورد
حمله مزدوران بعثي قرار گرفت
و در حالی که هليکوپترش در اثر
اصابت راکت های دو فروند ميگ
عراقي به شدت می سوخت، آن
را تا مواضع خودی هدايت کرد و
آن گاه در خاک وطن سقوط کرد
و به آرزوی ديرينه اش رسيدو
شربت شهادت رامردانه سرکشيد.
#شهیدانه 🌹🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
🌱جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامهای به تنت أیها الکریم...
🌱ای همدم تو زمزمههای زلال وحی
ای جبرئیل هم سخنت أیها الکریم...
#جانبهقربانکریمیکهکرمزندهازاوست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼تو یه رنگ باش،مطمئن باش که امام زمانی میشی...
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
🌷🍃🇮🇷
✔️ برای برآمدن حاجت دنیایی و آخرتی سه چیز را توصیه میفرمود:
ذکر استغفار،ذکر صلوات، صدقه دادن
▫️آیت الله #کشمیری
🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 صلوات های مادر و بازگشت فرزند به کالبد
▪️این قسمت: پرستو
▫️تجربهگر : خانم پرستو نظیفی
#تجربه_مرگ_موقت
🌷🍃🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
با چادر بیش تر شبیه حضرت زهرا سلام الله علیها هستی یا بدون چادر؟
ماندگاری
🌷🍃🇮🇷